-
حاج غلامرضا عارف از سفر پرماجرایی میگوید که او را تا زندانی شدن پیش برد / مرگ را به چشم دیدم
هر شب انگار هزار سال میگذشت. از غروب به بعد، سرما میزد به استخوان آدم و هیچکدام از ما چیزی برای گرم کردن خودمان نداشتیم. ما بودیم و یک دست…
-
ورق زندگی «میلاد» از اجاره یک بیلبورد برگشت/من تاکسی برگشتیام!
من و برادرم "تاکسیبرگشتی"ایم؛ دو تا آدم که چند سالی تا ته فساد رفتهاند. از مواد هر چی فکرش را بکنید، کشیدهایم. از الکل، از پارتی... اما آخر…