وزی که مدیر مدرسه ابتدایی روستای آداغان ماکو به مادر فاطمه بلخکانلویی گفت چون فاطمه معلول است، مدرسه جای او نیست! می‌توانست پایان همه چیز برای فاطمه و خانواده‌اش باشد؛ اما این‌طور نشد.پدر و مادر فاطمه باوجود مشکلات مالی خواستند سرنوشت دختر معلولشان را عوض کنند و همین اتفاق هم افتاد.

درباره بانوی ماکویی که باوجود معلولیت دست و پا دست دیگران را هم گرفته است

روزی که مدیر مدرسه ابتدایی روستای آداغان ماکو به مادر فاطمه بلخکانلویی گفت چون فاطمه معلول است، مدرسه جای او نیست! می‌توانست پایان همه چیز برای فاطمه و خانواده‌اش باشد؛ اما این‌طور نشد.پدر و مادر فاطمه باوجود مشکلات مالی خواستند سرنوشت دختر معلولشان را عوض کنند و همین اتفاق هم افتاد.


الان او یک دختر درس‌خوانده است که با وجود معلولیت هم برای خودش کاری دست و پا کرده و هم  توانسته برای تعداد دیگری از اطرافیانش کارآفرینی کند. اما این‌ها به آسانی بدست نیامده؛ پشت همه‌ این اتفاقات خوب، مهربانی پدر و مادر و خانواده‌اش بوده و همت و تلاش خودش که گفته خواستن، توانستن است.

کم‌لطفی خانم مدیر مدرسه
من متولد سال۱۳۷۳ در روستای آداغان ماکو در آذربایجان غربی هستم؛ ۹ خواهر هستیم اما برادری نداریم. وقتی به دنیا آمدم از ناحیه دست‌ها و پاها معلول بودم اما سعی می‌کردم خودم کارهایم را انجام بدهم. کفش به دستم کرده و چهار دست و پا حرکت می‌کردم. زمان رفتن به مدرسه که رسید، مادرم من را برای نام‌نویسی به مدرسه روستایمان برد. در عالم کودکی خوشحال بودم که قرار است به مدرسه بروم و با بچه‌های هم سن و سال خودم باشم نه اینکه توی خانه بمانم اما مدیر مدرسه پس از دیدن وضعیت جسمی من از نام‌نویسی‌ام سر باز زد. از نظر مدیر، من نه پایی داشتم که با آن راه بروم و نه دستی که بنویسم.
 آن روز مدیر مدرسه آب پاکی را روی دست مادرم ریخت و من را نام‌نویسی نکرد اما پدرم پیگیر شد من را در مدرسه ثبت‌نام کنند. آن‌ها فکر می‌کردند اگر یک ویلچر داشته باشم مشکل ثبت‌نامم حل می‌شود اما ویلچر هم جور نشد و بهزیستی ویلچری به من نداد. وقتی مادرم برخورد مدیر مدرسه و کم‌لطفی بهزیستی را دید، تصمیم گرفت من را با خودش به کلاس‌های نهضت سوادآموزی که در روستایمان برگزار می‌شد، ببرد و همین کار را هم کرد.
 در زمستان برفی روستای ما رفت‌وآمد برای آن‌هایی که دست و پایی داشتند هم سخت بود چه برسد به من که حتی یک ویلچر هم نداشتم، اما مادر فداکارم من را سوار فرغون می‌کرد و به هر سختی که بود به کلاس‌های نهضت سوادآموزی می‌برد. 
کلاس‌های نهضت سوادآموزی در آن زمان بیشتر آموزش بافتنی بود اما باز هم برای من خوب بود. وقتی لازم بود پای تخته بروم، مادرم و بقیه همکلاسی‌ها بغلم می‌کردند و پای تخته می‌بردند تا بتوانم حروف الفبا را بنویسم. رفتن به کلاس‌های نهضت سوادآموزی سبب شد بتوانم الفبا را همراه با بعضی از کلمات یاد بگیرم.

انتخابات سرنوشت‌ساز
۱۲ ساله بودم که آقای سلیمان جعفرزاده یکی از نامزدهای نمایندگی مجلس از شهر ماکو برای تبلیغات به روستای ما آمد. پدرم در آن جلسه از آقای جعفرزاده خواسته بود مشکل ویلچر من و ثبت‌نامم در مدرسه را حل کند. او هم قول داده بود اگر در انتخابات رأی بیاورد، این دو مشکل را حل کند و شکر خدا پس از اینکه نماینده شد به هر دو قولش عمل کرد. وقتی قرار شد به مدرسه بروم گفته بودند از کلاس اول راهنمایی شروع کنم اما چون خودم از وضعیت درسی‌ام باخبر بودم ترجیح دادم از کلاس پنجم شروع کنم. یادم هست آن سال با همه مشکلاتی که داشتم شاگرد چهارم کلاس شدم. شاگرد چهارم کلاس شدن موجب شد جدی‌تر به درس خواندن فکر کنم.ویلچر سبب شد زندگی‌ام راحت‌تر شود چون با کمک آن از خانه بیرون می‌آمدم و برای رفتن به مدرسه دیگر لازم نبود حتماً مادرم همراهی‌ام کند. یادم هست در روزهای سرد سال چند تا از بچه‌ها شال‌گردن‌هایشان را به ویلچرم می‌بستند و آن را می‌کشیدند. گاهی هم بچه‌ها ویلچرم را هل می‌دادند. بعضی وقت‌ها چون بچه‌ها ویلچرم را خیلی تند هل می‌دادند، تعادلم را از دست می‌دادم و زمین می‌خوردم. بدنم درد می‌گرفت اما دوستانم دوباره ویلچرم را بلند می‌کردند و کلی می‌خندیدیم و بعد از چند دقیقه همه چیز را فراموش می‌کردیم.برای دوره دبیرستان رشته تجربی را انتخاب کردم و به شهر پُلدشت رفتم. 
شانس آوردم آنجا خوابگاه داشت و من از شنبه تا چهارشنبه در خوابگاه بودم و آخر هفته‌ها به خانه برمی‌گشتم. دبیرستان ما دو طبقه داشت؛ طبقه اول کلاس‌های درس بود و طبقه دوم خوابگاه. هر روز باید با کمک میله‌های کنار راه‌پله‌ها ۲۵ پله را طی می‌کردم تا به خوابگاهم برسم یا از خوابگاهم به کلاس بیایم؛ آنجا هم شکر خدا همکلاسی‌هایم در انجام بعضی از کارهایم به من کمک می‌کردند.

روبه‌رو شدن با خانم مدیر
 نوبت مقطع پیش‌دانشگاهی که رسید، شرایط من هم تغییر کرد. دوباره باید از خانه دور می‌شدم و به شهر ماکو می‌رفتم اما متوجه شدیم دبیرستان من دیگر خوابگاه ندارد. پدرم باید هر روز برای رفت‌وآمد من ماشین دربست می‌گرفت. شکر خدا در آن مقطع از تحصیلم بهزیستی با من همکاری کرد و بخشی از هزینه‌های رفت‌وآمد من را برعهده گفت. از طرفی مسئولان دبیرستان هم هوایم را داشتند. این مهربانی‌ها سبب می‌شد درس خواندن برایم ساده‌تر شود. یادم هست تازه دانشجو شده بودم که چند بار در خیابان با خانم مدیری که روزی من را در مدرسه‌اش نام‌نویسی نکرده بود روبه‌رو شدم. احساس کردم می‌خواهد با من حرف بزند و بالاخره یک روز با من حال و احوال کرد و از کار و بارم پرسید. برایش گفتم دانشجو هستم و حسابداری می‌خوانم. آن خانم پس از شنیدن این حرف چند لحظه‌ای به من نگاه کرد و بدون اینکه دیگر چیزی بپرسد خداحافظی کرد و رفت. چندین سال گذشته بود و حالا من و ایشان در زمان و جایی دیگر با هم روبه‌رو شده بودیم. حس من پس از اینکه خانم مدیر با من حرف زد، این بود که از اتفاق آن روز پشیمان شده، چون می‌شد این را در نگاهش خواند. با خودم فکر کردم اگر آن روز از من حمایت و مرا در مدرسه‌اش ثبت‌نام کرده بود حالا می‌توانست راحت با من روبه‌رو شود و حتی بخشی از موفقیت من باشد که البته آن‌طور نشده بود.

درباره بانوی ماکویی که باوجود معلولیت دست و پا دست دیگران را هم گرفته است


پاهایی که قطع شدند
روزگار برای من گذشت تا بالاخره زمان کنکور رسید. تلاش کردم در کنکور موفق شوم و توانستم با رتبه ۷هزار قبول شوم. برای من و با آن وضعیت، رتبه بدی نبود و چون سهمیه منطقه ۳ داشتم و شرایط معلولیت هم بود، رتبه‌ام برای انتخاب رشته بهتر می‌شد. با آن شرایط می‌توانستم در دانشگاه دولتی در شهر ارومیه یا تبریز قبول شوم اما با کمی تحقیق متوجه شدم این دو دانشگاه مناسب درس خواندن من نیست، چون هر دو دانشگاه پله داشتند، برای همین ترجیح دادم در دانشگاه آزاد شهر ماکو رشته حسابداری بخوانم و همین‌طور هم شد. یادم هست در همان زمان آقای احمدیان، فرماندار سابق ماکو تشویقم کرد پاهایم را عمل کنم. ماجرا این بود که وقتی ایشان برای سرکشی به روستاهای اطراف و روستای ما می‌آمد، سری هم به خانه ما می‌زد. چون وضعیتم را دیده و در جریان مشکلات زندگی‌ام بود پدرانه از من حمایت می‌کرد، برای همین وقتی پیشنهاد کرد پاهایم را عمل کنم پیشنهادش را پذیرفتم. به بیمارستان ارومیه رفتیم اما پزشکان پس از معاینه و گرفتن آزمایش‌ها، عمل کردنم را رد کردند. استدلال پزشکان این بود چون نزدیک به ۲۰سال در حالت نشسته بوده‌ام و پاهایم هیچ حرکتی نداشته‌اند، پای مصنوعی جواب نخواهد داد. آن‌ها سه بار من را از این عمل منصرف کردند و حتی با اینکه تا اتاق عمل رفته بودم از اتاق عمل برگردانده بودند. آقای احمدیان اما برخلاف پزشکان به عمل من امیدوار بود و حرفش این بود اگر عمل نکنم یک عمر ذهنم درگیر این است که چرا عمل نکرده و شانس خودم را برای زندگی بهتر امتحان نکرده‌ام. بالاخره با رضایت خودم پاهایم را از زانو به پایین قطع کردند و حتی برای من پای مصنوعی هم ساختند و دو سال کاردرمانی انجام شد اما متأسفانه نتیجه مثبتی نگرفتم. پاهایم توان نداشتند و معلولیت در ناحیه دست‌ها هم سبب می‌شد نتوانم عصا دست بگیرم و راه بروم. پس از اینکه پاهای ساخته شده برای من جواب نداد و ذهنم همچنان درگیر مشکل پاهایم بود، متوجه شدم پای مصنوعی ساخت کشور اسپانیا وجود دارد که می‌تواند مشکل من را حل کند. اما تأمین هزینه سفر به خارج از کشور و خرید آن پاها که قیمت زیادی داشت برای خانواده‌ام مقدور نبود، با این حال من از قطع کردن دو پایم خیلی هم ناراحت نشدم، چون بدنم سبک‌تر شد. دو عضو داشتم که برای من کارایی نداشتند اما وزن مرا زیادتر کرده بودند و انجام بعضی از کارها با وجود آن‌ها آسان نبود.
دیگر پیگیر کارهای درمانی‌ام نشدم. احساس کردم با این کار از درس خواندنم بازمی‌مانم. رشته مورد علاقه من در دانشگاه روان‌شناسی بود اما مشاوران تحصیلی، رشته حسابداری را به من پیشنهاد دادند. استدلال آن‌ها این بود که زادگاهم منطقه تجاری است و شرکت‌های فراوانی در این منطقه فعالیت می‌کنند، پس رشته حسابداری بیشتر به درد این منطقه می‌خورد تا روان‌شناسی. خلاصه به دانشگاه آزاد رفتم. با همه سختی‌هایی که درس خواندن داشت؛ در رشته حسابداری کارشناسی‌ام را گرفتم. دانشگاه که تمام شد افتادم دنبال پیدا کردن کار. چند جایی هم کار پیدا کردم اما شرایط مناسبی برای من نداشتند یا شرکت‌هایی که در آن‌ها برای خودم کاری پیدا می‌کردم پله‌های زیادی داشتند و من مجبور بودم هر روز از آن پله‌ها بالا و پایین بروم که کار آسانی نبود. اگر پله نبود حقوق‌های پیشنهادی آن‌قدر کم بود که باید هزینه رفت‌وآمد و تاکسی می‌شد، برای همین نمی‌توانستم قبول کنم.

گفتم کارگاهم را راه‌اندازی کنم
 سال ۱۳۹۹ وقتی از پیدا کردن کار ناامید شدم اطرافیانم پیشنهاد دادند کاری برای خودم راه بیندازم. همان روزها بود که به کارگاه خیاطی که خواهرم آنجا مشغول به کار بود، سر زدم. رفته بودم تا با صاحب کارگاه که یک خانم و از دوستان خانوادگی ما بود مشورت کنم. با او که مشورت کردم به من حسابی انگیزه داد و گفت کارت را شروع کن، من هم به سهم خودم حمایتت می‌کنم. فکر کردم وقتی کارم را شروع کنم می‌توانم با توسعه آن، هزینه تهیه دو پای مصنوعی‌ام را هم تأمین کنم. اما مشکل اصلی این بود که برای راه‌اندازی کسب‌وکار سرمایه‌ای نداشتم. 
به ذهنم رسید از آدم‌های خیّر در فضای مجازی کمک بگیرم. گفتم من هم کمپینی راه می‌اندازم و مشکلم را با مردم در میان می‌گذارم تا هزینه راه‌اندازی کسب‌وکارم را به صورت قرضی جمع کنم.چند سرمایه‌دار کرمانشاهی با اطلاع از وضعیت من گفتند سرمایه موردنیازت را می‌دهیم.
پیشنهاد این آدم‌های خیّر را قبول نکردم چون می‌خواستم غیر از جمع کردن سرمایه برای شروع کار، مردم را از شرایط و وضعیت زندگی‌ام با خبر کنم. آقای مامدی که آن روزها کمپینی برای کمک به مسجد روستای زادگاهش در دست داشت، آن را تعطیل کرد و اولویتش شد کار من. لطف هموطنان و همشهریانم سبب شد ۱۱۱میلیون تومان کمک نقدی جمع شود. چند نفری هم اعلام کردند به شکل‌های دیگر با مهارت‌هایی که دارند در راه‌اندازی کارگاه به من کمک می‌کنند.
پدرم قطعه زمینی به من داد تا کار را شروع کنم. با کمک مردم توانستیم کارگاه را بسازیم. دوستانی که وعده کمک‌های غیرنقدی داده بودند هم پای کار آمدند. برایم کارگاه را سیم‌کشی و کاشی‌کاری کردند و کارهای از این دست کارگاهم را انجام دادند. با پولی که مانده بود برای کارگاه خیاطی‌ام دو چرخ خیاطی صنعتی، یک چرخ سردوز، اتو و چیزهایی از این قبیل خریدم. کارگاه که تکمیل شد با خودم فکر کردم باید خیاطی را اصولی یاد بگیرم، برای همین همزمان در کلاس‌های فنی و حرفه‌ای شرکت کردم تا سوادم را در این حوزه بیشتر کنم.

درباره بانوی ماکویی که باوجود معلولیت دست و پا دست دیگران را هم گرفته است


برای بیش از ۱۰ نفر کارآفرینی کردم
اسم کارگاه تولیدی‌ام را گذاشتم تولیدی پوشاک رحمان؛ با خودم فکر کردم رحمان صفت خداست، من هم خدا را خیلی دوست دارم پس اسم کارگاهم بشود رحمان.
کار در کارگاه ما ۱۲ آبان ماه ۱۴۰۰با دوختن روپوش برای دانش‌آموزان روستایمان شروع شد. در کنار آن، سفارش‌های محدود لباس ورزشی از ارومیه هم گرفتیم. کمی که پیشتر رفتیم از تهران هم سفارش گرفتیم، هرچند پس از مدتی کار آن سفارش به علت کم بودن دستمزد تعطیل شد.وقتی کارگاه را راه انداختم با خودم فکر کردم باید اولویتم برای کار، افراد زیرپوشش بهزیستی باشد؛ این چیزی بود که زمان اجرای کمپین در فضای مجازی اعلام کرده بودم. من خودم سختی‌های معلولیت را چشیده‌ام برای همین می‌دانم بیکاری و بی‌پولی برای معلول چه رنجی دارد. الان کسانی که در کارگاهم مشغول کار شده‌اند دست‌کم یکی از اعضای خانواده‌شان زیرپوشش بهزیستی است.درباره کمک مالی مردم هم همان زمان به آن‌ها گفته بودم وقتی کارگاهم به شرایط مالی مورد قبول برسد پول قرض گرفته از شما را برمی‌گردانم یا معادل آن برایتان لباس می‌دوزم. در حال حاضر حدود ۱۲ نفر را مستقیم و غیرمستقیم در کارگاهم مشغول کار کرده‌ام و از این بابت خدا را شاکرم. خدا را شکر می‌کنم خانواده‌ای دارم که پس از جواب منفی مدیر مدرسه روستایمان ناامید نشدند و فکر نکردند من که معلولم چه نیازی به درس خواندن دارم و کمکم کردند تا بتوانم برای خودم و دیگران قدمی بردارم. همین حالا خیلی‌ها که وضعیتی مشابه خودم دارند به من مراجعه می‌کنند و مشورت می‌گیرند یا به شکلی به آن‌ها مشاوره می‌دهم. 
منبع: روزنامه قدس

برچسب‌ها

پخش زنده