شهید کمال شیرخانی از باغ های لواسان تا باغ‌های بهشت سفری کوتاه داشت؛ سفری که در قامت یک فرمانده پاسدار پر بود از جهاد و مأموریت برای خدمت به مردم سرزمینش و روح بی‌قرار او را مین کنار جاده تروریست‌ها در اطراف سامره از بند تن آزاد کرد.

فرمانده‌ای که همسفره سربازانش بود

قدس آنلاین - اعظم اسفندیاری همسر شهید کمال شیرخانی است. اولین جمله‌ای که به زبان می‌آورد، توصیف لبخندهایی است که همیشه صورت همسرش را زیبا می‌کرد. هیچ چیز غیر از یک لبخند بهشتی از سوی شوهر نمی‌تواند دل همسر را آرام کند و او را به ادامه راه زندگی مطمئن کند. لبخندی که جان می‌دهد و جان می‌بخشد.

شهید کمال شیرخانی متولد سال ۵۵ بود و کودکی‌هایش را در کنار طبیعت بکر لواسانات گذراند. همسرش می‌گوید: همیشه مادر شهید از دوران کودکی‌اش برایم تعریف می‌کند که کمال چقدر فعال و بازیگوش بوده است، مثل تمام بچه‌های کنجکاوی که می‌خواهند از همه چیز سر در بیاورند. کمال آخرین فرزند خانواده‌ای کشاورز است که با وضعیت مالی متوسط رو به ضعیف بزرگ می‌شود. کمال با اخذ دیپلم تجربی دوران مدرسه را تمام می‌کند و چون برادر بزرگ‌ترش عازم خدمت سربازی است او نیز برادر را در راه خدمتگزاری به وطن تنها نمی‌گذارد و عازم سربازی می‌شود. هرچند مادرش تمایلی ندارد که کمال در این سن به سربازی برود اما به مادرش قول می‌دهد که هر هفته به او سر بزند. بنابراین با اینکه در نزدیکی‌های اصفهان خدمت می‌کند اما هر هفته برای دیدن مادر و کمک به او در امور زارعی ودامداری به لواسان برمی‌گردد.

مرا در کوله خودت پنهان کن و جبهه ببر

برادر شهید می‌گفت: کمال از همان دوران کودکی عاشق جهاد وخدمت بود؛ به‌نحوی که هرگاه عازم جبهه می‌شدم از من می‌خواست که او را داخل ساکم پنهان کنم و به جبهه ببرم! با پایان‌یافتن دوره خدمت سربازی شهید، کمال شیرخانی که دوست دارد راه مورد علاقه‌اش را ادامه دهد، به خانواده اعلام می‌کند که قصد دارد وارد دانشگاه افسری سپاه پاسداران شود. به دلیل اینکه آخرین فرزند خانواده است و اهل خانواده او را بسیار دوست دارند. در ابتدا با ورود او به دانشگاه افسری مخالفت می‌کنند. خانواده معتقد بودند که کار نظامی‌ وقت و ساعت نمی‌شناسد بنابراین باید از خانه و خانواده دور بود.

سال ۷۸ آغاز راه مشترکی پیش پای کمال و همسر آینده‌اش است. مادر بچه‌هایش که در نبود او هم مادر است و هم پدر. این آشنایی از طریق یکی از دوستان رقم می‌خورد. ۲ خانواده به دنبال ۲ جوان مؤمن هستند. با آنکه کمال شیرخانی به همسرش می‌گوید که ممکن است بعد از ازداوج مدت‌های مدیدی در تنهایی به سر ببری و هم پدر باشی و هم مادر اما خانم اعظم اسفندیاری ۲ ملاک برای ازدواج دارد؛ ایمان واخلاق که هر ۲ را در کمال شیرخانی می‌بیند. آنها در ۲۲ آبان سال ۷۹ مصادف با شب نیمه‌شعبان راهی خانه بخت می‌شوند.

خانم اسفندیاری درباره بارزترین خصوصیات اخلاقی شهید می‌گوید: بسیار خوش‌اخلاق و خوش‌خنده بود. اصلاً خنده از لبانش کنار نمی‌رفت. مردی بسیار اجتماعی بود و چون در طبیعت بزرگ شده بود، همیشه عاشق بودن در طبیعت بود. بارها به او گفتم که برای زندگی از لواسان به تهران برویم اما می‌گفت آیا دلت می‌آید که باغ و گل ودرخت را رها کنیم و در دود و دم تهران زندگی کنیم؟ همیشه سرگرم کاری بود. هیچ‌گاه نشد که شهید را تنها و بدون کاری به حال خود ببینم. حتی زمانی که میهمانی می‌رفتیم و هیچ کاری نداشتیم، خود را با بچه‌ها سرگرم می‌کرد، برایشان کتاب یا شعر یا قرآن می‌خواند و به آنها هدایایی می‌داد تا تشویق شوند و به کتابخوانی و قرائت قرآن علاقه‌مند گردند. همسر شهید ادامه می‌دهد: شهید به زیردستان خود و سربازانش بسیار احترام می‌گذاشت و تا آنجایی که می‌توانست به آنها کمک می‌کرد. هرگز به خاطر اینکه فرمانده بود از کمک به سربازان دریغ نکرد. بسیار متواضع و فروتن بود؛ به‌نحوی که همسایه‌ها بعد از شهادتش متوجه شدند که کمال چه شغلی داشته و به عنوان یک فرمانده چقدر به مردم و میهن خدمت کرده است.

از سوریه به عراق

اسفند سال ۹۲ کمال شیرخانی برای اولین بار عاز سوریه شد. همسرش می‌گوید: چون دم عید بود، از او خواستم که مأموریت را به بعد از عید موکول کند اما قبول نکرد و گفت که بسیاری از بچه‌ها عازم سوریه شده‌اند و به نیرو نیاز دارند. دیگر اعتراضی نکردم. چون مدام به مأموریت می‌رفت، تقریباً به نبودن‌هایش عادت داشتیم. اما وقتی که بازمی‌گشت، همه وقتش را به من و بچه‌ها اختصاص می‌داد؛ تا حدی که روزهای نبودنش را از یاد می‌بردیم. اسفند برای مأموریتی ۲ ماهه عازم سوریه شد اما فروردین سال بعد به دلیل مجروحیت بازگشت. شهید کمال از اینکه او را به خاطر زخمی‌بودنش بازگردانده بودند، بسیار ناراحت بود. یک ماه و نیم بعد از بازگشت از سوریه، مسأله جنگ عراق شدت بیشتری گرفت.

هفتم تیر ماه سال ۹۳ به قصد سامرای عراق عازم این کشور شد. تقریباً سومین روز ماه مبارک رمضان بود. چون هر سال کمال ماه رمضان کنار ما بود، باز هم اعتراض کردم که اگر می‌شود بعد از ماه رمضان به مأموریت برو اما گفت امکان ندارد و باید عازم شود. بنابراین دیگر جای اعتراض نبود. چهاردهم تیر همان سال یعنی چند روز بعد از اعزام به عراق در اثر اصابت گلوله مین کنار جاده به شهادت رسید. برای سرکشی به یکی از نواحی سوار اتومبیل بود. چند لحظه‌ای برای کاری می‌ایستند. تا آن لحظه شهید کمال که صندلی عقب نشسته است از دوستش می‌خواهد که جایشان را عوض کنند و صندلی جلو بنشیند. در گذشتن از جاده، اتومبیل جلویی روی یکی از مین‌های کنار جاده می‌رود و ترکش مین درست به گردن کمال شیرخانی اصابت کرده و در حالی که قبل ازآن آیت‌الکرسی قرائت می‌کرده است، به شهادت می‌رسد.

شهید کمال شیرخانی در حالی به شهادت می‌رسد که پسرش محمدحسین ۲ سال و ۷ ماهه ودخترش فاطمه ۱۱ ساله است. این روزها و این ماه‌ها محمدحسین و فاطمه دلتنگ پدر هستند اما مادر آنها را به مجالسی می‌برد که فرزندان شهدای مدافع حرم در آنجا حضور دارند تا با دیدن آنها بدانند پدران قهرمان این سرزمین کم نیستند و این فرزندان آنها هستند که باید راه پدرشان را قهرمانانه ادامه دهند. 

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.