تحولات منطقه

ساحل عباسی: خانم خدیجه شاد، مادر شهیدان مصطفی و مجتبی بختی، میهمان امروز عشقستان است. بهتر است بگویم میزبان است زیرا آن‌قدر با صلابت و شجاعت و آرامش حرف می‌زد که من از آن سوی خط از این‌ همه صبر و دریادلی او خجالت می‌کشیدم.

نقش بازی کردم که پسرانم به جنگ بروند
زمان مطالعه: ۴ دقیقه

شهید مصطفی بختی متأهل و دارای 2 فرزند دختر بود. مصطفی متولد سال 61 و برادرش شهید مجتبی متولد سال 67 بود؛ 2 برادری که به عنوان 2 پسرخاله راهی سوریه ‌شدند تا دینشان را به دین و قرآن و ولایت و امامت ادا کنند. خانم خدیجه شاد می‌گوید: احساس می‌کردم بچه‌ها راز مگویی در سینه دارند. می‌دانستم عاشق رفتن به سوریه و شهادت در راه امام حسین(ع) هستند. منتظر بودم بچه‌ها خودشان بیایند و عنوان کنند. روزی که پسرانم مقابلم نشستند، قبل از اینکه بخواهند لب باز کنند و برای رفتن به سوریه اجازه بگیرند، به آن‌ها گفتم که مادر! از طرف من مجازید. مگر می‌توانم برای یاری عمه سادات و شیعیان و مظلومانی که فریاد کمک سر داده‌اند، به شما نه بگویم.

یک تصادف به داد شهید رسید

خانم شاد در ادامه می‌گوید: من به 4 فرزندم علاقه خاصی دارم بویژه به شهید مجتبی. شاید باورکردنی نباشد اما شب‌ها یکی دو بار از خواب بیدار می‌شدم و به آقامجتبی سر می‌زدم. آقامجتبی هم از آن دسته بچه‌هایی بود که بسیار مامانی بود. بعضی وقت‌ها می‌گفتم بچه کمی ‌از خانه بیرون بزن. می‌گفت مامان کجا بروم بهتر از اینجا که پر از محبت تست. آقامصطفی هم علاقه خاصی به ما داشت. همچنین بین او و همسرش که دخترخاله‌اش بود، علاقه و عشق و عاشقی عجیبی وجود داشت.

2 سال بچه‌ها تلاش کردند که خود را به آن سوی مرزها برسانند اما از هر راهی رفتند درها به رویشان بسته می‌شد. بنابراین تلاش کردند که خود را 2 پسرخاله افغان بنامند و به نام فاطمیون از ایران خارج شوند زیرا همزمان 2 برادر را به سوریه  اعزام  نمی‌کردند.

بچه‌ها 2 سال تلاش کردند که با اسم‌های مستعار بتوانند راهی برای اعزام پیدا کنند؛ مصطفی به اسم مستعار «بشیر زمانی» و مجتبی به اسم مستعار «جواد رضایی». منِ مادر هم باید نقش خاله و مادری افغانستانی را برای بچه‌ها بازی می‌کردم. با زبان افغانی باید حرف می‌زدم. اگر تلفن می‌شد، باید چنان حرف می‌زدم که کسی شک نکند. مصطفی خواهرزاده‌ام شده بود بنابراین خاله شهید مصطفی شده بودم و باید به جای مادر و خالة 2 نفر نقش بازی می‌کردم و خودم را معرفی می‌کردم! نقش بنده در اعزام فرزندانم، جدی و بسیار حساس بود.

هنگامی‌ که من به فرزندانم، شهید مصطفی و شهید مجتبی، اجازه دادم آن‌ها سراز پای نمی‌شناختند. اما خطاب به مصطفی که متأهل بود، گفتم من رضایت مادری‌ام را داده‌ام و شما باید رضایت خانمت و خانواده‌ات را جلب کنی. خانم شهید مصطفی علاقه شدیدی به همسرش داشت و مشخص بود که به همراه دخترانش رضایت نمی‌دهد که همسرش از آن‌ها دور شود. آن‌ها به‌قدری به هم وابسته بودند که اگر مصطفی 10 دقیقه دیر به منزل می‌رسید، فکرشان هزار راه می‌رفت و از دلشوره بی‌قرار می‌شدند. بنابراین طبیعی بود که همسرش به‌شدت مخالف رفتنش باشد. خانم شهید مصطفی بعد از زمانی طولانی از عدم پذیرش، تعریف می‌کند که روزی با آقامصطفی به بیرون از منزل رفتیم. در یک چشم برهم زدن تصادفی پیش آمد که صحنه دلخراشی داشت. برایم باورکردنی نبود که انسان در یک لحظه تصادف از دنیا می‌رود؛ به همین راحتی. با توجه به اینکه می‌دانستم مصطفی آرزو دارد شهید شود، آن لحظه انگار ندایی در گوش و ذهنم پیچید که اگر به مصطفی اجازه ندی و در حادثه‌ای همانند تصادف جانش را از دست بدهد، می‌توانی خودت را ببخشی که اجازه ندادی مصطفی به آرزوی دیرینه‌اش یعنی شهادت برسد؟! آن روز بود که به شهید مصطفی گفتم: مصطفی آزادی و من دیگر ممنوعیتی برای رفتنت به سوریه ندارم.

خانم شاد ادامه می‌دهد: بچه‌ها 2 بار در مشهد لو رفتند که ایرانی‌اند. یک بار هم در اتوبوس اعزامی ‌شناسایی شدند و اجازه رفتن پیدا نکردند. یکی از دوستان به بچه‌ها می‌گوید اگر قم بروید، یکی از مسئولین فاطمیون احتمال دارد با شما همکاری کند، بنابراین از قم با سهولت بیشتری امکان رفتن پیدا می‌کنید و شاید از آنجا بتوانید ثبت‌نام کنید. قبل از اعزام به قم بچه‌ها بویژه مجتبی می‌گفتند عکس و فیلم بگیرید که این‌ها آخرین دیدارهای دنیوی ماست. هنگامی‌که به شهر قم رفتند، بعد از چند روزی که مجتبی زنگ زد، از صدایش و از نوع سلام‌گفتنش فهمیدم که توانسته‌اند ثبت‌نام کنند. شوق و ذوق عجیبی در صدایشان موج می‌زد. آن روز گویی دنیا را به من دادند و خدا را شکر کردم که بچه‌هایم به آرزویشان رسیدند. مجتبی به من می‌گفت ممکن است تروریست‌ها سرمان را ببرند یا آتشمان بزنند لذا از این فرصت استفاده کن و از ما فیلم و عکس بگیر.

نگذاشت پشت سرش آب بریزم

خواستم آب پشت سرشان بریزم ولی اجازه ندادند و گفتند آب را پشت سر کسی می‌ریزند که قصد برگشتن داشته باشد. پشت سر کسی که هدفش شهادت است، آب نمی‌ریزند. 75 روز مأموریت بچه‌ها تمام شده بود. با ساک‌های بسته منتظر برگشت بودند که متوجه می‌شوند عملیات بزرگی در پیش است. بچه‌ها زنگ زدند و گفتند مادر 10 روز دیگر بازمی‌گردیم و وضعیت به گونه‌ای است که باید تلفن همراهمان را خاموش کنیم. آنجا متوجه شدم بچه‌ها می‌خواهند در عملیات شرکت کنند. آن روز از خدا خواستم که بچه‌هایم را به آرزویشان برساند.

شهید مصطفی و شهید مجتبی در ماه رمضان سال 94 در تدمر سوریه به شهادت رسیدند و خدا پاداش 2 سال تلاش برای مجاهدت در راهش را به آن‌ها داد. روزی که متوجه شهادت بچه‌هایم شدم، به یاد حرف مجتبی افتادم که می‌گفت من زن نمی‌گیرم، حوری می‌گیرم. با توجه به اینکه بچه‌ها به عنوان تبعه افغان از کشور خارج شده بودند، بعد از شهادت به سراغ آدرس‌هایی می‌روند که اصلاً وجود نداشت. بچه‌ها آدرس روستایی در قم را داده بودند اما زمانی که متوجه می‌شوند چنین آدرسی وجود ندارد، آن‌ها را به عنوان شهدای گمنام در حرم حضرت معصومه(س) طواف می‌دهند تا اینکه فرمانده‌شان متوجه شماره تماس من می‌شود که بچه‌ها با این شماره خیلی تماس گرفته‌اند. آنجا بود که تماس گرفتند و خبر شهادت بچه‌هایم را به من دادند. در اصل، حضرت معصومه(س) هم در ثبت‌نام بچه‌ها و هم بازگشتن پیکرهای مطهرشان به خانه و خانواده کمک‌کننده بود. 

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.