قدس آنلاین- روایتی مظلومانه از زندگی شهیدی که چشمانتظار تولد پسرش بود اما دست روزگار او و پسرش را قبل از اینکه چشمشان در چشم هم گره بخورد، از هم جدا کرد و نیز مادر و همسری که حتی نتوانستند آخرین بار روی شهید را ببوسند. سیده عذرا علوی که زینبسادات نامیده میشود، در این گفتوگو زندگی و شهادت مظلومانه شهید وحید شیبانی را در لحظات کوتاه پیش رو برای ما به تصویر میکشد.
سیدهزینب درباره همسرش میگوید: شهید وحید شیبانی مهندس مخابرات در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود و اول اسفند ۹۱ در جاده کردستان به فیض شهادت نائل شد. او مردی آرام و بسیار صبور بود. همیشه میگفتم آقاوحید مصداق این حدیث معروف است که نه با چیزی زیاد اندوهگین میشود نه با چیزی بسیار خوشحال. مادر آقاوحید زنی پاکدامن و مؤمنه است که بعد از فوت همسرش فرزندانش را زینبگونه بزرگ کرده است. مادر شهید همواره مطرح میکند که به یاد ندارد بدون وضو به بچههایش شیر یا غذا داده باشد. روزهای اول آشنایی با آقاوحید، به یاد دارم که مادر همسرم به من گفت که زینبسادات! زندگی با وحید بسیار آسان است زیرا آدم ایرادگیری نیست و عصبانی نمیشود. در ۸ سالی که با او زندگی کردم، هیچگاه از دست من عصبانی نشد و مرا اذیت نکرد.
چه شد که زینبسادات نامیده شدم
خانم علوی ادامه میدهد: من در دوران مجردی در کلاسی آموزشی بودم و دوستانم آنجا به من میگفتند به شما میآید که اسمت زینب باشد. خانمها مرا با اسم زینب به مادر همسرم (که آنجا مرا برای وحید پسندیده بود) معرفی کرده بودند. بنابراین از همان شب خواستگاری تا لحظه شهادت همسرم اسم من زینب شد. سال ۸۳ به عقد هم درآمدیم و سال بعد زندگی مشترکمان آغاز شد تا اینکه خداوند در سال ۸۷ «فاطمه حورا» را به ما هدیه داد که زمان شهادت پدرش ۴ سال و نیمش بود. آقاوحید خیلی دوست داشت فرزند پسر داشته باشد زیرا پدر، پدربزرگ و عمویش فوت شده بودند. خداوند نیز چنین لطفی در حق ما کرد. او هنگامی که متوجه شد خداوند به ما پسر داده، بسیار خوشحال شد. یادم هست که همه خانواده را دعوت کرد و ولیمه داد. از ماه هفتم بارداری تا ماه هشتم که به فیض شهادت رسید، دائم میگفت طاقت ندارم، دلم میخواهد پسرم زودتر به دنیا بیاید تا او را ببینم. ولی این پدر و پسر نتوانستند حتی برای یک بار همدیگر را در آغوش بکشند.
رد پای گروه تروریستی پژاک
او میافزاید: ایشان که برای انجام مأموریتی به کردستان رفته بودند، به گفته شاهدان عینی، بر اثر انفجار مواد منفجره درون خودرو به شهادت رسید. شاهدان این انفجار را به گروه پژاک نسبت دادند و ما و خانواده سایر شهدایی که دراین حادثه جان باختند، تنها از روی استخوانها توانستیم شهدایمان را شناسایی کنیم. بنیاد شهید همسرم را شهید اعلام کرد و ایشان در کنار سایر شهدا در قطعه ۵۰، ردیف ۱۰۷، کنار شهدای خبرنگار سانحه هوایی آرمید.
پسرم «محمدوحید» بعد از چهلم پدر شهیدش به دنیا آمد. من دلم میخواست اسم پسرم را حسین بگذارم و مادرم میخواست اسمش را امیرعباس بگذارم. اما سحرگاه روزی که پسرم به دنیا آمد، خواب دیدم که با مادرم در بیمارستان هستم. گویی ملائکه ۲ بچه را به من و مادرم دادند. به نوزاد مادرم گفتند او را امیرعباس بنامید اما نوزاد مرا وحید صدا کردند. هرقدر تلاش کردم او را وحید بنامم، ثبت احوال مخالفت کرد بنابراین او را محمدوحید نامیدم.
به یاد دارم روزی شهید وحید پای تلویزیون بود و برنامهای درباره شهادت سربازان گمنام امام زمان(ع) پخش میشد. آن روز وحید مرا صدا کرد وگفت زینبسادات! دارند از ما میگویند. من که در حال رفتن به آشپزخانه بودم، گفتم آقاوحید! اگر میخواهی شهید شوی، خوب شهید شو و مرا جزو خانواده شهدا کن. خبر نداشتم در زمانی کوتاه وحید مرا همسر شهید میکند و خود به نزد شهدایی میرود که روزیخوار خدای سبحان هستند.
از دنیا دل برید و رفت
چند ماه قبل از شهادت، یک روز آقاوحید آمد و گفت شناسنامهات را بردار، بیا برویم، میخواهم خانه را به نامت کنم. تعجب کردم وگفتم ضرروتی ندارد. اینجا برای همه ماست. از من انکار و از او اصرار اما آقاوحید مرا با خود برد و ارثی که از عمویش به او رسیده بود (به علت اینکه عمویش وارثی نداشت) را به من داد و گفت برای خودت طلا بخر. هرچند که ابتدا مخالفت کردم اما در نهایت به دل او راه آمدم. بعد از اینکه همه داراییاش را به نام ما کرد، گفت من مهریهات را دادم و پول طلایی که به شما دادم، اجاره خانه من است. پس من مستأجر شما هستم و از خودم چیزی در این دنیا ندارم. آقاوحید راست میگفت، گویی آماده رفتن و شهادت بود و خود را از تعلقات دنیا رهانید.
شب خواستگاری پدرم اصرار داشت که مهرم ۳۱۳ سکه باشد اما آقاوحید که دلش میخواست مقام معظم رهبری ما را با ۱۴ سکه عقد کند، اصرار میکرد. اما پدرم هم همچنان روی حرف خودش بود حتی نزدیک بود ازدواج ما به هم بخورد. به یاد دارم به آقاوحید گفتم اگر مرا میخواهید، با درخواست پدرم موافقت کنید. بعد از ازدواج من مهرالسنه حضرت زهرا(س) را برمیدارم و بقیه را به شما میبخشم. سال بعد، شب تولد حضرت علی(ع)، زمانی که برای مراسم اعتکاف میرفتم، مهریهام را در برابر مسجد علی بن حسین(ع) در برابر شهدای گمنام به ایشان بخشیدم و همان ۱۴ سکه باقی ماند.
شب قبل از اینکه خبر شهادت آقاوحید را به ما بدهند، از خواهرم خواستم برای چیدن سیسمونی نوزادم به منزل ما بیاید. آن شب تا دیروقت کار کردیم اما همة ما دلآشوب بودیم و تا صبح نخوابیدیم. تلفن ثابت منزل به علت کابل برگردان قطع شده بود. صبح آن شب تلفن همراهم مدام زنگ میخورد و همه از آقاوحید میپرسیدند. بعد از اینکه پدر و مادرم از سر کار آمده بودند، به منزل ما آمدند. کمکم متوجه شدم که این رفت و آمدها عادی و طبیعی نیست. ابتدا به من گفتند که آقاوحید تصادف کرده و سپس گفتند به کما رفته است و در نهایت گفتند کشته شده است. اما من در همه موارد فقط میگفتم مرا ببرید که شهیدم را ببینم. حتی وقتی اورژانس به خاطر وضعیت بارداریام به منزل آمد، اجازه ندادم که فشارم را بگیرند. در نهایت همسر یکی از دوستانم که همکار وحید بود، با صراحت به من گفت پیکر آقاوحید سوخته و چیزی برای دیدن نمانده است. یاد آن قد و بالای زیبا و صورت آسمانیاش افتادم. شهید وحید به قول همکاران ۴۰ دقیقه در آتش سوخته بود. با شنیدن این موضوع فقط میگفتم فدای سر علیاکبرِ امام حسین(ع) .
نظر شما