تحولات لبنان و فلسطین

هر شب انگار هزار سال می‌گذشت. از غروب به بعد، سرما می‌زد به استخوان آدم و هیچ‌کدام از ما چیزی برای گرم کردن خودمان نداشتیم. ما بودیم و یک دست لباسِ تنمان. فقط تا صبح ضجه می‌زدیم از زور سردی هوا...

حاج غلامرضا عارف از سفر پرماجرایی می‌گوید که او را تا زندانی شدن پیش برد / مرگ را به چشم دیدم

هر شب انگار هزار سال می‌گذشت. از غروب به بعد، سرما می‌زد به استخوان آدم و هیچ‌کدام از ما چیزی برای گرم کردن خودمان نداشتیم. ما بودیم و یک دست لباسِ تنمان. فقط تا صبح ضجه می‌زدیم از زور سردی هوا.

زندانِ ما یک رباط شاه‌عباسی نزدیکی‌های شهر خانقین بود؛ یک کاروانسرای آجریِ بی در و پیکر که کلی ایرانی شبیهِ من را ریخته بودند داخلش؛ ایرانی‌هایی که قاچاقی مرز را رد کرده و هر کدام یک‌جایی گیر افتاده بودند. البته چند تا عرب هم بینمان بودند که هر کدام جرم‌ سنگینی داشتند.

ما گوشه یک دیوارِ آجری توی خودمان لوله می‌شدیم که از سرما نمیریم، ولی بعضی از آن عرب‌ها لای تشک و لحافِ گرمی بودند که از خانه‌شان رسیده بود.

یک‌وقت تا طرف خوابش می‌برد، یکی‌دو نفر ریز ریز خودشان را می‌رساندند بهش و می‌خزیدند لای رختخوابش. این می‌شد خرج دعوای هر شب. طرف بیدار می‌شد و شروع می‌کرد به فحش و ناسزا.

.

.

شباشب به آب زدم

من برای قاچاقی رد شدن از مرز توی آن کاروانسرا زندانی بودم. قبلِ دوره مصدق بود و آن وقت‌ها اتوبوس‌های ایرانی تا خودِ کاظمین می‌رفتند، ولی من با اینکه شاگرد اتوبوس بودم، نمی‌توانستم از مرز رد شوم. چون هم خدمت نرفته بودم و هم پول گذرنامه را نداشتم.

راننده‌ و مسافرها به پانزده تا تک‌تومانی گذرنامه گرفتند که بروند زیارت. من را هم مثل همه شاگردها لب مرز گذاشتند. ما ماندیم و عده دیگری که می‌خواستند بدون گذرنامه مرز را رد کنند. قاچاق‌برهایی هم بودند که مسیر بیراهه‌ها را می‌دانستند، ولی پولی می‌خواستند که از عهده ما برنمی‌آمد.

تصمیم اولِ ما شاگردها این شد که از بیراهه بزنیم به مرز و پیاده خودمان را برسانیم آن‌ور، ولی نمی‌دانم چه شد که همه یکی یکی از آمدن منصرف شدند. این بود که مجبور شدم به عشقِ دیدن کربلا تک و تنها راه بیفتم.

نزدیکی‌های مرز یک رودخانه پرآب بود. گفته بودند که روی پلِ رودخانه، گذرنامه‌ها را بررسی می‌کنند. برای همین صبر کردم و شباشب به آب زدم. رودِ خیلی پر زوری بود. یک‌مقدار هم من را با خودش برد، ولی آخر هر طور بود، خودم را ازش بیرون کشیدم. بعد شبانه رفتم و رسیدم به شهر خانقین.

توی خانقین با همان پول کمی که داشتم، مقداری غذا تهیه کردم. بعد هم از کاسب‌های ایرانی مسیر را پرسیدم و برای اینکه گیر گشت‌ها نیفتم، دوباره از بیراهه راه افتادم.

.

.

مرگ را به چشمم دیدم

من آن روز مرگ را به چشمم دیدم. صبح از خانقین راه افتادم تا از مسیر بیابان خودم را به کربلا برسانم، ولی خیلی نگذشت که سرگردان شدم و راهم را گم کردم. کم‌کم تشنگی‌ام بیشتر و بیشتر شد. تمام طول روز را در بیابان قدم می‌زدم، ولی نشانی از آبادی نمی‌دیدم. بدون آب و غذا در بیابان‌های عراق گم شده بود؛ از صبح تا شب. تا اینکه سرِ شب در آستانه مرگ به یک آبادی کوچک رسیدم.

می‌رفتم و هر چند قدم یک بار زمین می‌خوردم. باز بلند می‌شدم و باز زمین می‌خوردم. ولی هر جور بود خودم را به آنجا رساندم. از دور صدای بچه‌های عرب را می‌شنیدم که آواز می‌خوانند. خودم را بهشان رساندم و همانجا روی زمین افتادم. فقط توانستم با اشاره بهشان بفهمانم که آب می‌خواهم. دویدند که آب بیاورند، ولی زن میانسالی مانعشان شد. خدا خیرش بدهد؛ اشاره کرد که اگر آب بدهید، می‌میرد. فقط کمی لب‌هایم را مرطوب کردند و بعد کم‌کم آب و خرما دادند تا بخورم.

آن شب هر طور بود، گذشت و فردا دوباره راه افتادم. البته چون گفته بودند که خطر برطرف شده، این‌بار از بی‌راهه نرفتم. مستقیم رفتم کنار جاده تا وسیله‌ای پیدا کنم، ولی اولین ماشینی که سررسید، ماشین پلیس عراق بود. یک مسلسل هم بسته بودند پشتش. تا رسیدند به من، فهمیدند که ایرانی‌ام‌. برای همین اشاره کردند که سوار شوم.

خدا می‌داند چقدر ناامید شدم. در خیال خودم می‌خواستم به کربلا برسم، ولی سوارم کردند که ببرند زندان. خدا قسمتِ کسی نکند. فقط گفتم «یا حسین(ع)» و سوار شدم.

.

.

اولین زیارت کربلا

من آنجا روزهای سختی را در زندان گذراندم. بعد هم دادگاهی‌ام کردند. یادم هست آن‌موقع‌ها عکس «فیصل دوم» بالای سرِ قاضی‌ها نصب بود. حتی می‌گفتند قرار است شهناز پهلوی را بگیرد و داماد شاه ایران بشود.

من را چند باری دادگاه بردند و بعد به مرز برگرداندند. یک کتک درست هم لب مرز خوردم و برگشتم به مشهد، اما باز هم دلم طاقت نیاورد و سال بعد دوباره نیت کردم که بروم. دوباره از همان راه. رودخانه را رد کردم و خودم را به خانقین رساندم. فقط این‌بار با یک ایرانی ساکن عراق دوست شدم و از او کمک گرفتم. در تمام طول مسیر هم ادای یک آدم گُنگ را درمی‌آوردم که فارس بودنم لو نرود. این شد اولین زیارت کربلای من.

.

.

* متن بالا، برش‌هایی است از روایت «اهالی حرم»؛ روایتی که در میانه صحن‌ها و رواق‌های حرم مطهر امام رضا(ع) ضبط شده و در هر نوبت آن، یکی از زائران، قصه زندگی‌اش را تعریف می‌کند. این روایت، روایتی از زندگی «غلامرضا عارف»، روحانی ۸۸ساله اهل مشهد است.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.