قدس آنلاین - سعید کوشافر: زن مقابل میز بازپرس ایستاد، سرش را پایین انداخته بود، بازپرس از او خواست که روی صندلی بنشیند.

راز مرگ مردی که در آتش سوخت

زن بدون اینکه سرش را بالا بیاورد یا حرفی بزند روی نزدیکترین صندلی به میز بازپرسی نشست، بازپرس لحظاتی بعد سرش را از روی پرونده بالا آورد و از زن جوان خواست تا ماجرا را شرح دهد.

زن بعد از دقایقی سکوت لب به سخن گشود و گفت: ماجرای من نه مربوط به الان که از سال‌های سال قبل شروع شد، جایی که بخت زندگی ما سیاه نوشته شد و هر چه تلاش کردیم تا این سیاهی را محو کنیم نشد، که نشد.

پدر و مادرم در شرایطی ازدواج کردند که بین دو خانواده اختلاف وجود داشت و هیچ کدام تمایلی به این وصلت نداشتند، همین امر هم باعث شد تا هر دو از خانواده‌هایشان طرد شوند. آنها در زندگی خودشان احساس خوب و خوشبختی داشتند بنابراین نیازی نمی‌دیدند که با دیگران ارتباطی داشته باشند. این خوشبختی اما خیلی طولانی نشد شاید در نهایت 5 سال، چرا که وقتی من سه ساله بودم پدرم فوت کرد و من ماندم و مادری که هیچ پشت و پناهی نداشت. او به سختی کار می‌کرد تا من احساس کمبودی نکنم و عمرش را پای من ریخت تا به درس و مدرسه‌ام خللی وارد نشود، من هم قدر این زحمات را خوب می‌دانستم درسم را خواندم، دانشگاه قبول شدم و در یک رشته مرتبط با پزشکی فارغ التحصیل شدم تا مادرم با خانم دکتر گفتن به من یکبار دیگر طعم خوشبختی را بچشد.

این شادی با استخدام من در یک نهاد دولتی تکمیل شد و حالا دیگر مادرم مجبور نبود با دستان چروک افتاده‌اش خانه دیگران کار کند، او می‌گفت اگر مرا در لباس عروسی ببیند دیگر آرزویی در این دنیا ندارد و خوشبختی‌اش تکمیل شده است.

این حرف مادرم درست زمانی بود که خواستگارهای زیادی داشتم، حالا هم خانم دکتر بودم، هم کارمند و هم از زیبایی خدادادی بهره‌مند، پس به یکی از خواستگارهایم که گمان می‌کردم جوان لایقی است پاسخ مثبت دادم تا آخرین آرزوی مادرم هم برآورده شود.

شاید مادرم با دیدن من در لباس عروسی به تمام آرزوهایش رسید، اما راه من در زندگی مشترک آنقدرهام که او گمان می‌کرد هموار نبود، هنوز ماه‌های زندگی ما دو رقمی نشده بود که اختلافات شروع شد.

در سال‌های اول و دوم هر طور بود این اختلاف‌ها را حل می‌کردیم، بچه اول که آمد برای مدتی مشکلات رخت بر بست، اما این فقط همان سال‌ها بود، و دوباره از سرگرفته شد، حالا دیگر اختلاف‌ها هم جزیی‌تر شده و هم به این سادگی پایان نمی‌یافت. بچه دومم هم از راه رسید، اما دیگر این بچه مانند قبلی حلال مشکلات نبود و فقط چند روز توانست آبی بر آتش اختلاف‌های من و شوهرم بپاشد.

زمانی که بچه دوم که دختر نازی هم بود یک ساله شده بود، یکبار درخواست طلاق کردم، اما او زیر بار نرفت و نپذیرفت که از هم جدا شویم، او می‌گفت بچه‌ها باید زیر سایه پدر و مادرشان بزرگ شوند، چند بار دیگر هم درخواست طلاق دادم که همه به سرنوشت همان اولی دچار شدند.

شرایط زندگی برای من و همینطور شوهرم سخت و سخت‌تر شده بود، به گونه‌ای که تنها زمانی که در کنار هم نبودیم آرامش داشتیم. از شهری که مرکز استان بود به شهر خودمان کوچ کردیم، با هزار بدبختی انتقالی گرفتم به امید اینکه شاید در شهر خودمان مشکلاتمان اگر حل نشود اما کمتر شود، اما این ترفند هم کارساز نشد.

حالا در شهر خودمان بودیم و مادرم هم در جریان این اختلاف‌ها قرار گرفته بود و حتی بیش از من او بود که رنج می‌کشید، اما شوهرم به این مسأله هم توجهی نمی‌کرد، نامه‌ای رسمی نوشتم و زیرش را امضا کردم و انگشت زدم که او برود و زن دیگری بگیرد، احساس می‌کردم شاید دارد به من سخت می‌گیرد تا به این کار راضی شوم، اما اینکارم هم کارساز نشد.

دیگر کاسه صبرم لبریز شده بود، انگار هدف او فقط آزار و اذیت من بود، نمی‌گویم که من بهترین زن بودم یا کارهایم هیچ ایرادی نداشت، اما او مجبور نبود با چنین زنی زندگی کند، برای او تمام شرایط را فراهم کرده بودم که جدا شود و یا حتی اگر نمی‌خواهد جدا شود زن دیگری بگیرد ولی او زیر بار نمی‌رفت.

آنقدر این مسأله برایم عجیب شده بود که در مقابلش تصمیمات عجیبی هم در ذهنم نقش می‌بست، نقشه قتل او دو سال بود که به مغزم خطور کرده بود، بارها در خوابم، در رویا و حتی کابوس‌های شبانه و روزانه‌ام او را کشتم و دفن کردم، اما تا چشم باز کردم باز او بود و من بودم و دعوا و درگیری.

تا اینکه آن روز دیگر تصمیم را گرفتم بعد از ناهار دوباره دعوایمان شد، شدیدتر از همیشه به خاطر همین بچه را به خانه مادرم بردم تا شاهد دعوا نباشند، می‌دانستم او خانه مانده است وقتی برگشتم مقابل بخاری خوابیده بود، شرایط مهیا بود برای انتقام از تمام سال‌های سختی، ظرف بنزینی که از قبل آماده کرده بودم رویش ریختم، هنوز خواب بود که شعله‌های آتش از بخاری به بنزین‌ها سرایت کرد و او غرق در آتش شد. در حال فرار از خانه بودم که صدای نعره‌های او به گوشم رسید اما توجهی نکردم.

از دور دیدم که در را باز کرد و خودش را در جوی آب مقابل خانه انداخت، هیچ احساسی نسبت به او نداشتم، نمی‌دانم چرا دلم سنگ شده بود، شاید اگر فرد دیگری بود بلافاصله برای کمک اقدام می‌کردم، اما درباره او اصلاً ترحمی به دلم راه نیافت. بعد شنیدم که انتقال او به بیمارستان هم کارساز نبوده و فوت کرده است و حالا من در مقابل شما هستم و تنها چیزی که می‌دانم این است که فرزندانم را به خانواده شوهرم سپرده‌اند، همانهایی که سال‌ها بود هیچ ارتباطی با پسرشان و من نداشتند.

بازپرس پرونده را با شرح ماجرا تقدیم دادگاه کرده در جریان دادگاه خانواده مرد متوفی تقاضای قصاص کردند، زن تلاش می‌کرد تا قتل شوهرش را به اختلاف‌های خانوادگی طی سال‌های گذشته مربوط کند، اما حکم بر قصاص وی صادر شد.

حکمی که با اعتراض وکیل زن جوان برای بررسی بیشتر به دیوانعالی کشور ارسال شده است.

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.