اختصاصی قدس آنلاین - جمعیت زیادی صف کشیده اند. از این روستای خشک و بی آب و علف که معلوم نیست خاکِ بر سر نشسته اش کی فروخواهد نشست تا روستاهای دور دست تر. خبر حضور مجموعه ای پزشک داوطلب در یک بیمارستان صحرایی با قابلیت جراحی و خصوصا «سنت کردن» خیلی ها را به اینجا کشانده.
صبح که می آمدیم از طرف چابهار، خاک را از ارتفاع روی این شهر و فرودگاه بی آب و علفش می دیدی. ۵ساعت است که به سمت زاهدان می آئیم تا بلکه از گریزگاهی به طرف راسک برویم. چیزی سفید کرده بود هوای مقابل راننده را. وقتی شیشه را پائین کشیدیم تا از هوای بیرون لذت ببریم قیافه کبودشده مان داد می زد: «مجبوری وقتی نمی دانی این چیست! تا زیر کبدت نفس عمیق بکشی؟» خاک بود و خاک بود و خاک.
همچنان در این مسیر لم یزرع، باد در بیابان شترپرور می پیچید و در شکم ماشین می پلکید و می رفت. در یک چنین وضعی بیمارستان هم بسازی دکترش را باید با قل و زنجیر به دستگاه های اتاق عمل ببندید. نمی مانند مگر بومی باشند و عشقشان به دیارشان. همان تئوری سرمایه گذاری بلند مدت روی پرورش دکتر بومی...
ما از راسک مسیری را به سمت این روستاهای دورافتاده آمدیم که نیسان های آبی خلافش را به سمت دیواره مرزی می رفتند. همان نیسان هایی که عقبشان مشمای کلفت انداخته اند با دو سه لایه و تا کمرکش ماشین بالا آورده اند و در سرعت وحشتناک در بیابان گازوئیل قاچاق را دل دل کنان می برند تا به مرز برسانند.
در این اوضاع عده ای کاملاً داوطلبانه آمده اند خدمت، در شرایط حاد منطقه. اینجا در بعضی روستاها جریان تکفیر زور می زند عضو بگیرد و بر و بچه های بسیجی متخصص جگر شیر دارند. پزشک عمومی، متخصص و جراح عمومی. قصدشان هم هست که طی یک هفته هرچقدر می توانند به داد مردمی برسند که برای یک معاینه تخصصی و عادی باید بیش از یکصد کیلومتر در این جاده ها راه بروند. همه که ماشین ندارند. همه که نمی روند...
رضایت هم هست و هم نیست. یکی بیش از این انتظار دارد و یکی کلا راضی است. از هر ۲۰۰ نفر ممکن است یکی ناراضی باشد، اگر باشد.
اینجا مردم بعضی وضع مالی شان بدک نیست اما دورافتاده اند و فقر دانش و بهداشت بیشتر اذیت شان می کند اما خیلی ها هم نیازمندی های جدی دارند. برای این نیازها فقط باید رفت شهرهای بزرگتر. اما در این وسط پیرمردی آمده بود برای تخلیه کیست بدنش. دکتر متخصص پوست ارجاعش داده بود به جراحی عمومی و آمده بود اتاق عمل.
وقتی رسیدم او وارد اتاق عمل شده بود. یک جفت دمپایی پاره دم در بود، عجله داشتم و فکر می کردم دمپایی ایزوله است، نوک انگشت پایم رسیده بود که عکاس کناری ام پنجه انداخت و خِرکش، عقبم کشید. آقا، این دمپاییِ مریض است. دمپایی اتاق عمل را پوشیدیم و برای عکاسی وارد شدیم. پیرمرد به همان زبان محلی گفت: «یکی دو تا از این کیسه ها آزارم می ده، میشه خالیشون کنی؟» دکتر گفت: «لباست را بالا بزن...» لباسش را بالا زد، تمام تنش، تمام تنش از کمر تا پاها مثل نان تافتون که در تنور تاول می زند مملو بود از کیست های پر از آب. دکتر شوکه شد و گفت: «بنداز پائین... بنداز پائین لباستو من تو را عمل نمی کنم. مرد حسابی تو بعد عمل اینهمه کیست باید بروی آی سی یو وگرنه کل تنت عفونت می کنه»
پیرمرد رنجور ناامید در این بیابان خاک بر سر از کجا آی سیو بیابد؟ دو تا از کیست ها به قدری بزرگ بود که نمی توانست روی آنها بخوابد. تحملش طاق شده بود. زجرش به دندان رسیده بود از جگر. دکتر دلش به رحم آمد، گفت: «بخواب پدر جان این دو سه تا را بیرون می آورم ...»
من حالم بد شده بود. برای خودم، نه برای پیرمرد! که اگر ما نصف این نَفس پرستی مان دیگرپرست بودیم خیلی از این مسائل پیش نمی آمد. پیرمرد رفت و من تا غروب دنبال این متخصص و آن متخصص می دویدم که بشنوم این بیماری ارثی است و واگیر ندارد و من تهران نشین یک وقت از این کیست ها نزنم ...
حالا سالی است از آن روز گذشته. من اینجا پایتخت نشین و روی تخت خوابیده و پیرمرد احتمالاً یا کپرخواب است یا مرده! من هنوز کیستی نزدم و پیرمرد روی کیست هایش خوابیده، تا کدام دوباره بزرگتر شود و آزارش دهد، تا باز چقدر باید رنج بکشد و تحمل کند تا شاید باز گذر متخصصانی بسیجی به بادیه ای افتد و او آنجا باشد و ...
بیرون را نگاه می کنم از پنجره، ماشین مدل بالایی کنار خیابان روبرویی، جلوی دامپزشکی با پرتره بزرگی از یک سگ احتمالاً گرانقیمت ایستاده. دخترکی مدرن پیاده شده و سگش را مثل طفلی بیمار به بغل زده و به سوی در ورودی می رود.
نظر شما