به گزارش قدس آنلاین، طلاق به عنوان یکی از شایع ترین و آسیب زا ترین معضلات اجتماعی امروز، هرگز و برای هیچ زوجی یک شبه اتفاق نمی افتد. بلکه محصول عقبه بلند-بالایی است که اغلب از نگاه ما و شما پنهان مانده است. این عقبه همان داستان های نا گفته ای است که هر فرد مطلقه ای در بخش های تاریک- روشن وجودش مخفی کرده است. در این یادداشت و چند یادداشت آینده به مواردی از شایع ترین این داستان ها می پردازیم.
هر زن یا مردی که طلاق را تجربه کرده است، داستان خاص خودش را دارد. داستانی که از نقطه ای خیلی دور یا خیلی نزدیک شروع شده و اوج و فرودهای خاص خودش را هم داشته است. در میان این همه قصه متنوع، یک قصه مشترک بین همه این آدم ها وجود دارد.
قصه مشترک آنها این است که هیچ کدامشان چه در زمان خواستگاری، چه سر سفره عقد و چه زمانی که به خانه بخت رفتند تصورش را هم نمی کردند که روزی کارشان به اینجا بکشد. از آنجا که این قصه، قصه مشترک من و شما و همه آدم های دیگر هم است، خوب است با نگاهی موشکافانه تر علت رخداد این رویداد غیر منتظره تلخ را بررسی کنیم.
اتاق زیر شیروانی
مثل بقیه روزهای بهاری شمال، داشت باران می بارید. من پنج- شش ساله بودم و در اتاق زیر شیروانی، وسط آن همه وسیله بنجل و کهنه، دفتر و دستکم را پهن کرده بودم و داشتم نقاشی می کشیدم. یادم نیست چرا ولی سر و صدای مامان می آمد که مثل همیشه داشت سر بابا غر می زد. مدرسه که رفتم کمتر گذرم به اتاق زیر شیروانی افتاد. انگار کم کم دیگه داشت غرغرهای مامان و سکوت بابا برایم عادی می شد.
بالأخره هم یک روز به نظرم آمد که زندگی یعنی همین. فکر می کنم از همان موقع بود که دیگر پایم را به اتاق زیر شیروانی نگذاشتم. گذشت و گذشت، تا اینکه نوبت عروس شدن من هم رسید. محل کار شهرام همدان بود و ما به هزار امید و آرزو شال و کلاه کردیم و رفتیم که زندگی مان را شروع کنیم. زندگی مان بد نبود. فقط گاهی بحث هایی بینمان پیش می آمد که کم کم به یکی من گفتن و یکی شهرام گفتن منجر شد. اما به نظر من این هم مشکل به حساب نمی آمد و به طور کلی من که از زندگی مان راضی بودم. تا اینکه به شش ماه نرسیده بعد از یکی از همان یکی به دو کردن های همیشگی شهرام گفت که «دیگه نمیشه این زندگی رو ادامه داد». حسابی جا خورده بودم.
نمی فهمیدم چرا این حرف را می زند. دلم می خواست از او بپرسم « این چه حرفیه؟ مگه چی شده؟ » ولی جوری خشکم زده بود که زبانم در دهانم نمی چرخید. شهرام این را گفت و از خانه بیرون زد. من هم وقتی به خودم آمدم دیدم وسط انباریِ روی پشت بام، مچاله نشسته ام. باران بود که می بارید!
مراحل طلاق
اگر زندگی تان را دوست دارید، قبل از آنکه دیر بشود اقدامی بکنید
مراقب تکرار الگوها باشید!
شما به عنوان یک خواننده فکر می کنید که چرا کار زندگی شهرام و همسرش به طلاق کشید؟ بله درست حدس زدید. هر چه که هست زیر سر همان اتاق زیر شیروانی است!
در روانشناسی اصطلاحی وجود دارد به نام «الگوها». الگوها به ما کمک می کنند تا مسائل و کارها را سریع تر یاد بگیریم و منافع زیادی هم برایمان دارند. اما نکته ای که وجود دارد این است که یک الگو لزوماً در مورد همه افراد، تأثیر یکسانی ندارد. عروس این قصه ما حساب همه چیز را در زندگی اش کرده بود به جز حساب الگوهایش را. همان طور که خودش اشاره کرد، او شیوه ارتباطی مادر و پدرش را درونی کرده بود و فکر می کرد که این شکل از رابطه – یعنی زن کنترل گر و مرد مطیع- بخش معمول زندگی مشترک است. البته این تلقی کاملاً ناآگاهانه در او شکل گرفته بود چون که یک خاصیت مهم الگوها این است که بدون اینکه ما متوجه بشویم به حوزه تصمیم گیری و رفتاری ما نفوذ می کنند.
و او وقتی که وارد زندگی مشترک شد، با همان الگوهای ارتباطی که بیشتر از هر شیوه دیگری با آنها آشنا بود وارد شد و آنقدر هم دقیق آنها را تکرار کرد که حتی خودش هم متوجه غرغرهایی که سرِ هر موضوع ریز و درشتی حواله شهرام می کرد نشده بود (اشاره به اینکه به نظر او در زندگی مشترکشان مشکل جدی وجود نداشت). از آن طرف الگوهای ارتباطی که شهرام از آنها می آمد، با او خیلی متفاوت بود. در الگویی که شهرام در روابط پدر و مادرش دیده بود بر عکس، مرد کنترل کننده بود و زن مطیع.
وقتی که این دو الگوی ارتباطی ناکارآمد و تا حد زیادی هم متضاد با هم تلاقی پیدا می کنند، دیگر وقوع طلاق، اتفاقی دور از ذهن نخواهد بود. شاید حتی بتوان گفت که با غفلتی که از شهرام و همسرش در زمینه تکرار الگوهای ارتباطی ناکارآمد والدینشان سر زده بود، همان شش ماهی هم که کنار هم سپری کرده بودند، چیزی در حد شق القمر بوده است.
شما هم اگر می خواهید که یکی از عوامل خطر ساز طلاق را از زندگی تان بیرون کنید از همین حالا دست به کار بشوید. در الگوهای ارتباطی که از گذشتگان آموخته اید تجدید نظر کنید و الگوهای ناکارآمد را کنار بگذارید.
شاید برای موفقیت در این کار بزرگ، احتیاج به صرف کمی وقت و مراجعه به روانشناس داشته باشید. اما اگر زندگی تان را دوست دارید، قبل از آنکه دیر بشود اقدامی بکنید.
منبع: بیتوته
نظر شما