یک ماه گذشته اتفاقات بدی برایش افتاده بود، آن تصادف لعنتی نه تنها آسیب جبران ناپذیری به پایش وارد کرده بود، بلکه سبب شده بود کاری که به سختی و با هزار مشکل به دست آورده بود، از دست بدهد و حالا با این وضعیت چقدر نسبت به آینده اش مأیوس بود.
با خشم بالشت را برداشت و به گوشه ای از اتاق پرتاب کرد. قاب عکس از روی دیوار به زمین افتاد و شکست. برادرش با نگرانی وارد اتاق شد و پرسید: «چی شد ساسان؟»
ساسان به چهره آفتاب سوخته برادرش نگاه کرد و چیزی نگفت.
برادرش به سمت شیشه خردهها رفت، بالشت را برداشت و تکان داد. سر ساسان را بلند کرد و روی بالشت گذاشت و گفت: « دوباره درد پایت شروع شده؟ میروم برایت یک مسکن بیاورم.»
ساسان چشم هایش را بست و به فکر فرو رفت. به چند ماه پیش فکر کرد. به آن روزی که محکم و حق به جانب روی دو پایش ایستاده بود، و سرخوش از غرور جوانی قلدری میکرد.
به روزی که سینه در برابر برادر سپر کرده و زندگی اش را به باد تمسخر گرفته و ایرادهای خرد و کلان از او و همسرش میگرفت.
روزی را به یاد آورد که پایش به ناروا به همسر برادرش برخورد کرد. به یاد اشکهای او افتاد که روی چهره آفتاب سوختهاش میغلتیدند، وقتی که با دلشکستگی به مادر گفت: «بچه ام مرد، سقط شد.»
صدای برادرش را شنید: «بیا این قرص را بخور تا بهتر بشوی.» عرق سردی روی پیشانی اش نشست. قدرت تکان خوردن نداشت. جرأت باز کردن چشم هایش را نداشت. بار گناه بر تمام وجودش سنگینی میکرد.
«هر مصیبتی به شما رسد، به خاطر اعمالی است که انجام دادهاید و بسیاری را نیز [خداوند] عفو میکند!» (سوره شوری/ آیه 30)
نظر شما