قدس آنلاین/ مجید تربت زاده : «جلال» را دوست داشت ،تنها به عنوان همسر و شریک زندگی اش. عاشق قلم جلال بود زیرا او را با نوشته هایش شناخته بود و این آشنایی او را کشانده بود به کام عشق و عاشقی. اما زیر سایه نام «جلال» بودن را نمی خواست.

جدایی «جلال» از «سیمین»

 می خواست «سیمین دانشور» باشد و مردم نه به خاطر «جلال» که برای «سووشون» او را بشناسند و دوست داشته باشند. همانقدر که در طول زندگی با «جلال» و پس از جلال ، از سیاست و سیاست زدگی می گریخت، از زیر سایه نام جلال بودن نیز. شاید معتقد بود سیاست جوی آبی است که می گذرد و این «هنر» است که همچون دریا، با شکوه، می ماند و موج می زند. «سیمین» دوست داشت بدون وام گرفتن از نام و اعتبار «جلال» گوهر توانایی های خودش را هویدا کند و چنین کرد. هرچند ما و بسیاری از مخاطبانش که «جدایی جلال از سیمین» را باور نمی کردیم ، همیشه اصرار داشتیم در تعریف از سیمین، نخست برویم سراغ جلال. گواهش همین گزارش امروز که بی اختیار با «جلال» آغاز شد، اگرچه بهانه اش سالروز تولد «سیمین» است!

 دختر شیرازی سیاه سوخته
در شهر گل و بلبل ،شیراز متولد شدو اگر سال 90 پیری و بیماری او را از پای در نمی آورد شاید امروز و در بزرگداشت 95 سالگی‌اش،گزارش از شخص می نوشتیم. پدرش، دکتر محمد علی دانشور، پزشک بود و خوش ذوق و مادرش قمر السلطنه حکمت که هم ذوق شاعری داشت و هم نقاشی و مدیر هنرستان دخترانه شیراز بود. سیمین از دوران دانش آموزی حافظه خوبی داشت و علاقه‌مند بود به شعر و کتاب و نوشتن. روزنامه دیواری‌های مدرسه را خودش می‌نوشت و هربار سرصف مقاله هایش را می خواند همه را حیرت‌زده می کرد که :« این سیاه سوخته چه هوشی دارد»! در امتحانات نهایی دوره دبیرستان رتبه نخست کشور را به دست آورد و به دانشکده ادبیات دانشگاه تهران راه یافت.از سال 1320 نوشتن برای رادیو و روزنامه‌ها را آغاز کرد. سال 1327 نخستین مجموعه داستان کوتاهش را با نام«آتش خاموش» منتشر کرد تا نخستین بانوی داستان نویس ایرانی باشد که آثارش چاپ می شود.

 ... و جلال
در 27 سالگی وقتی از سفر نوروزی اصفهان به تهران بر می گشت، مرد جوانی در اتوبوس صندلی خالی کنارش را به او تعارف کرد... همین شد مقدمه آشنایی شان. لابد پیش از آن، جلال را به واسطه جلال بودنش می شناخت ...قرار و مدارشان را کی و کجا گذاشتند، نمی دانیم اما دوسال بعد با هم ازدواج کردند، در حالی که سیمین یک سال قبل مدرکش ر ا گرفته بود و شده بود خانم دکتر دانشور. سال 1331 هم بورس تحصیلی گرفت و به دانشگاه «استنفورد» آمریکا رفت و آنجا نزد استادانی چون«والاس استنگر» و «فیل پریک» داستان نویسی و نمایشنامه نویسی خواند و داستان‌های کوتاهش به زبان انگلیسی در آمریکا چاپ شد. نامه های او و جلال در این مدت بسیار خواندنی و جالب است؛ البته خواندنی تر از آن، ماجرای خانه معروف سیمین است که جلال در همین مدت آن را در کوچه بن بستی در تجریش ساخت و اسم کوچه را هم گذاشت «بن بست ارض» یعنی ته زمین و شاید آخر دنیا، دنیای عاشقانه آن روزهای سیمین و جلال.
نه سیمین و نه جلال نمی دانستند این خانه آخر دنیای شان، ته یک کوچه بن بست یک روز جنجالی می شود و برای ورثه و سازمان فرهنگی – هنری شهرداری تهران دردسر درست می کند!

 سووشون
به ایران بازگشت و مشغول به تدریس شد. اول هنرستان هنرهای زیبا و سپس دانشگاه تهران. سال 48 کمی پیش از مرگ جلال رمان «سووشون» را نوشت که خیلی ها آن را آغازگر فصلی نوین در داستان نویسی آن زمان ایران می دانند.
سیمین با نثری ساده ، روان و تأثیر گذار اثری را آفرید که به شناسنامه و هویت او تبدیل شد. داستان، زندگی «زری و یوسف» را در دوران سخت و سیاه از تاریخ ایران روایت می کند. سیمین با این داستان نشان داد اگرچه از سیاست بیزار است اما به عنوان یک نویسنده بخوبی از رسالت داستان برای وارد شدن به عرصه های اجتماعی و سیاسی زندگی مردم خبر دارد. در لایه رویی و نخست داستان «سووشون» از سیاست خبری نیست و قهرمان داستان تنها روایتگر داستانی جذاب است اما در لایه دوم داستان، زری نماد زن ایرانی است که خواسته و ناخواسته در مسیر طوفان حوادث سیاسی قرار می گیرد و همسرش یوسف نیز نماد مردان روشن بین و روشنفکری است که در پایان به شهادت می رسد.

 و باز هم جلال
سیمین دانشور در سال 58 از دانشگاه تهران بازنشسته شد. می گویند بازنشسته اش کردند در حالی که هنوز توان کار و تدریس داشت. حتی «همسر جلال بودن» نتوانست جلوی این بازنشستگی را بگیرد و یا سیمین نخواست از این عنوان برای پیشبرد کارش کمک بگیرد. خانه نشین شد و مدتی نیز بیماری نگذاشت چیزی بنویسید تا سال 86 که دوباره قلم به دست گرفت و «برو به شاه بگو» را نوشت.  داستانی که درباره حضرت علی (ع) است و خیلی ها معتقدند این اثر تلاش سیمین است برای ادای دین به مذهب تشیع. مدتی نگذشت که بیماری کهنه به سراغش آمد و سیمین 90 ساله آن را تاب نیاورد. خانمی که آخرین لحظات را کنار سیمین بود در بزرگداشتش تعریف کرد: «... در حال احتضار بود، ناگهان به ذهنم خطور کرد آب زمزمی را که از خانه خدا آورده‌ام به سیمین خانم بنوشانم...دو قاشق چایخوری آب زمزم را خورد، چند نفس بلند کشید و از دنیا رفت....هنوز حلقه جلال در انگشتش بود...».

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.