۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۵ - ۲۲:۰۰
کد خبر: 375898

قدس آنلاین / رقیه توسلی : چند ماهیست که دختر کوچک همسایه هم به دغدغه هایم اضافه شده از بس که می بینم ناهار و عصرانه اش را تلفنی برایش می آورند. پیتزا، ساندویچ، فینگرفود. دیروز هم که صبحانه...

عسل، گردو، پنیر و چایِ تازه دم...

اوائل فکر می کردم مادربزرگی، خاله ای، کسی ست که مدام می آید و برایش غذا می آورد. بعد از فهمیدن حقیقت ماجرا، دلسوزی مادرانه ای پیدا کردم.

"نگارِ" اخمالو و نجوش، همان دختر بیرون غذاخور دیوار به دیوار ماست که با مادرش زندگی می کند. مادرش خیاط است و واقعاً وقت سرخاراندن ندارد. آنطور که فهمیده ام خانم همسایه بزرگترین مِزون شهرمان را می چرخاند اما انگار دلِ خوشی از آشپزی ندارد.

بگذریم... نگار را که دیروز در حرکتی کاملاً جدید داشت سفارش صبحانه اش را تحویل می گرفت، غافلگیر کردم.

از دیدنم خوشحال نشد. به زور سری تکان داد و سلام کوتاهی کرد و درِ خانه شان را بست. تعجب نکردم چون دو سالی بود که کمابیش می شناختمش.

موقعیت خوبی بود. می خواستم بعد از این چندماه، بالاخره عکس العملی نشان داده باشم پس کلید را در قفل انداختم و رفتم توی آشپزخانه. نان های سنگک را تکه کردم. سینی را گذاشتم وسط میز و آن را با ظرف های صبحانه پُر کردم.

عسل، گردو، پنیر، نان و چایِ تازه دم... دو تقّه به در زدم و منتظر شدم. در باز شد. خوش اخلاق تر شده بود! با لبخند، سینی را دادم دستش. نگاهم کرد و گفت: من همین حالا صبحانه ام را خوردم. گفتم: اشکالی ندارد خوشحال می شوم اگر کمی هم از این صبحانه را تست کنی. تشکر کرد و سینی را کاملا غیرمودبانه رد کرد...

نزدیک به یازده بود و دو ساعتی می شد که پای کامپیوتر کار می کردم که صدای زنگ، چُرتم را پاره کرد. رفتم جلویِ در. حکایت مان مثل فیلم ها شده بود.

نگار بود با یک بسته چایِ سبز کیسه ای در دستش، سلام کرد و گفت: مادرم اجازه داد به شما سر بزنم. خنده ام را پنهان نکردم. وقتی نشست رویِ مبل، گفتم: ناهار تنهایم، می مانی؟ با حالت کودکانه ای گفت: مزاحم نمی شوم.

گفتم: تازه افتادی تویِ دامم. کجا بروی؟ باید بمانی و بگویی دستپختم چطور است به پیتزاهای خوشمزه ای که هرروز می خوری می رسد یا نه!؟

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.