آن روزها ظرف زمستان ها پر میشد از گرمای با هم بودنمان، پر میشد از فرصت خیره شدن بیشتر به رقص مدام شعله آبی رنگ والورهای نفتی تا وقت رسیدن تعویض طلق و فتیلههای کهنه شان .زمستان که میآمد برف رخصت و بهانه ای میشد، برای شاد بودن و خندیدن هایمان.بهانه ای برای پرسه زدن در پارکهای خلوت زیر درختان سپید پوشی که گاه با قار قار کلاغ ها خواب از سرشان میپرید و نرمههای برف را بر سر و رویت میریختند.
زمستان که از راه میرسد، آهنگ بنگ بنگ کمان پنبه زن ها و صدای لحاف دوزها برای گرم کردن آدم ها هم میشود، جزیی از خاطرات تلنبار شده از آن روزها؛ روزهایی که مینشستی کنار کمان و چشم میدوختی به جست و خیز مدام پنبههای حلاجی شده .
زمستان که از راه میرسد یاد چکمههای رنگی ساق بلند پلاستیکی، یاد کلاه های بلندی که فقط چشم هایت از پشت آن پیدا بود، عین سوز سرمای آن روزها تا اعماق وجودت نفوذ میکند. آن روزها زمستان که میآمد میایستادی کنار پنجره قد کشیده اتاق و زل میزدی به بلورهای برف که آرام روی سنگفرش حیاط مینشست.آنقدر زل میزدی که یکباره میتوانستی حس بلند شدن از زمین را برای خودت تداعی کنی.آن وقت برف پایین میآمد و تو بالا میرفتی تا جایی که چشم از بلورهای ریز برف برداری و دوباره خودت را روی زمین بیابی.
زمستان که میآید یاد قصههای ننه جون مثل امیر ارسلان و لیلی و مجنون، تخمه و انجیر و توت خشکه و این شب چره ها که کُپه میشد، روی کرسی باز هم برایت تکرار میشود و صدای آقاجان که مردانه محفل مان را گرمتر میکرد.
یادت هست کوچههای برفی، حس سرمای عجیب انگشتهای پا، یا گرمای خانه را که با عطر آش رشته در هم آمیخته بود.یادت هست شال پشمی یخ زده دور گردن آدم برفی بیچاره را، یادت هست شوق بی وصفمان را برای شکستن قندیلهای آویزان از ناودان ها یا حس شکستن یخهای حوض آبی رنگ حیاط را و یا حتی ریختن خرده نانهای خشک روی برف ها را تا شاید بهانه ای شود، برای پایین آمدن گنجشک ها از شاخههای سرد درختان.
زمستان که از راه میرسد، رنگ زرد جورابهای سوخته و بوی تکههای چسبیده اش به چراغ علاء الدین و اضطراب چگونه پاک کردنش از روی بدنه چراغ میشود، جزیی از خاطرات کودکی ات.شبهای نشستن گرد کرسی و کشیدن لحاف قرمز رنگ آن تا نوک بینی ات یا فرو رفتن پایت در منقل داغ زغال ها آه از نهادت بر آید.یاد شب هایی که با رنگ چغندر داغ و شلغم پخته طعم دیگری مییافت.
زمستان ها با خاطره مرداني همراه میشد که با پالتوهای بلند، پارو بر دوش، خرامان خرامان کوچه ها را گز میکردند و نگاهشان به افق پشتبام خانهها گره میخورد تا روزي شان را از صاحب آن خانه طلب کنند.
آن روزها سفيدي برف تمام طول زمستان میهمان زمين بود و خيلي وقتها مردم لحظه سال تحويل هم در حياط خانهشان برف داشتند. آن روزها خانهها بزرگتر بودند و کوچهها باريکتر! برف که ميباريد، بام خانهها پر ميشد از سفيدي برف. آن وقت پارو به دست ها روي بام خانه ها بودند، کوچههاي باريک پر ميشد، از برفهای پارو شده .بهانه ای میشد تا دالانی بسازیم و قدری از لحظههای ناب کودکی مان را زیر سقف دالان رویای مان بگذرانیم.
زمستان در امتداد خاطرات کودکی مان با تصویر پیرزن گوژپشت بقچه به بغلی همراه میشد که مینشست جایی آن بالا روی پشته ابرها و گیسهای بلند سفیدش را میشست و شانه میزد و آخرش هم با آمدن بهار بقچه اش را بر میداشت و به یکباره غیبش میزد .
آن روزها زمستان بود و پیتهای حلبی پر از چوبهای شکسته جعبههای میوه و زبانههای آتشی که آدم را گرم میکرد و دودش چشم ها را میسوزاند.زمستان بود و گاریهای نقاشی شده لبو فروش ها و هوس هورت کشیدن چای داغ استکانهای باریک شان . زمستان بود و چشیدن طعم به یاد ماندنی آفتابی گرم ؛ پس از بارش چند روزه برف زمستان . حس آب شدن آرام برف در دهان ات یا خوردن برف و شیره زیر کرسی داغ .حس یافتن خرت و پرت ها در زیر برفهای تلنبار شده.گرم کردن حمام خانه ها با بخاریهای نفتی در روزهایی که نه از پکيج خبری بود و نه از چيلرهاي حرارتي و سيستمهای حرارت از کف و حتی بخاريهای گازي .
حالا سالهاست جای حوض آبی رنگ حیاط را سنگفرشهای زمخت پر کرده و دیگر نمی شود، حس شکستن یخهای درون آن را تجربه کرد.این روزها زمستان که میشود، دیگر کمتر کسی برای گنجشک ها نانهای خشک را تلیت میکند! حالا دیگر کمتر فرصت ایستادن کنار پنجره قد کشیده اتاق و زل زدن به بلورهای برف را مییابی.حالا کرسی ها عین والورها و بخاریهای نفتی توی حمام ها به خاطره ها پیوسته اند .اصلاً انگار زمستان ها مثل آن روزها سفید نیست، دو رنگ است؛ نمی شود برف هایش را در دهان گذاشت ... !
نظر شما