-
آدم تلخ و شیرینترین روزهایش را هم فراموش میکند / دانشآموز بودم که اسلحه دست گرفتم!
من هجدهساله بودم که خانهمان را ترک کردم و اسلحه دست گرفتم. همهچیز از یک شب عجیب شروع شد. از آخرِ شب هواپیماها را میدیدیم که از آسمان قُندوز…
-
کشوقوسهای یک ماجرای غمانگیز که پایان خوشی داشت / میخواستیم بچه را سقط کنیم!
تصمیم گرفتیم بچه را سقط کنیم. شرایطمان برای نگهداشتنش اصلاً جور نبود. تازه بیست روز از فوت مادرشوهرم گذشته بود که از بارداریام باخبر شدم. ناخواسته…