مگر می شود عصری پاییزی باشد و وسوسه این را نداشت که تلویزیون را برد روی کانال مستند! روی شبکه ای که آدم را آرام تر و متفکرتر می کند!
میخکوبِ تصاویر شده ام. با خودم فکر می کنم پشمِ نرمِ این مرینوس ها، جهان را از سرما نجات می دهد. چهارپایانی که زنده اند تا بِچَرند و پشم بدهند و بع بع کنند.
فکر می کنم این گلوله های سربه زیر سفید را تا همیشه - همین اندازه - دوست داشته باشم. اصلاً مرینوس و غیر مرینوس ندارد. برایم رامبویه و لینکلن و رامنی و صورت سیاه و قَره گل، فرقی ندارد. همه را دوست خواهم داشت.
گاهی فکر می کنم شاید اگر مَرد بودم، چوپان می شدم و قصه حیوانات اهلی را به وقت نشستن زیرِ سایه سار تک درخت، می نوشتم. شاید قصه مرینوس های استرالیایی یا همین قره گل های ایرانی خودمان را...
انگار تخیّل های پاییزی کار دستم داده اند. صدای زنگوله گوسفندانم را به وقت چِرا می شنوم!؟ یا نور آباژورهای خانه و رویاهایم، دست به یکی کرده اند که سربه سرم بگذارند!؟
اما نه، خوب که گوش می کنم صدای زنگ درِ خانه است که رویایم را می پراند و آقای همسر که یک زنگوله طلایی را جلوی چشمانم تکان تکان می دهد...
ماجرا را می پرسم... خندان می گوید: خریده ام برای بالایِ در... مغازه دار می گفت: پاییز بدون آویزِ در، لطفی ندارد!
نظر شما