دل است دیگر... تند تند، تنگِ یار می شود... بُغضِ ملاقات می کند... هوای چلچراغ حرم می افتد به سرش و شور آمدن، جانش را می لرزاند...
اَمان از عشق... از میان بُرهای که بلد است... از بندگانی که هفت خوان عطش را گذشته اند...
چقدر حال و روز شیفتگان گفتنی ست، اگر سفر به سلامت گویی آشنایی بروند. آن آشنایی که قصد زیارت کرده. می خواهد برود پای بوس امام رضا.
دل است دیگر. با هر جمله مسافرانه زیر و زبر می شود. جلوی خودش را می گیرد که ندود سمت خانه و گره به بقچه اش نیندازد. تا نگوید اگر کمی منتظر بمانید، من هم می آیم تا به داد اشک ها و آرزوهایم برسم.
امان از دلتنگی برای شما آقاجان... امان از قصه ای که در آن قلبی از دوری تان، موّاج شود... که اگر چنین شود غم پیشه می گردد. هاج و واج می ماند. می شکند.
دل است دیگر... اگر ببیند کسی به ملاقات خورشید راهی ست، هوایی می شود. از سکوت می گریزد و کودکی می شود رها و شیدا.
مولاجان! دروازه دل که به سمت نام تان گشوده شود، دیگر باید گوشه ای نشست و چشم ها و گوش ها را سپرد به نجواهای سحرانگیز.
چه عجیب بعضی از روزها، آسمان می درخشد و گل های عطرآگین در کاسه سفالین می چرخند. وقتی دل، آب می ریزد پشت سر زائران کوی شما. وقتی الوداع ها، رنگ السلام های روشن دارند و از زبان ها جز آیة الکرسی و قدر بیرون نمی ریزد. جز پرواز کردن بر فراز اقیانوسی که همه فصل ها، سبز و پُرتلالو است.
امان از آسمان ابری دل... امان از قاصدک هایی که روی شانه انتظار می نشینند و نمی دانند چه امیدها که به پا نکرده اند...
نظر شما