تکه‌ای از ماه

دست من 
حالا در دستم یک‌تکّه دریاست:
من در دستم ماهی‌های قرمز را می‌بینم.
دریای آبی را می‌بینم و مرغ‌های دریایی که لب دریا دور می‌زنند.
حالا در دستم یک‌تکّه خورشید است:
نور همه‌جا را برداشته است.
خوش به‌حال من می‌شود، چون زمستان سرد نزدیک است.
حالا در دستم یک‌تکّه خاک است:
چشم‌هایم را باز می‌کنم
دستم پر از گل شده است.
دلم می‌خواهد در دستم راه بروم
 و بین گل‌ها بدوم...

«تکتم مختاری» عضو نوجوان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان جیم‌آباد

به تو امید دارم
به تو امید دارم
مثل باد
که به هوای آرام شدن
خودش را در آغوش صحن و سرایت می‌اندازد
می‌پیچد توی گل‌های چادر زن‌ها
و گوشه فرش‌های لاکی‌ات را به پرواز درمی‌آورد
به تو امید دارم
مثل امید گره‌شده به پنجره‌های ضریحت
مثل احتمال افتادن ابر
بر زمین تشنه خراسانت
مثل آمدن شعر
از دست‌هایی که هیچ‌وقت به پنجره فولادی‌ات نرسید...
حضور تو
اجازه آسان تابیدن خورشید است
و نگاه توست
که کبوترها را سیر می‌کند...
به تو امید دارم
 و می‌دانم که دست‌هایت
هنوز هم آهوها را نجات می‌دهند..

مژده مقیسه، عضو نوجوان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شماره۷ مشهد

راه مستقیم
بابا از کوچه پروین اعتصامی که بیرون آمد، برای پیرمردی که کنار خیابان نشسته بود دستی تکان داد. ماشین کنار پیرمرد نگه داشت و مامان شیشه را پایین کشید. پیرمرد پرسید: چهارراه طبرسی بخوام برم، کدوم طرفه؟ بابا گفت حاج‌آقا ما اینجا زندگی نمی‌کنیم، باید از کسایی‌که اینجا خونه دارن بپرسید. پیرمرد گفت: می‌خوام برم حرم. مامان گفت می‌خواید ما تا میدان برق برسونیمتون، مسیرمون همون طرفه. از اونجا تا حرم راهی نیست. پیرمرد بلند شد و دستش را به عصایش تکیه داد. گفت خیر از جوونیت ببینی. مامان آمد صندلی عقب کنار من نشست تا پیرمرد کنار بابا بنشیند. من آرام گفتم: بابا رادیو رو خاموش کن. بابا پیچ صدا را ۳۶۰ درجه به‌سمت چپ چرخاند و صدای رادیو دیگر درنیامد. پیرمرد که روی صندلی نشست، کیسه برنج کهنه‌ای را که تویش چیزی گذاشته بود، جلوی پایش گذاشت و عصایش را بین بازوانش گرفت. گفت: این پا دیگه برای من پا نمی‌شه. بابا سرش را چرخاند سمت پیرمرد: باز همین‌که سر جاشه، باید شکرگزار بود.

پیرمرد گفت: سوار ماشین شدم به جوونه گفتم من رو ببر چهارراه طبرسی، دوتا چهارراه پایین‌تر از اینجا نگه داشت حواسش پرت بود با همین پام ۱۰دقیقه پیاده‌روی کردم.

کلاه خاکستری‌اش را از سر برداشت. موهایش سفید سفید بود، سفیدتر از برف. گفت: صبح‌ها بلند میشم می‌گم الحمدالله خیلی چیزها کم داریم، ولی خدا کم بهمون نعمت نداده. پسرم خیلی اذیتمون می‌کنه، هرروز که می‌رم حرم، می‌گم امام رضا پسرم رو هدایت کن.

مامان پرسید: توی حرم چی‌کار می‌کنید؟ خادمین؟ پیرمرد گفت: نه! یکم می‌شینم، دعا می‌کنم، یک ترازو هم دارم مردم رو وزن می‌کنم، یک‌پولی هم می‌شه برای زن و بچه‌ام.

بابا که دید پیرمرد دیگر حرفی نمی‌زند، رادیو را زیاد کرد: صدای گوینده اخبار توی ماشین پیچید: به گزارش هواشناسی دمای هوا در روز چهارشنبه ۲۵ درجه خواهد بود که احتمال می‌رود تا آخر هفته به همین صورت باقی بماند...

بابا کنار خیابان ترمز کرد و گفت: این راه رو مستقیم بگیرید برید حرمه. پیرمرد عصا و کیسه‌اش را برداشت و پیاده شد. گفت: خدا خیرتون بده. عاقبت‌بخیر شید و با گام‌های کوچک از ماشین دور شد. گنبد طلایی حرم از دور دیده می‌شد. گفتم: بابا ما هم بریم حرم؟ مامان گفت: حرم؟ گفتم: چندماهی هست نرفتیم. بابا به مامان نگاه کرد و گفت: راست می‌گه بریم؟ مامان سر تکان داد و گفت: آره. بابا سریع گاز داد تا به پیرمرد رسید. پیرمرد ایستاد و وزنش را انداخت روی پای سالمش: بابا گفت: حاجی سوارشو. ما هم می‌ریم حرم.

گیتا قاسمی. عضو نوجوان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شماره۸ مشهد

دلم را گم کرده‌ام...
دلم را گم کرده‌ام
از وقتی‌که قلبم را برای اولین‌بار به پنجره فولادت گره زده‌ام
از وقتی‌که پرنده‌های سینه‌ام را در صحن آزادی‌ات رها کرده‌ام
از وقتی کوه بغض‌هایم در صحن انقلابت منقلب شدند و فرو ریختند
دلم را گم کرده‌ام
و حالا
هر هفته
هر چهارشنبه
به پای‌بوسی‌ات می‌آیم در پی دلم و
صحن به صحن دنبالش می‌گردم
میان این‌همه همهمه
میان این‌همه شلوغی
میان زمزمه این‌همه زیارت‌نامه
دلم را گم کرده‌ام
نمی‌دانم شاید
باید در دفتر گمشدگان حرمت
جویای دلم باشم

 لیلا جوان، عضو نوجوان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شماره۷ مشهد

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.