میهمان این هفته صفحه من صدیقه اکبری از آن دست آدم‌هایی است که به نظرم هرجا باشد برکت است. او که هنرمند است و استاد دانشگاه، سرش درد می‌کند برای کار خیر کردن به‌خصوص برای بچه‌هایی که آن‌ها را فرشته‌های خدا می‌داند. او از آن‌هایی است که به قول خودش دوست دارد کار اصولی بکند.

ساعتی با صدیقه اکبری که همت او بچه‌ها را سواد دار می‌کند/ خدا نمی‌گذارد اینجا تعطیل بشود

میهمان این هفته صفحه من صدیقه اکبری از آن دست آدم‌هایی است که به نظرم هرجا باشد برکت است. او که هنرمند است و استاد دانشگاه، سرش درد می‌کند برای کار خیر کردن به‌خصوص برای بچه‌هایی که آن‌ها را فرشته‌های خدا می‌داند. او از آن‌هایی است که به قول خودش دوست دارد کار اصولی بکند.


سه سالی می‌شود در روستای کلاته‌برفی تلاش می‌کند بچه‌هایی که به دلایل مختلف از تحصیل باز مانده‌اند باسواد شوند. دفتری دارد که در آن برای دانش‌آموزانش مشخص کرده است چند ستاره دارند و با آن ستاره‌ها به آن‌ها چیزهای مختلف می‌دهد اما معتقد است نباید به هیچ‌کس حتی بچه‌ها چیز مجانی داد تا عزت‌نفس آن‌ها حفظ شود. خلاصه که  کارخانم اکبری خیلی درست است. 


کودکی پر جنب‌وجوش
۱۳۵۹ در مشهد به دنیا آمدم. پدر و مادر من اصالتاً جنوب خراسانی هستند و شغل پدرم نظامی بود برای همین مدتی در زاهدان و مدتی هم در چابهار زندگی کردیم. در کودکی بیش‌فعال بودم و لحظه‌ای روی زمین بند نمی‌شدم و آرام و قرار نداشتم. به خاطر این بیش‌فعالی البته مشکلات درسی هم داشتم چون موجب می‌شد تمرکز لازم در درس خواندن را نداشته باشم اما آن زمان دلیل آن را نمی‌دانستم. 
دانشگاه در رشته طراحی فرش قبول شدم و چون قبلاً در زاهدان زندگی کرده بودیم خانواده‌ام با رفتن به آن شهر موافقت کردند. من لیسانس طراحی فرش گرفتم فوق‌لیسانس در رشته صنایع‌دستی از شهرهای تهران قبول شدم و از همان جا مدرک گرفتم. شروع تدریس من هم با بیرجند بود و خیلی سخت بود چون هر هفته رفت‌وآمد می‌کردم. پس از آن تدریس در قائن را شروع کردم تا وقتی که تدریسم به مشهد خلاصه شد و همین جا ادامه دادم. خلاصه الان کار من تدریس و همین فعالیت‌های خیرخواهانه است یا مشخصاً سوادآموزی بچه‌ها.
از دوره دانشجویی به کارهای خیریه علاقه‌مند شدم علت این علاقه را نمی‌دانم از کجا می‌آمد اما فکر می‌کنم این مهربان بودن و مهربانی کردن در خون مردم جنوب خراسان است. یادم می‌آید مرحوم پدرم هم دستی در این نوع کارها داشت. اما در کودکی توجهم به اطرافم کم بود و خیلی متوجه این‌جور کارهای پدرم نمی‌شدم و بیشتر در دنیای خودم غرق بودم تا اینکه فکر کنم در چه دنیایی هستم و اطرافم چه می‌گذرد. با این حال کمک کردن به دیگران را دوست داشتم. برای اولین بار وقتی دانشجوی کارشناسی ارشد در تهران بودم با یک گروه دانشجویی جهادی برای یک هفته به یکی از روستاهای اطراف جیرفت در کرمان رفتیم در آن برنامه، من به عنوان مربی هنر با بقیه همراه شده بودم. هم کلاس بچه‌ها را نقاشی دیواری کشیدیم و هم با بچه‌ها نقاشی کار کردم.
سفر دوم ما به روستاهای اطراف قم بود و برای برنامه سوم هم به روستای زبرنگ به سیستان و بلوچستان رفتیم. آنجا هم زیباسازی مدرسه و کار کردن با بچه‌ها را داشتیم که برای خودم تجربه بسیار خوبی شد.
 از آنجا ارتباطم با بعضی از خانواده‌های روستا برقرار شد. مثلاً اگر برای درمان به مشهد می‌آمدند و یا نیاز به کمک داشتند به آن‌ها کمک می‌کردم و این ارتباط همچنان وجود دارد.

تغییری در زندگی من
سال ۱۳۸۸ پدرم فوت کرد و زندگی ما تغییر کرد. یکی از تغییرها این بود که دیگر نمی‌توانستم خانواده را تنها بگذارم و سفرهای یک هفته‌ای یا ۱۰ روزه برای این نوع کارها بروم مخصوصاً که من هشت سال برای درس خواندن از خانواده دور بودم. وقتی که دیدم دیگر نمی‌توانم با گروه‌های دانشجویی برای کارهای خیریه به استان‌های دیگر سفر کنم با خودم فکر کردم باید در همین مشهد از این کارها انجام بدهم و از این فضا دور نمانم برای همین گشتم تا ببینم در مشهد چه کاری می‌شود انجام داد.
سال ۱۳۹۳ از طریق دوستی دعوت شدم تا در زیباسازی مهدکودک مرکز فیاض‌بخش در مشهد همکاری کنم. من با چند نفر از دانشجویانم برای زیباسازی مهدکودک رفتیم و به این شکل ارتباط من با این مرکز خیریه برقرار شد. بعد از آن، کارهای دیگری هم برای آن مرکز انجام دادیم. مثلاً آماده‌سازی دکور بازارچه‌های خیریه مرکز در چند مرحله و کارهای دیگری از این دست. این ارتباط گرفتن با مرکز فیاض‌بخش موجب شد با مراکز دیگری هم کارهایی انجام بدهیم ازجمله مرکز خیریه همدم که برای خانه پناهگاهی بچه‌های آنجا نقاشی انجام دادیم. چون کارهایی که برای این دو مرکز انجام دادیم زیاد بود، با دوستان هنرمند زیادی آشنا شدم که بعضی از آن‌ها دانشجویان خودم بودند برای همین بعد از مدتی به این فکر افتادم که گروهی تشکیل بدهیم و نتیجه این فکر شد گروه فانوس. به این ترتیب بعد از کاری که برای فیاض‌بخش انجام دادیم ادامه فعالیت‌های ما در قالب گروه فانوس انجام می‌شد. غیر از کمک کردن به برخی از خیریه‌ها، جشن‌هایی هم برای کودکان در حاشیه شهر مشهد برگزار می‌کردیم یا کارهایی از این دست و فعالیت‌های ما به استان‌های دیگر هم رسید مثل کمک به سیل‌زدگان لرستان یا کمک به بچه‌ها در زلزله کرمانشاه. در جریان زلزله کرمانشاه از طریق فضای مجازی، با گروهی آشنا شدیم که در آنجا فعالیت می‌کردند. 
با آن‌ها تماس گرفتیم و از تصمیم خودمان گفتیم. آن‌ها به ما پیشنهاد دادند که برای بچه‌های یتیم هدیه بخریم. خلاصه برای هر کدام از آن بچه‌ها که اسم و فامیل و سن و سال آن‌ها را می‌دانستیم، جداگانه کادو خریدیم و اسم هر کدام را روی بسته‌اش نوشتیم و به دست بچه‌ها رساندیم. با گروهی در تربت حیدریه آشنا شدیم و با آن‌ها برای بچه‌های آن منطقه کارهایی انجام دادیم.

ساعتی با صدیقه اکبری که همت او بچه‌ها را سواد دار می‌کند/ خدا نمی‌گذارد اینجا تعطیل بشود


یک پیامک از یک دوست
 فعالیت‌های من ادامه‌دار بود تا ماجرای کرونا پیش آمد و داستان دیگری در زندگی من اتفاق افتاد آن هم با یک پیامک. یکی از دوستانم برایم پیامکی فرستاد با این مضمون که قرار است برای بچه‌هایی که توانایی مالی ندارند، تبلت بخریم تا از درس عقب نمانند. وقتی پیامک را خواندم یادم آمد توانایی خرید چند تبلت یا گوشی برای بچه‌ها را نداریم چون کمک‌هایی که ما جمع می‌کردیم از دوستان و آشنایان بود و اندک اندک جمع می‌شد. غیر از بحث مالی به این نکته هم فکر کردم که گوشی و تبلت به بچه‌ها می‌تواند آسیب‌های خاص خود را داشته باشد چون تا حدود زیادی با بچه‌های حاشیه شهر هم آشنا بودم. آنجا بود که به این فکر افتادم چاره کار آموزش حضوری به بچه‌هاست. خلاصه ذهن من درگیر این ماجرا شده بود و همزمان در جلسه‌ای شرکت کردم که برگزارکننده آن پژوهشکده علوم انسانی دانشگاه فردوسی بود و موضوع جلسه هم بازی و آموزش بود و البته با دوستی هم آشنا شدم که پیشنهادش مدرسه در خانه بود. پیشنهادش این بود که ما هم به همین شکل پیش برویم و در فرایند آموزش بتوانیم از همسالان هم استفاده کنیم. این طرحی بود که وقتی کرونا آمد، در خارج از ایران استفاده شده و نتیجه داده بود. خلاصه ذهن من هم درگیر شده بود و به این موضوع فکر کردم و به این ‌نتیجه رسیدم که آموزش با مربی غیربومی که معمولاً بچه‌های دانشجو بودند تأثیر کمتری دارد تا آموزش با همسالان و مربی‌هایی  که از همان منطقه بودند و می‌توانست آموزش آن‌ها موقت نباشد.
پیش از اینکه این فعالیت را برای بچه‌ها شروع کنم مدتی در این باره مطالعه کردم. هم کارهایی که دیگر دوستانم در برخی از مناطق حاشیه شهر مشهد انجام داده بودند و هم کارهایی را که خودمان قبلاً در قالب گروه‌های جهادی انجام می‌دادیم. به این نتیجه رسیدم اگر قرار است کاری را شروع کنم باید با فکر باشد و آن تأثیرگذاری لازم را داشته باشد، اگر نه، آن را شروع نکنم بهتر است. دلم نمی‌خواست یک کار موقت را برای بچه‌ها شروع کنم؛ از نظر من ظلم به بچه‌هاست که نوری را در دل آن‌ها روشن اما بدون نتیجه آن را رها کنیم و دنبال کار خودمان برویم برای همین دلم می‌خواست یک کار ادامه‌دار را شروع کنم.

 ترمز اضطراری را کشیدم
وقتی داشتم تصمیم به شروع یک کار جدی‌تر برای بچه‌ها می‌گرفتم متوجه شدم من یک خودی دارم که آن خود برای خودش آرزوهایی دارد مثلاً اینکه بتواند یک شغل با اعتبار داشته باشد، استاد دانشگاه بشود و در همان مسیر هم پیش می‌رفتم.
وقتی برای کارشناسی ارشد به تهران رفتم در مسیر دانشگاه و خوابگاه هر روز دخترکی  مهاجر را می‌دیدم که اسمش طلا بود و فال می‌فروخت. یادم است در یکی از روزها از او پرسیدم که سواد دارد و او گفت: «نه! اما دوست دارم یاد بگیرم». ولی چون من دنبال مشغله‌های شخصی خودم که در آن زمان به درس و پیشرفت در این حوزه خلاصه می‌شد بودم، اصلاً متوجه حرف طلا نشدم و مثلاً سعی نکردم به او درس بدهم یا به او کمک کنم که جایی درس بخواند. در آن مقطع من در برخورد با مسائلی از این دست فقط زبانی ابراز احساسات می‌کردم. بعدها هم که در قالب گروه‌های دانشجویی کاری انجام می‌دادیم به نوعی چیزی بیش از ابراز احساسات بود اما باز هم موقتی بود. وقتی تصمیم گرفتم برای بچه‌های حاشیه شهر کار جدی‌تری انجام بدهم گفتم باید تصمیم بگیرم که می‌خواهم برای خودم به عنوان اکبری و در راستای پیشرفت خودم کار انجام بدهم یا می‌خواهم به عنوان اکبری برای دیگران کار بکنم برای همین در آن مقطع یک «خب که چی» در زندگی من پررنگ شد. یعنی وقتی به ذهنم رسید که ادامه تحصیل بدهم و دکترا بگیرم این سؤال در ذهنم شکل گرفت «خب که چی؟» ذهنم درگیر این شده بود که پیشرفت‌های شخصی چه آورده‌ای برای من غیر از آورده مالی یا جایگاه اجتماعی بهتر دارد؟ در آن مقطع تصمیم جدی گرفتم به جای اینکه برای خودم یک نفر تلاش کنم، برای جمعی از آدم‌ها تلاش کنم. انگار قطار زندگی من به سرعت داشت پیش می‌رفت اما من جایی ترمز اضطراری آن را کشیدم و از قطار پیاده شدم و مسیر دیگری را برای رفتن انتخاب کردم. وقتی که طرح کار را نوشتم با مرکزی در تهران آن را در میان گذاشتم و آن‌ها از من خواستند این طرح را در تهران اجرا کنم، اما تصمیم من به اجرای طرح در مشهد شد و سر از کلاته برفی درآوردم. در ابتدا بچه‌های هدف ما از کلاس دوم تا پنجم بودند که در ایام کرونا به علت نداشتن تبلت یا گوشی از درس خواندن عقب مانده و عملاً ترک‌تحصیل کرده بودند.

ساعتی با صدیقه اکبری که همت او بچه‌ها را سواد دار می‌کند/ خدا نمی‌گذارد اینجا تعطیل بشود


 خانه به خانه به دنبال بچه‌ها
کار را شروع کردیم و از طریق بسیج روستا بچه‌ها را شناسایی کردیم و به آن‌ها خبر دادیم که قرار است کلاس برگزار بشود. تعدادی از بچه‌ها آمدند و کار ما هم شروع شد. شکر خدا برای شروع کار کمک هزینه‌ای به ما از طریق بنیاد علوی داده شد. در حاشیه روستا مدرسه‌ای قدیمی بود که آموزش و پرورش آن را به بسیج داده بود و دو کلاس داشت. مدتی کلاس‌ها آنجا برگزار شد، اما بعد از مدتی به حسینیه روستا منتقل شدیم. آنجا هم البته مشکلات خودش را داشت برای همین به فکر این افتادم که باید خانه‌ای در روستا پیدا کنم. یکی از اهالی که فعالیت ما را دیده بود پیشنهاد داد به خانه آن‌ها منتقل شویم آن زمان۳۰ نفر از بچه‌ها به کلاس می‌آمدند و مکانی که در اختیار ما بود  فقط یک اتاق بود. فضا برای کار من کم بود و یکی دو بار هم از بهداشت آمدند و کلاس را تعطیل کردند برای همین مجبور شدم مدتی خانه به خانه بروم و به بچه‌ها درس بدهم که کار ساده‌ای نبود. دوباره مشکل مکان داشتیم و این همزمان شده بود با وقتی که یکی از دوستانم ماجرا را برای مادرش تعریف کرده بود. مادر دوستم گفته بود هر جایی را اجاره کردید نصف اجاره آن را من می‌دهم برای همین دوباره افتادم دنبال پیدا کردن خانه. یکی از خانم‌های روستا خانه‌ای را که خریده بود در اختیار ما قرار داد برای همین به آنجا منتقل شدیم. تا باز شدن دوباره مدرسه‌ها ما در آن خانه بودیم و آنجا بود که با خودم فکر کردم حالا که بچه‌ها به مدرسه می‌روند کار من هم تمام شده است، اما دیدم هنوز هم بچه‌هایی می‌آیند که تازه می‌خواهند باسواد شوند. این‌ها بچه‌هایی بودند که به دلایل مختلف نمی‌توانستند به مدرسه بروند. مثلاً یکی از دلایل دور بودن مسیر مدرسه بود و اینکه مادرها چون کارگر بودند و سر زمین می‌رفتند، نمی‌توانستند بچه‌ها را به مدرسه ببرند و بخشی از این بچه‌ها بچه‌هایی بودند که یا مهاجر بودند یا بچه‌های بلوچ که مدارک شناسایی نداشتند اما دنبال یاد گرفتن بودند. از طرفی دینی روی دوش من گذاشته شده بود که با کمک آن مؤسسه تبدیل به وسایل، کتاب و... شده بود.
این همزمان شد با فروش خانه‌ای که ما مستأجر آن بودیم برای همین دوباره گشتم تا خانه‌ای را که الان در آن فعالیت می‌کنیم پیدا کردم و دو سالی می‌شود اینجا هستیم. در این مدت ۱۲نفر از بچه‌هایی که به کلاس من می‌آمدند آزمون تعیین سطح دادند و دوباره به مدرسه برگشتند.
من در این سه سالی که در این روستا با بچه‌ها کار می‌کردم با حدود ۱۰۰ دانش‌آموز سروکار داشتم که بخشی از آن‌ها به مدرسه برگشتند چون آن‌ها قبلاً به مدرسه می‌رفتند اما به همان دلایلی که گفتم از درس خواندن باز مانده بودند. در حال حاضر با بچه‌های پیش‌دبستانی حدود ۴۵ نفر شاگرد دارم. اینجا سه روز در هفته فعال است یک روز مخصوص پسرها، یک روز مخصوص دخترها و یک روز صبح و ظهر دخترانه و پسرانه می‌شود.
من برای این کلاس درس از آموزش همسالان استفاده می‌کنم غیر از بچه‌های بازمانده از تحصیل بچه‌ها هم هستند که سن آن‌ها بالاست اما می‌خواهند دوباره ادامه تحصیل بدهند و به من مراجعه می‌کنند تا به آن‌ها کمک کنم. مثلاً همین امروز دخترخانمی به من مراجعه کرد که تا دوم دبیرستان درس خوانده اما ترک تحصیل کرده ولی حالا دوباره می‌خواهد ادامه تحصیل بدهد و از من خواست به او کمک کنم. من وقتی بتوانم چند مربی از خود این بچه‌ها یا از دخترهای بازمانده از تحصیل برای کلاسم داشته باشم می‌توانم سراغ کار بعدی‌ام بروم. گاهی هم خسته شده‌ام و می‌خواستم کارم را تعطیل کنم اما هر بار خدا کمک کرده است کار تعطیل نشود. او این بچه‌ها را خیلی دوست دارد. من فکر می‌کنم خدا خودش اینجا را اداره می‌کند.

آرزوی من
آرزوی من این است در همین روستا یک مرکز ثابت داشته باشم  مجهز به  کتابخانه و سالن مطالعه  چون همین امسال  چند پسر با من تماس گرفتند و خواستند از فضایی که دارم برای مطالعه استفاده کنند. دلم می‌خواهد در این مرکز بخشی هم برای بازی بچه‌ها داشته باشم یا اصلاً خانه‌های بازی برای بچه‌ها با نگاه آموزشی طراحی کنم.

ساعتی با صدیقه اکبری که همت او بچه‌ها را سواد دار می‌کند/ خدا نمی‌گذارد اینجا تعطیل بشود


یک خاطره
فصل جمع کردن گوجه بود و بعضی دانش آموزانم مرتب به کلاس نمی‌آمدند. از آن‌ها به خاطر کارشان گله کردم اما آن‌ها گفتند باید سر زمین برویم. تصمیم گرفتم ببینم ماجرا چیست برای همین  آن روز بعد از پایان کلاس به خانه برنگشتم.  شب در خانه‌  یکی از بچه‌ها ماندم تا فردا با او و مادرش سر کار بروم. صبح فردا من هم مثل دانش آموزم و مادرش  ۵صبح  لباس کار پوشیدیم و با بقیه کارگرها که بعضی از آن‌ها دانش آموزانم بودند، به مزرعه رفتیم. صورتم را پوشانده بودم و صاحب مزرعه نمی‌دانست من معلم بچه‌ها هستم و نه کارگر. البته خودم دوست نداشتم متوجه ماجرا بشوند. آن روز به خاطر کار و گرمای زیاد سردرد عجیبی شده بودم تا بالاخره دانش آموزانم مرا لو دادند. صاحب مزرعه عذرخواهی کرد و ظهر هم برایم غذا آورد و هم به بچه‌ها بستنی داد.
 آن روز من نصف دانش آموزانم یعنی حدود ۲۰ جعبه گوجه جمع کردم اما آن‌ها خیلی بیشتر جمع کرده بودند و فهمیدم چه قدر کار در مزرعه برای یک مادر و یا دانش‌آموزانم سخت و طاقت فرساست.

منبع: روزنامه قدس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.