آیا اجازه ورود داشتند؟ آیا با ادوات جنگی هم کار میکردند؟ که پاسخ به این پرسشها مثبت است، زیرا میتوان براحتی روی سنگ مزار برخی شهدای زن مناطق عملیاتی را مشاهده کنید. بر اساس این گزارش، آمار كل شهدای زن در طول انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی 4770 نفر بوده كه 2253 نفر آنها مجرد و 2417 نفر آنها متأهل بودهاند و از این شمار 102 شهیده زن در رژیم شاه، 121 نفر توسط ضد انقلاب، اشرار و منافقین،4363 نفر در جنگ تحمیلی، 165 نفر در خارج از كشور و 19 نفر دیگر در سایر موارد به شهادت رسیدهاند.
بر اساس تقسیم بندی مشاغل برای زنان شهید میتوان گفت، شهید زن شاغل دولتی 204 نفر، مشاغل غیر دولتی 129 نفر، دانش آموزان 871 نفر، دانشجو 12 نفر، خانه دار 2667 نفر و اعلام نشده 879 نفر بوده و شمار شهدای زن بر اساس وضعیت سكونت 4048 شهید شهری و 722 شهید روستایی بودهاند كه از این شمار حدود یك سوم (1570 نفر) از زنان دلیر خوزستان ثبت شده است.
اما زنانی که در هشت سال دفاع مقدس مانند مردان ایستادند و مقاومت کردند آماری بیش از اینهاست. برخی میگویند 200 و برخی 300 هزار نفر، اما آنانی که هنوز زنده اند و نفس میکشند میتوانند گواهی دهند که چگونه مردانه مقاومت کردند.
قهرمان اول: مادر سپاه
یکی از این شیرزنان خانم زهرا حاجی احمدی است. بانویی که او را به نام «مادر سپاه» میشناسند و امروز در 92 سالگی از دوران هشت سال دفاع مقدس میگوید. پدرش از ثروتمندان زمان خود بود و در 13 سالگی با فردی به نام «علی میرزا محمد وزیری» که کارمند اداره کشاورزی بود، ازدواج میکند و حاصل این ازدواج 5 فرزند است. برایش سخت بود که روایت زندگی اش را بازگو کند. میخواست گریه کند. اما خودش را نگه داشت... از فرزند شهیدش گفت که در دوران پهلوی، توسط ساواک به شهادت رسیده بود، زیرا فرزندش از دوستداران مرحوم تختی بود که پس از مرگ وی گویا پول و حقوق ساواک را برای همکاری قبول نمی کند و به همین دلیل او را هم به شهادت میرسانند. لازم به ذکر است برای فرزندش هیچ پرونده شهادتی تشکیل نشده است.
بروبچه های گیلان غرب در دوران جنگ وی را به نام “مادر احمدی” میشناسند. میگوید: اوایل جنگ به گیلان غرب اعزام شدیم تا وظیفه پشتیبانی از رزمندگان اسلام را برعهده بگیریم. شستن لباس بچه های گروه فنی ومهندسی خیلی سخت بود. آن قدر شلوارها چربی و روغن داشت که با سنگ میشستیم تا اینکه بعد سر از مریوان در آوردیم. جایی که تنها خودم بودم و خودم و هیچ زنی در منطقه نبود. کار ما از پتوشویی و لباس شویی تا تهیه غذا وخوراک برای رزمندگان بود.
منافقین گفته بودند چشمانم را از کاسه در میآورند!
آن روزها تحت فرماندهی جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان بودیم. آن زمان آن قدر منطقه خطرناک بود که سپاه شبها از من محافظت میکرد، چون زنان منافق و عراقی گفته بودند اگر مادر سپاه (خانم احمدی) را دستگیر کنیم، چشمانش را با ناخن در میآوریم. من هم بیشتر با کلت کمری و کلاش تردد میکردم، اما گفته بودم آدم نمی کشم!
در طول جنگ شیمیایی شدم
روایت مادر احمدی آن قدر شیرین است که باورت نمی شود این زن در هشت سال دفاع مقدس چه خدماتی به جبهه ها انجام داده است! میگوید: یکبار فرمانده گفت مادر احمدی، شب عید نزدیک است و رزمنده ها شیرینی ندارند. من هم به تهران رفتم و یک کامیون شیرینی آوردم. هم در سپاه خدمت کردم و هم ارتش و بسیج و برایم مهم نبود کجا باشم، چون بیشتر به خدمت فکر میکردم. یک بار هم به منطقه خرمال و سردشت رفتم که همان جا «شیمیایی» شدم که پیگیری هم نکردم، اما اثرات آن همچنان باقی است.
زندگی ام را وقف کردم
خانه خانم احمدی بسیار کوچک بود. تلویزیون نداشت ووقتی علت کم بودن وسایل خانه اش را پرسیدیم خانم همسایه که از دوستان مادر احمدی بود،گفت: حاج خانم تلویزیونشان را برای کمک به زلزله زدگان آذربایجان غربی هدیه کردند. یک خانه هم برای سه دختر جوان خریدند... خانم احمدی حرف خانم همسایه را قطع میکند و میگوید: چرا اینها را میگویی؟ اصلا اهمیت ندارد، دوست ندارم مطرح شود!
داستان بسیار جالب شد. پس از کمی صحبت، فهمیدیم خانم احمدی چندین سال است در این محل به عنوان بزرگترین خیر کار میکند. تا جایی که حتی برای چندین زلزله در کشور سه کامیون کالا فرستاده و هیچ چیزی برای خودش نخواسته است. خانه اش را هم وقف کرده است. با این گفته ها کارمان بسیار سخت شد. گاهی دیگر انگار نمی توانی سوال کنی؟ نمی شود نوشت؟ باید دید؛ گوش داد؛ سکوت کرد .... وبعد برای همیشه شرمنده شد.
هشت سال با چادر مشکی در جبهه ها دویدم
مگر میشود یک زن آن قدر بزرگ باشد که هم جنگ را تجربه کرده و هم در طول زندگیاش در امور خیر عمرش را وقف کند. آرام سخن میگفت، تعارف میکرد، حداقل میوه ها را میل کنید. گفتیم: چادرتان را عوض کنید با چادر نماز عکسها زیباتر میشود؛گفت: من با همین چادر هشت سال جبهه بودم و تا امروز از سرم نیفتاده است!
گلایه های مادر سپاه
مادر سپاه گلایه داشت! از اینکه در این سالها بنیاد شهید یک بار هم به او سر نزده است، از اینکه رئیس جمهور روحانی مانند سایر رئیسان جمهور، در نخستین روزهای کاری اش از زنان تاثیرگذار در جنگ دعوت نکرده ، از اینکه هشت بار عمل جراحی کرده، اما هیچ فردی حالش را نپرسیده است.
ماجرای دیدار خانم احمدی با امام خمینی(ره) و مقام معظم رهبری
روایت خانم احمدی از دیدار با امام(ره) و مقام معظم رهبری هم شنیدنی بود. میگفت: اولین بار حضرت آقا را وقتی رئیس جمهور بودند در مریوان دیدم که کمی هم با ایشان صحبت کردم. چند روز پیش هم به بیت دعوت شدم تا پشت سر حضرت آقا نماز بخوانم. وقتی نماز جماعت تمام شد آقا یک به یک با نمازگزاران خوش و بش کردند. نوبت به من که رسید گفتم سلام آقا... یادتان است در مریوان خدمت رسیدیم. مقام معظم رهبری فرمودند: یک چیزهایی یادم میآید. بعد درخواست کردم اگر پیراهن کهنه و چفیه قدیمی دارند، به من هدیه دهند تا در کفنم بگذارم. ایشان هم قبول کردند و بعد از چند روز برایم فرستادند. خدمت امام(ره) هم که رسیدم، خواستم قرآنم را با خط زیبایشان امضا کنند، که همان لحظه هول شدم به سمت دست امام رفتم که ایشان دستشان را زیر عبا کرده و من بوسیدم و یادم رفت دیگر قرآن را بردارم!
مادر سپاه از هیچ نهادی حقوق نمی گیرد. کارت افتخاری سپاه و ارتش را هنوز نگاه داشته و هنوز از فراق دخترش که به علت تصادف جانش را از دست داده و پسرش که بر اثر سرطان فوت کرده داغدار است!
مادر احمدی در فکر فرورفته و پس از نوشیدن چای میگوید: دوست داشتم «شهید» میشدم. همه عملیاتها بودم. سرفه های خشک سردشت ، حلبچه را دیدم و شهادت جوانهای جنگ را، اما نمی توانم مانتوهای کوتاه را ببینم.
* * *
قهرمان دوم: چریک جبهه جنوب
اما دومین روایت ما مربوط به شیرزنی است که این روزها حال خوشی ندارد. نامش «آمنه» است و در کارت جانبازی او نوشته 70 درصد شیمیایی! آپارتمان کوچکی در اکباتان تهران دارد و با تنهایی اش تنها دلخوش خاطرات روزهای جنگ است. آمنه وهاب زاده جانباز شيميايي دوران دفاع مقدس که نشان برترين داوطلب هلال احمر در دوران جنگ را دارد متولد شهر اردبیل است. او در دوران کودکی به دلیل شغل تجارت پدر همراه با خانواده برای سکونت به شهر سامرا عراق نقل مکان کردند. پدر آمنه به دلیل فعالیتهای سیاسی و انقلابی همیشه با یاران امام خمینی(ره) در کاظمین و نجف در ارتباط بود و این تعاملات در زندگی، تربیت و شخصیت آمنه تأثیرگذار شد.
می گوید: 15ساله بودم که پدرم به طرز مشکوکی درعراق به شهادت رسید و من هم به دلیل فعالیتهای ضد شاهنشاهی ایران در عراق از طرف استخبارات رژیم بعث به ایران تبعید شدم. خوشبختانه خواهرم در تهران سکونت داشت و من در منزل ایشان مستقر شدم. پس از چند روز به من گفتند باید با آقای عسکراولادی و آقای نعیمی همکاری سیاسی داشته باشم. یکی از وظایف مهمی که از طرف حزب بر عهده من بود توزیع و نصب اعلامیه ها و سخنرانیهای حضرت امام بود که چندین بار هم از طرف ساواک دستگیر و زندانی شدم و چون مدرکی نداشتند مرا آزاد کردند. آن دوران به دلیل جوانی و توانی که داشتم خیلی فعال بودم و درکنار فعالیتهای سیاسی دورههای مختلف امداد و درمان را گذراندم تا بتوانم در راهپیماییها و درگیریها کمک حال زخمی ها باشم.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی همچنان با حزب در ارتباط بودم، اما پس از آغاز جنگ تحمیلی به عنوان مسؤول تحویل شهدا در بیمارستان امام خمینی(ره) تهران مشغول کار شدم. این مسؤولیت پایدار نبود و پیشنهادهای زیادی برای پستهای مهمتر میشد، زیرا درآن بحبوحه انقلاب و جنگ بسیاری از قسمتها و نهادها نیازمند اشخاص انقلابی بود. مسؤولان هم براساس تواناییهای من پستهایی اعم از مسؤولیت امورخواهران در جهاد سازندگی کرج، مسؤول گروه خواهران در ستاد نمازجمعه تهران و مسؤولیت حفاظت و امنیت خواهران نمازجمعه تهران را بر عهده ام گذاشتند.
می گوید: پیش از انقلاب بر اثر شکنجه های ساواک کمی زخمی شدم، اما شلاقها تنها کبودی در بدنم به جا گذاشته بود. اولین مجروحیتم بر میگردد به سال 1359 زمانی که مسؤولیت حفاظت و امنیت خواهران نماز جمعه تهران را بر عهده داشتم. در یکی از نمازهای جمعه منافقین اقدام به بر هم زدن جمع نمازگزاران کردند و مردم را مورد ضرب و شتم قرار میدادند. من هم که وظیفه نجات جان زنان نمازگزار را بر عهده داشتم به طرف زنان منافق داخل جمعیت رفتم که یک بلوک سیمانی به پایم پرتاب شد، پایم شکست و روانه بیمارستان شدم.
به عنوان امدادگر وارد جبهه شدم
لحظه ورود آمنه به جبهه هم شنیدنی است. میگوید: نیروی جوانی، شور انقلابی و حس دفاع از کشور در وجود من نقش بسته بود و زمانی که حضور مردم در جنگ اعلام شد با همان پای شکسته از بیمارستان امام خمینی(ره) تهران به طرف مسجد جامع «واقع در پل سیمان شهرری» به راه افتادم تا از طرف کمیته انقلاب اسلامی به جبهه اعزام شوم. پس از نام نویسی و گذراندن دوره های گوناگون نظامی در پادگان جی تهران و همچنین آموزش چهار ماهه دوره هایی اعم از سلاحهای سنگین، رانندگی تانک، عبور از دیوار مرگ، سقوط آزاد، تاکتیکهای رزمی، رزم شب و... به عنوان امداد گر به جبهه جنوب اعزام شدم.
پس از حضور در جبهه مدتی به عنوان امدادگر در بیمارستان پتروشیمی کار امدادی و بهیاری انجام میدادم. در آن لحظات کار پرستاران تنها پرستاری و درمانی نبود ما هم مشاور روانشناس بودیم، هم سنگ صبور رزمندگان و هم نویسنده وصیتنامه ها و حتی خاک تیمم برای رزمندگان مجروح تهیه میکردیم تا نمازشان قضا نشود.
عملیات با حضور شهید همت
چون به زبانهای عربی و انگلیسی مسلط و دورههای کامل نظامی واطلاعاتی را گذرانده بودم به مأموریتهای برون مرزی اعزام میشدم بخصوص مأموریت به بغداد و شهرهای گوناگون عراق. یکبار همراه با شهید حاج ابراهیم همت با یک گروه 6 نفره چریکی مأموریت داشتیم از مرز سردشت به طرف کردستان عراق برویم. پس از گذشتن از کوهستانهای صعب العبور به مناطق مین گذاری رسیدیم که شناسایی شدیم. آن زمان کردهای عراقی و ستون پنجم همه جا نفوذ داشتند. چند خمپاره به طرف ما شلیک شد که با برخورد به میدان مین انفجارهای مهیبی ایجاد کرد که از موج انفجار بیهوش شدم. شهید همت به دلیل مصدومیت من عملیات را متوقف کرد و سریع به مقر برگشتیم. پس از آن حادثه من 40 روز در کما بودم.
چمران را در جبهه نمی توانستید پیدا کنید
در مورد شهید چمران باید بگویم: شهید چمران را در جبهه نمی توانستی پیدا کنی، چون او همه جا بود. من پس از گذراندن دوره های چریکی در لبنان یک بار او را در جبهه در حالی که پاهایش مجروح شده بود دیدم. پس از درمانها و پانسمان اولیه با اینکه نیاز به استراحت داشت از جایش بلند شد و به طرف خط مقدم حرکت کرد. حتی یکی از عکسهایم را با شهید چمران بر دیوار یکی از شهرهای جنوبی کشور ترسیم کرده اند.
روزی که بدجور مجروح شدم
نخستین مجروحیت من بر میگردد به شبیخون رژیم بعث به ایستگاه عملیات آبادان که بسیاری از بچه های رزمنده شهید شدند. آن شب پس از حمله عراقیها به گروه امدادی بی سیم زدند که آمبولانس اعزام کنند، ولی آمبولانس به مأموریت رفته بود. وقتی هم آمبولانس آمد راننده آن قدر خسته و زخمی بود که نمی توانست دوباره اعزام شود، برای همین خودم با سرعت سوار آمبولانس شدم و به طرف منطقه به راه افتادم. وقتی به آنجا رسیدم با صحنه تکان دهنده ای روبهرو شدم.همه بچه ها شهید شده بودند و آنهایی هم که نفس میکشیدند آن قدر خون از بدنشان رفته بود که کاری از دست من بر نمی آمد. در این میان یک مجروح خیلی وضعیت وخیمی داشت و من به هر زحمتی بود او را سوار آمبولانس کردم. رزمنده زخمی به زحمت لبهای خشکیده اش را تکان داد و گفت: امدادگر! گفتم: بله، بعد گفت: راننده آمبولانس. گفتم بله منم. بعد بیهوش شد. همین لحظه یکی از رزمنده ها که جان سالم به در برده بود و تنها از کتفش خون میآمد جلو آمد و گفت: خواهرم شما به مجروح برسید من رانندگی میکنم.
از بد حادثه راننده آمبولانس مسیر برگشت را فراموش کرد و با اینکه نباید چراغ آمبولانس را در شب روشن کرد این کار را انجام داد که با روشن شدن چراغ آمبولانس عراقیها ما را به گلوله و خمپاره بستند.
آن قدر آتش زیاد بود که صدای خودم را نمی شنیدم فقط احساس کردم شکمم میسوزد. وقتی به بیمارستان پتروشیمی رسیدیم آن قدر به آمبولانس شلیک شده بود که مجبور شدند برای بیرون آوردن ما در آمبولانس را اره کنند. وقتی در آمبولانس باز شد، دکتر گفت: «این خواهر که متعلقات شکمش روی زمین ریخته...» آن وقت بود که بیهوش شدم.
به عنوان شهید میخواستند من را دفن کنند
سپس مرا به داخل بیمارستان منتقل کردند و روده هایم را به داخل شکم برگردانده و آن را با یک دستمال بسته بودند. وقتی مرا به اتاق عمل منتقل کردند علایم حیاتی من از کار افتاد و به علت فراوانی مجروحان مرا به سرعت به معراج شهدا منتقل کرده بودند.
نمی دانم چند روز طول کشید، ولی روزی که میخواستند شهدا را به داخل خودروی حمل شهدا منتقل کنند دیدند مشمعی که مرا داخل آن پیچیده بودند بخار کرده است.
سپس مرا به سرعت به داخل بیمارستان منتقل کردند. دوستان حاضر در بیمارستان میگفتند: دکتر وقتی که دوباره شما را دید گفت: چرا دوباره این شهید را اینجا آوردید؟ و مسؤولان حمل شهدا گفتند آقای دکتر، ایشان زنده اند! پزشکان که خیلی خوشحال شده بودند مرا به اتاق عمل منتقل کردند و امروز در خدمت شما هستم.
گلدانها را به یاد آن 5 شهید آب میدهم
وقتی جانباز شیمیایی آمنه وهاب زاده گلدانهای خانه اش را آب میداد، گفت: این گلدانها مرا یاد آن پنج شهیدی میاندازد که پس از عملیات آنها را در سنگری منفجر شده پیدا کردم. همگی زنده بودند، ولی وقتی به هریک آب تعارف میکردم میگفتند اول به دوستم بده تا اینکه وقتی نوبت به پنجمین نفر رسید همگی شهید شدند، در حالی که سرهایشان روی شانه یکدیگر بود.
لحظه ای که شیمیایی شدم
آن زمان در عملیات «والفجر یک» که در منطقه فکه انجام شد امدادگر بودم. چند ساعتی از اذان صبح گذشته بود و من در چادر امدادی پانسمان پای یکی از مجروحان را تعویض میکردم که هواپیماهای عراقی منطقه را بمباران کردند. پس از بمباران به سرعت از چادر بیرون آمده و به عمق منطقه بمباران شده رفتم تا مجروحان را نجات دهم. بوی سیر «گاز خردل شیمیایی» در همه منطقه پخش شده بود. به سرعت ماسکم را زدم، ولی وقتی به چادر برگشتم دیدم آن جانبازی که داشتم مداوایش میکردم ماسک ندارد برای همین ماسکم را بر داشتم و به صورت آن مجروح زدم. صورتم و چشمانم خیلی میسوخت و بدنم شروع به خارش کرد و دستانم تاول زد. به گونهای که تاولهای روی صورتم آویزان شده بود آن قدر که بیهوش شدم. از آنجا مرا به بیمارستان صحرایی و پس از آن به بیمارستان اهواز منتقل کردند. یادم هست آن جانباز در بیمارستان صحرایی فریاد میزد این خواهر جان مرا نجات داد...
پس از پایان دوران دفاع مقدس آموزشهای امدادی خودم را کامل کردم و به جمعیت داوطلبان هلال احمر پیوستم. هرجا ماموریت بود حاضر بودم بخصوص در دوران رحلت امام(ره) که 70 روز مسؤولیت امدادی خواهران هلال را بر عهده داشتم. اکنون هم در خانه کوچکم زندگی میکنم . البته عضو بسیج محله هستم و در تمام فعالیتهای مسجد مشارکت دارم بخصوص در ایام ماه مبارک رمضان، محرم و فاطمیه. از کسی هم انتظار ندارم. وظیفه ای بوده که انجام دادم. خدا را شکر ...
شاید قصه ما اینجا به پایان برسد، اما آیا میتوانیم براحتی از این قهرمانان جنگ عبور کنیم؟ اگر این افراد در یک کشور اروپایی این گونه ایثارگری میکردند چه پاداش و امکاناتی در اختیار آنها بود؟ ... فقط همین والسلام...
نظر شما