قدس آنلاین - سعید کوشافر: پسر جوان مقابل کلانتری توقف کرده بود، سرباز نگهبان به او گفت که دور شود، او رفت و روبروی کلانتری، آنسوی خیابان نشست.

قتل به دستور اشباح

ساعتها می‌گذشت و او همچنان خیره به کلانتری مانده بود، صبح روز بعد که رئیس کلانتری آمد او همچنان مقابل کلانتری بود، پس از نگهبان خواست او را به داخل کلانتری بیاورد، افسر نگهبان وقت مقابل جوان ایستاد، او حتی توان نداشت نگاهش را به جایی متمرکز کند و هر لحظه به جایی خیره می‌شد.

افسر پلیس او را روی صندلی نشاند، لیوان چایی دستش داد از سربازی خواست تا برایش صبحانه بیاورد. جوانک اندکی آرام شده دقایقی بعد بلند شد و مقابل میز افسر نگهبان آمد، ایستاد و گفت: آمده‌ام تا بگویم دوستم را کشتم.

افسر نگهبان ناگهان جا خورد، هر چند باورش نمی‌شد که جوانی با ظاهری نامتعادل حرفی درست بزند اما طبق وظیفه‌اش باید مسأله را پیگیری می‌کرد. جوان را به اتاق بازجویی هدایت کرد تا افسران تجسس با او سخن بگویند.

پسر جوان شروع به سخن گفتن کرد و از زندگی‌اش شروع کرد، مدتها بود که با خانواده‌ام اختلاف داشتم، در بسیاری موارد اختلاف نظر داشتیم، تا اینکه بالاخره حوصله‌ام سر رفت و به تهران آمدم.

در دریای مردم تهران سرگردان بودم، روزها می‌چرخیدم کاری می‌کردم و پول درمی‌آوردم و شبها هم هر جایی که می‌رسید می‌خوابیدم. در پارک‌ها یا امامزاده‌ها.

تا اینکه یک شب با جوانی که او هم بی‌جا و مکان بود آشنا شدم. او هم داستانی شبیه من داشت. چند سالی از من کوچکتر بود اما او هم مثل من از شهر و دیار خود آواره شده بود. چند روزی با هم بودیم تا اینکه به او گفتم تصمیم دارم در جاده پیاده روی کنم، او هم موافقت کرد که همراه من پیاده از تهران برویم تا به شهر دیگری برسیم.

همراه هم پیاده‌روی کردیم از هر دری حرف می‌زدیم، خیلی با هم صمیمی شده بودیم، هر چه داشتیم با هم خرج می‌کردیم و هر چه بود با هم می‌خوردیم. تا اینکه روز دوم انگار کسی به من گفت که باید او را بکشم. این فکر مثل خوره به جانم افتاده بود، نمی‌دانم از کجا و چرا اما انگار دایم توی سرم می‌چرخید و دستور می‌داد که او را بکشم.

شب دوم پیاده‌روی در جاده خیلی خسته به یک اقامتگاه بین راهی رسیدیم و هر دو همانجا خوابیدیم. اما من خوابم نبرد، دوباره همان فکر به مغزم هجوم آورده بود که باید او را بکشی پس از خواب بیدار شدم، اما دوستم در خواب بود، موقعیت مناسب بود پس سنگی برداشتم و بر سرش کوبیدم. از خواب پرید و بیدار شد، مبهوت به من نگاه می‌کرد انگار که جن دیده باشد ترسیده بود و قصد فرار داشت که ضربات بعدی را محکم‌تر بر سرش کوبیدم و کارش را تمام کردم.

بعد از اینکه مطمئن شدم مرده، جسدش را در همان پتویی که رویمان انداخته بودیم پیچیده و کنار جاده رها کردم و بلافاصله به تهران بازگشتم.

صبح که هوا روشن شد، فهمیدم که شب قبل یک نفر را کشتم و برای همین به کلانتری آمدم اما جرأت نداشتم که اعتراف کنم.

پرونده به دادسرا رفت و بازپرس دستور بررسی ماجرا را صادر کرده خبر رسید که جنازه‌ای با همین مشخصات در جاده پیدا شده، پس این مرد جوان بازداشت شد تا تحقیقات بیشتری درباره‌اش صورت بگیرد.

تحقیقاتی که نشان می‌داد او هیچ اعتیادی ندارد، اما در دوره سربازی هم بخاطر بیماری روحی روانی در بیمارستان بستری شده است.

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.