-
روایت آدمی که سختترین روزهای زندگیاش را با اتفاق جالبی از سر گذرانده / خدا، معطل اسباب و علت نمیماند!
در همه زندگیام یادم نیست مثل آن دفعه کفگیرمان به ته دیگ خورده باشد. خیلی سخت میگذشت. ولی انگار خدا معطل اسباب و علت نمیماند و همیشه از جایی…
-
درباره سرنشینان اتوبوسی که همگی نابینا شدند / هر کی نمیبینه، بیاد طرف صدای من!
ما را با یک اتوبوسِ بدون صندلی به سمت بیمارستان بقایی میبردند. ششِ بعدازظهر بود و کمکم همهجا داشت برایم تیره و تار میشد. رسیدیم و اتوبوس…
-
روایت آدمی که سختترین روزهای زندگیاش را با اتفاق جالبی از سر گذرانده / خدا، معطل اسباب و علت نمیماند!
در همه زندگیام یادم نیست مثل آن دفعه کفگیرمان به ته دیگ خورده باشد. خیلی سخت میگذشت. ولی انگار خدا معطل اسباب و علت نمیماند و همیشه از جایی…
-
درباره سرنشینان اتوبوسی که همگی نابینا شدند / هر کی نمیبینه، بیاد طرف صدای من!
ما را با یک اتوبوسِ بدون صندلی به سمت بیمارستان بقایی میبردند. ششِ بعدازظهر بود و کمکم همهجا داشت برایم تیره و تار میشد. رسیدیم و اتوبوس…
-
روایت آدمی که سختترین روزهای زندگیاش را با اتفاق جالبی از سر گذرانده / خدا، معطل اسباب و علت نمیماند!
در همه زندگیام یادم نیست مثل آن دفعه کفگیرمان به ته دیگ خورده باشد. خیلی سخت میگذشت. ولی انگار خدا معطل اسباب و علت نمیماند و همیشه از جایی…
تیتر سه زیرسرویس
-
کشوقوسهای یک ماجرای غمانگیز که پایان خوشی داشت / میخواستیم بچه را سقط کنیم!
تصمیم گرفتیم بچه را سقط کنیم. شرایطمان برای نگهداشتنش اصلاً جور نبود. تازه بیست روز از فوت مادرشوهرم گذشته بود که از بارداریام باخبر شدم. ناخواسته بود. یعنی اصلاً بچه دیگری نمیخواستیم...
-
حاج غلامرضا عارف از سفر پرماجرایی میگوید که او را تا زندانی شدن پیش برد / مرگ را به چشم دیدم
هر شب انگار هزار سال میگذشت. از غروب به بعد، سرما میزد به استخوان آدم و هیچکدام از ما چیزی برای گرم کردن خودمان نداشتیم. ما بودیم و یک دست لباسِ تنمان. فقط تا صبح ضجه میزدیم از زور سردی هوا...
-
ورق زندگی «میلاد» از اجاره یک بیلبورد برگشت/من تاکسی برگشتیام!
من و برادرم "تاکسیبرگشتی"ایم؛ دو تا آدم که چند سالی تا ته فساد رفتهاند. از مواد هر چی فکرش را بکنید، کشیدهایم. از الکل، از پارتی... اما آخر برگشتهایم سر خانه اولمان. خودم فکر میکنم به خاطر یککاری که انجام دادیم و برکتش این شد...
-
روایت یک «طلبیده شدنِ» ساده از هزار و سیصد کیلومتر دورتر/من اسمش را «معجزه» میگذارم
به خانمم گفتم: «بیا ما هم راه بیفتیم.»، گفت: «مگه پول داریم؟!» گفتم: «هشت تومن خودم دارم، ده تومن هم از داداشم قرض میگیرم.» ولی باز هم زیر بار نرفت. حرفش این بود که «با پول قرضی مشهد نمیام!» و همین حرفها شده بود موضوع جر و بحث بینمان...
-
به مدیرمان گفتم: من خلبانم و هر روز بتوانم، برمیگردم سر همان کار!/به آرزوی دوباره پریدن
رفتم توی سایتهای کاریابی و فرم استخدام پر کردم. توی لیستِ مهارتها و دورهها نوشتم: «سابقه عضویت در تیم ملی بوکس، دانِ دو کیوکشین، مسلط به برنامهنویسی و زبان انگلیسی و ...» پیش خودم فکر کردم بالاخره یکی از این مهارتها به کار میآید و ...
-
روایت حاجی عبدالقادر رمضانی درباره خلاصیاش از حادثه منا
نجات از خیابان ۲۰۴
نمیدانم چقدر گذشت، ولی توی حال بیهوشی، زیر فشار دست و پاها، یک لحظه صدای مادرم را شنیدم. گفت: «دستتِ بده.» دستم را بالا آوردم و حس کردم که من را از لای جنازهها کشید بیرون. بلند که شدم، تازه دیدم که تا چشم کار میکند، آدمها افتادهاند روی هم...
-
روایت سمیه نوری که همه این سال های عمرش را در جستجوی آرامش دویده است
بیدار شدم، به خواب دیدم خود را
یکی از شبهای زمستانِ دو سال پیش بود و یادم هست که توی شاهرود برف میآمد. با حالِ خیلی بد از مهمانی آمدم بیرون و راه افتادم طرف مقبره شیخ ابوالحسنِ خرقانی. روزهایی بود که فکرم به خودکشی هم میرفت، ولی بهخاطر پدر و مادرم اقدامی نمیکردم...
-
عباس تیموری هر روز به عشق یک سلام از خواب بیدار میشود
هر روز، رأس ساعتِ اشک
صبحها یک برنامهای هست توی شبکه پنج، به اسم «سلام تهران». نمیدانم به چشمتان خورده یا نه. درست رأس هشت صبح شروع میشود. اولش هم این دعای امام رضا(ع) را پخش میکند: اللهم صل علی علی ابن موسی الرضا المرتضی...
-
درباره نورمحمد و زهرا که زندگیشان را غیرمنتظره آغاز کردهاند
به ما میگویند «مرغ عشق»
مادرم اصرار داشت که جوابِ رد بدهیم. انگار هم از نابینایی و مشکلاتش ترس داشت و هم اینکه چون راهشان دور بود، میترسید من را هم ببرند پیش خودشان. بقیه خانواده هم اصرار داشتند که «زندگی با نابیناها به این سادگی که تو فکر میکنی، نیست...»