۶ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۱:۴۲
کد خبر: 225671

قدس_مجیدتربت زاده:این‌بار مخاطبم شبح نیست. دارم با کسی صحبت می‌کنم که پشت به من نشسته، صورتش معلوم نیست و دارد تلاش می‌کند چیزی بنویسد. عصبی به‌نظر می‌رسد، این را از رفتارش می‌شود فهمید.گاهی با نوک خودکار روی کاغذ ضرب می‌گیرد و گاهی خودکار را روی میز می‌گذارد و به فکر فرو می‌رود. آخر سر کلافه می‎شود، دستی به موهایش می‌کشد و با مشت روی میز می‌کوبد.

رؤیاهای کاذبۀ یک مؤمن روزه‌دار

می‌گویم: مشکلت چیه شما؟ همان‌طور پشت به من می‌گوید: باز شما پیدات شد؟ با تعجب می‌گویم: من؟! من که مرتبۀ اوله شمارو می‌بینم. می‌گوید: برای تو مرتبۀ اوله، ولی برای من، نه! حرفای دفعۀ قبلت هنوز توی خاطرمه. با خنده می‌گویم: عجب! ظاهراً اشتباه گرفتی شما. من اولین‌باره شمارو اینجا می‎بینم، البته باید اعتراف کنم صداتون آشنا به نظر میاد...
با بی‌حوصلگی می‌گوید: حالا چی می‌خوای؟ می‌گویم: شما باید بگی درگیر چی هستی و چی می‌خوای؟ فکر کنم واسه نوشتن، سوژه پیدا نمی‌کنی. می‌گوید: بعله، درست گفتی، یکی دو ساعته دارم تلاش می‌کنم، امّا نمی‌دونم سوژه‌ها چرا قهرن با من؟ وقتی من حالِ نوشتن ندارم، انگار صدتا سوژه از در و دیوار می‌باره، امّا وقتی حال نوشتن پیدا می‌کنم، دریغ از یه‌سوژۀ درست و حسابی. می‌گویم: سوژه‌ها که همه‌شون مث هم نیستن، بعضی‌هاش اون‌قدر سوژه‌ان که خودشون میان سراغت، بعضی سوژه‌هارو شما باید بری دنبال‌شون و نازشونو بکشی، بعضی‌هارو باید از زیرزمین پیدا کنی و... خلاصه اصل قضیه اینه که سوژه‌شناس هم باشی. بتونی توی عادی‌ترین مسائلِ اطرافت، سوژه‌های مورد نظرتو پیدا کنی.
می‌گوید: اینایی‌که گفتی، شاید درست باشه، امّا به‌نظر میاد به درد شما می‌خوره فقط، ما با روش خودمون سوژه‌هامونو پیدا می‌کنیم. می‌گویم: حتماً منظور از روش‌های خودتون، همین دو سه ساعت نشستن و کاغذ خط‌خطی‌کردن و موهای سرتو کندن و آخرش کلافه‌شدن و قاطی کردنه. می‌گوید: خب ما بنی‌بشر، مث شما نیستیم که. روش سوژه‌یابی‌مون مخصوص خودمونه. می‌گویم: الان شما، محترمانه بنده رو از دایرۀ بنی‌بشر خارج کردی دیگه. می‌گوید: یعنی می‌خوای بگی شما از جنس بشری... این را می‌گوید و برمی‌گردد طرف من... کم مانده از تعجب شاخ روی سرم سبز شود! دقیقاً شکل خود من است، اصلاً خود من است!
قبل از این‌که حرفی بزنم، ادامه می‌دهد: شما هم جای بندۀ بنی‌بشر باشی، قرار باشه بیست‌روز پشت سرهم، یه‌ستون رو توی یه روزنامه قلمی کنی، خب کف‌گیرِ سوژه‌هات می‌خوره به تهِ دیگ دیگه، نمی‌خوره؟ با حیرت جلو می‌روم و زیر لب می‌گویم: اگه شما منی، من کی هستم پس؟ می‌پرسد: چی گفتی؟ نشنیدم... می‌گویم: هیچی... هیچی، می‌گم شما بنی‌بشر به امثال من چی می‌گین؟ می‌گوید: دقیقاً نمی‌دونم، اصلاً نمی‌دونم بقیۀ آدما هم تو رو می‌بینن یا نه، شما فقط شبح مخصوص خواب و بیداری من هستی؟ می‌گویم: من شبح هستم؟ می‌خندد که: شبح خوبی هم هستی.گاه و بی‌گاه پیدات می‌شه و منو نصیحت می‌کنی، البته گاهی هم مایۀ دردسر می‌شی... حالا یه‌کمکی به من بکن. این آخرین مطلبمو تموم کنم، بفرستم برای چاپ.
جلو می‌روم و چشمم می‌افتد به کاغذی که روی آن نوشته: «رؤیاهای کاذبۀ یک مؤمن روزه‌دار» و بقیه‌اش سفید و دست‌نخورده است!


 

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.