ما چادرنشین بودیم و کوچ‌نشین؛ مثلاً مدتی در مرتعی بودیم تا علوفه زمین تمام می‌شد. علوفه که تمام می‌شد چادر را جمع می‌کردند و می‌رفتند به مرتع دیگر؛ جایی که صحرایش دست نخورده باشد.

 چودارها هر جا باشند، کارشان شترداری است/ روایتی از مردمانی کمترشناخته شده که در جغرافیای چند استان پراکنده‌اند

«حاج علی‌اصغر میرزایی» شیرین 75 سال را دارد. با جلیقه و کلاه پشمِ شتری تکیه داده به پشتی و چای می‌خورد. شب روستای «رضاآباد» حسابی سرد و ساکت است و جان می‌دهد برای شب‌نشینی و گپ زدن. حاجی، خوش‌صحبت است و مطلع. همه عمرش را همین‌جا بوده و حرف‌های بسیاری از پدر و پدربزرگش به خاطر دارد درباره طایفه‌ای که او «ایل عشایر» می‌خواندشان؛ همان «چوداری» یا «چودار»‌ها. طائفه‌ای که هرجا باشند، کارشان پرورش شتر است.

چودارها از کجا آمده‌اند؟

حاجی به قول خودش، تا 15 سالگی زیر سقف چادر زندگی کرده؛ تا حوالی سال 40 که مردان ایل تصمیم می‌گیرند در قشلاق، خانه بسازند و یکجانشین بشوند. نزدیک «چشمه کورُو»( چشمه کورآب) و نیزار بزرگی که نی‌هایش می‌توانست در برای ساخت و ساز خانه و آغل حیوانات به کار بیاید. چشمه کورُو حالا شده روستای رضاآباد، جایی در برهوت میان سبزوار و شاهرود.

خبر چندانی از نیزار نیست. بخشی از نیزار شده خانه‌های اهالی و بخشی از آن هم همین کال شور است و آب به شوره نشسته‌اش؛ اما چوداری‌ها هستند و هنوز با همان پیشه آبا و اجدادی روزگار می‌گذرانند. اما آن‌ها از کجا آمده‌اند و در بیابان‌های مزینان و خارتوران خانه کرده‌اند؟

حاجی می‌گوید: «در چند تا از نام‌های خانوادگی ایل عشایر، یک «هروی» اضافه شده؛ مثل «نادری هروی» «حبیبی هروی» بر همین اساس هم هست که می‌گویند این ایل احتمالاً از سرحدات هرات، به این طرف خراسان آمده است. ما که نبوده‌ایم اما از پدرانمان چیزهایی شنیده‌ایم. بر اساس داستان‌هایی که بزرگان برای ما تعریف کرده‌اند، اصلیت ‌ما از «چووَک» هرات بوده است. چووک روستایی بوده در آن طرف‌ها. در زمان نادر شاه افشار بوده یا در زمان شاه قاجار که طوائف از آن طرف‌ها کوچ داده شده‌اند به این طرف. ایل عشایر آمده‌اند در منطقه زابل و زاهدان. بعد پراکنده شده‌ و  به خراسان جنوبی و بخشی‌ هم به سرحدات سبزوار آمده‌اند و از یک طرف رفته تا اسفراین و مانه و سملقان، و از یک طرف رفته تا حوالی بیارجمند و شاهرود. مرحوم پدربزرگم 110 سال زندگی کرد و در سال 57 از دنیا رفت. من آن موقع 35 سالم بود. او این‌ها را تعریف می‌کرد»

هر جا دام خوش باشد، ما هم خوشیم

دور چراغ «آلادین»(علاءالدین) جمع شده‌ایم و بوی نفت و گرمای دلچسب چراغ نفتی، کیفورمان کرده است. حاجی پشتی را خوابانده زیر دستش و گرم شده برای گفتن از مردمش.

 چودارها هر جا باشند، کارشان شترداری است/ روایتی از مردمانی کمترشناخته شده که در جغرافیایی چند استان پراکنده‌اند

«ما چادرنشین بودیم و کوچ‌نشین؛ مثلاً مدتی در مرتعی بودیم تا علوفه زمین تمام می‌شد. علوفه که تمام می‌شد چادر را جمع می‌کردند و می‌رفتند به مرتع دیگر؛ جایی که صحرایش دست نخورده باشد.

آن زمان‌ها علوفه دستی نبود. همه علوفه، همان علوفه صحرا بود. به ندرت کاه و جو به دام می‌دادند. اگر می‌دادند هر دامی 5 ‌سیر جو سهمش می‌شد. صحبت از اُوخور(آخور) نبود. هر دام یک توبره‌ای به گردنش داشت. اگر کاه و جو بود، توی همان توبره می‌ریختند که هر دام سهم خودش را بخورد. این طوری دامداری می‌کردند...»

«عشایر هر جا که به دامش خوش بگذرد، به او هم خوش می‌گذرد؛ حتی اگر آنجا سخت‌ترین شرایط را برای زندگی داشته باشد؛ مثلاً آبی برای خوردن خودش نباشد؛ اما همین که دامش آب داشته باشد، عشایر آنجا را دوست داد» این را حاجی می‌گوید و ادامه می‌دهد: «ایل عشایر آب و قناتی نداشتند؛ اما از آب باران دیم‌کاری می‌کردند. مثلاً در قطعه زمینی بیاج هندوانه یا سبزی می‌کاشتند. کشاورزی‌شان در همین حد بود. جو و گندم نمی‌توانستند بکارند. ییلاق و قشلاق می‌کردند. فصل زمستان می‌آمده‌اند در این منطقه و فصل بهار و تابستان می‌رفتند به جایی که علف داشت. ییلاقاتشان اطراف نیشابور، کاشمر، فردوس و گناباد بود. زمستان می‌آمدند همین‌جا که الان رضاآباد است. آفتاب زمستان اینجا گرم است. باد شمال اما خیلی زور است. ریگستان اینجا وسیع است؛ اما بیابانش علف دارد. اینجا به 2 متری به آب می‌رسیم»

چودارها با نمکسار اُخت هستند

آب سطحی در کویر، آن‌قدرها قابل خوردن نیست. همه جای کویر نمکسار است و آب‌های سطحی شوری بالایی دارند. تا به رضاآباد برسیم، چند تایی نمکسار وسیع دیده بودیم.

حاجی معتقد است هر جا نمکسار باشد، پایینش بی‌شک مواد ارزشمندی است؛ نفت یا قیر یا گاز است. در کویر رضاآباد خبری از این‌ها نیست؛ اما تا دلتان بخواهد نمکسار است. اهالی کویر با نمکسارها اُخت هستند.

«آب نمک از سرما یخ نمی‌زند. از گرما یخ می‌زند. آن حالتی را که آب نمک سله می‌بندد، ما می‌گوییم یخ زده است»

اهالی کویر با همین آب‌ها سر می‌کنند. گذر روزگار به آن‌ها آموخته چطور آب مورد نیازشان را در بیابان‌های کویری فراهم کنند. حاجی، زیر و بم این شیوه زندگی را خوب می‌داند. چای می‌خورد و توضیح می‌دهد:

«ایل عشایر با پوست بز، مشک درست می‌کردند برای آب. ما می‌گوییم «مشک‌اُو». مشک‌او چند خاصیت داشت. نخست آنکه طعم آب را عوض می‌کرد. اینجا بیابان است. آبی ندارد. آبی هم داشته باشد یا شور است یا تلخ. همان آب را بریزی توی مشک‌او، طعمش عوض می‌شود به‌گونه‌ای که می‌توانی آن را بخوری. دوم اینکه آب در مشک‌او، سرد می‌شود. در چله تموز، به قدرت خدا، آب توی مشک‌او سرد است؛ داغ نیست. مشک‌او از پوست است. پوست، روزنه دارد. آب از آن روزنه‌ها می‌زد بیرون و سرمای هوا را می‌کشید به داخل»

هرجا عشایر باشند کلاه‌های پشم شتری هم هست

سینی‌های چای پر و خالی می‌شوند و حاجی، گرم توضیح دادن است. «عباس ترابی» پسرخاله حاجی هم آمده و به جمع اضافه شده است. گاهی لابه‌لای توضیحات حاجی، جمله‌ای اضافه می‌کند. بچه‌ها چندتایی عکس می‌گیرند از حاجی که حالا حسابی لم داده به پشتی و همان‌طور چای می‌خورد و توضیح می‌دهد.

«عشایر هم بز و گوسفند داشتند هم شتر. در آن موقع‌ همه امکاناتی که عشایر داشتند از همین حیوانات تأمین می‌شد. لباس عشایر از پشم همین حیوانات بود. پشم را نخ می‌کردند. خانم‌ها همیشه «جَلَک» دستشان بود و با آن پشم‌ها را نخ می‌کردند و با آن نخ، هر چه لازم داشتند، می‌بافتند. جوراب، «شال ‌پا» یا «پِتَک»، «جِلِقز»(جلیقه)، «چوقه» که پالتوهای بلندی بود و «بَرَک» می‌بافتند. برک را شماها ندیده‌اید. برک مثل همین چوقه بود؛ اما با نخ‌های نازک بافته می‌شد. کلاه می‌بافتند. همین کلاه‌هایی که معمولاً عشایر استفاده می‌کنند. این‌ها کلاه منطقه خاصی نیست. این‌ها کلاه عشایر است. هرجا عشایر باشند این کلاه‌ها هم هست.

خدا بیامرزد جمیع رفتگان را. مادربزرگ من، خودش همه این‌ها را می‌بافت. جوراب که می‌بافتند به طرح جوراب‌های امروزی نبود؛ ساق کوتاهی داشت. کفش‌های امروزی هم نبود. کفش ما عشایر چاروق بود. شماها چاروق هم ندیده‌اید. چاروق، کفش‌های ساده بندی بود. کف آن را در آن سال‌هایی که یادم می‌آید، از لاستیک‌های ماشین درست می‌کردند. می‌گفتند «اُتُول». کف چاروق‌ها اتول بود؛ اما پدربزرگ‌های ما می‌گفتند قبل از آنکه ماشین بیاید، کف چاروق‌ها از چرم بوده؛ از چرم الاغ که به آن «ساغری» می‌گفتند.

کف چاروق که درست می‌شد، آن وقت از پوست شتر یا گاو، تسمه درمی‌آوردند. اتول را سوراخ می‌کردند و تسمه‌ها را از کف اتول رد می‌کردند. هر چاروق چهار یا پنج تسمه داشت. این کفشی بود که ما استفاده می‌کردیم.»

حیفم می‌آید حرف‌های حاجی را قطع کنم. حاجی، کیفور، ادامه می‌دهد: «عشایر همیشه در بیابان بود و خار بیابان پاها را اذیت می‌کرد. برای همین جوراب می‌پوشیدند. پس از پوشیدن چاروق و بستن بندهایش، شال پا را می‌بستند دور پایشان. شال پا یا پتک، بیشتر از یک متر بود. پتک را دور کف پا می‌پیچیند و می‌آوردند تا قوزک پا. سپس یک دور دور قوزک می‌پیچیدند و می‌آوردند دور ساق پا. دور ساق را هم پتک می‌پیچیدند و گاهی تا زانو بالا می‌آوردند. دور پتک را نخ می‌پیچیدند و گره می‌زدند که باز نشود. این طوری بود که دیگر پاهایشان در آن سرمای بیابان، سرما نمی‌خورد؛ هنوز هم همین است؛ پیرمردها هنوز همه زمستان، پتک می‌بندند.»

حاج عباس اشاره می‌کند به حاجی؛ یعنی میهمان‌ها خسته‌اند. حاجی انگار یادش آمده باشد ساعت چند است، می‌خندد که «شب، گذشت. برویم بخوابیم. صبح هم وقت خداست. صبح، باز برای‌تان می‌گویم»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.