به گزارش قدس آنلاین، همان سحرگاه بارانی که اولبار به شمشیر آباد، میدان ورودی شهر خرمآباد، رسیدم دچار غربت بیمقدمهای شدم. بچه خانگی نبودم. در تهران هم گلیم پارهام را خودم به دوش میکشیدم. اما شاید عقبماندگی و بیامکاناتی شهر بود که حتی در آن تاریکی معلوم بود میگوید ”اینجا آخر دنیاست". آن ششصد کیلومتر فاصله از تهران یعنی چاهی که امکان مخابرهی هر صدایی را از بین میبرد. آنقدر همه چیز دور و دردآور بود که فکر میکردم حالا میتوانم حتی خارج از ایران هم زندگی کنم. یعنی وقتی خرمآباد شد، ویرجینیا هم میشود. با هیچکس حرف نمیزدم. البته موی تراشیده شدهی سرباز بودنم هم مزید بر علت بود. غربیگی از مویم میریخت. وقت انتخاب واحد اولین ترم هم، زمانی که پرفسور بالتازار، مدیر گروه نچسبمان گفت: تو که تهرانی هستی چرا آمدی اینجا، تیر آخر به تابوت خوشحالی قبولی کنکورم بود. بیپناه بودم. بیرفیق؛ و بعد از ترم یک، که مثل باد گذشت، از کار نیمه وقت پنهان-گاهی ساختم تا شاید پول، پناه روزهای سختم باشد.
دکتر سوکراتز، که صاحب آموزشگاه زبان بود و از قوارهی زبانی و اعتماد به نفسم خوشاش آمده بود، پیغام داد که بیا. رفتم. یک کلاس سطح متوسط تعارف زد. کتاب قرمز هِد-وی. ساعت هم مشخص کردند. یک هفته بعد کلاسهایم شروع شد. همان جلسه اول گربهی ذهنیت بچههای کلاس را ذبح کردم. آن ادکلن تند همیشگی و کیف دوشی زیادی آویزان و بارانی بلند، یک معلم-تهرانی تمام عیار از من ساخته بودند. بادی به غبغب انداختم. خرده تواضعی بار کلماتم کردم. در همان جلسهی اول لب به انگلیسی باز کردم که چه و چه. قریب به این معنی که یعنی ”آمدهایم چیزی یاد بگیریم، همهمان. استادی و شاگردی نداریم. همه رفقاییم، در تلاش برای به اشتراک گذاشتن کلمه و تجربه". از بچههای آن کلاس دو سه نفر دانشجو بودند، یکی دو دانشآموز و چار-پنج نفری هم مهندس و دکتر و کارمند. همهشان لهجهی انگلیسیام را حال میکردند. مدام با معلم قبلی مقایسه میشدم. من هم مشعوف از این کیفیت، روی همین ویژگی تمرکز کرده بودم. با تمام غلظتی که میدانستم اِمریکایی حرف میزدم.
ترم دوم دانشگاه، یعنی ترم یک تدریس، تمام شد. تابستان و تهران دوباره. تهران دوباره و من، که حداقل یک تغییر جدی داشتم. بیکار و بیپول نمیشد نفس کشید. یعنی من دیگر نمیتوانستم. اما در تهران نه دکتر سوکراتزی بود و نه آموزشگاهی که بشناسدم. در تهران باید مدرک را ضمیمهی توانایی میکردم. مدرکی که نبود. معرفی که نبود و اعتمادی که نبود. چند روز بالا و پایین آگهیهای استخدام جواب که نداد، مزید مکافات هم بود. داشتم بداخلاق میشدم. فیالواقع، بداخلاقتر. از اینکه کار نداشتم، و آن معدود جاهایی که مدعی فرصت دادن به کمتجربهها و بیمدرکها بودند، در حقیقت کیسهای دوخته بودند تا به اسم دورههای آمادهسازی حالی از احوال خلق خدا بگیرند و پولی از جیبشان. عبوس شدم. عبوستر. تا شبی که آقاجان زنگ زد خانه و به خانبابا امر کرد که طبقهی بالا را باید تجدید رنگ کند. مستاجر قبلی رفته بود و برای اجارهی دوباره رنگ دوباره لازم بود. خانبابای من بنا بود. بنا و خیلی بیشترش. مجموع کارهای ساختمان را کمابیش توانا بود. از قیرگونی پشتبام تا ساخت در و پنجره و لولهکشی. کوچکتر که بودیم گاهگداری کنارش بیل زده بودیم. آچار چرخانده بودیم. بیشتر به تفریح تا کمک و کار. اینبار، اما، خانبابا کلید طبقهی بالا را گذاشت توی دستم. بیعانه هم داد تا بروم رنگ و ابزار بخرم.
فرداش بسمالله گفتم و رفتم. آنچه برای شروع لازم بود را خریدم. ادکلن و کیف آویزان و بارانی بلند نه، ایندفعه با یک دست لباس زهوار دررفته وارد کلاس شدم. کلاس خالی. طبقهی بالا. یاد گرفته بودم اول باید بالادست را شروع و تمام کرد. با یک بشکه و یک چارپایهی همقدش، به انضمام یک در چوبی از کارافتاده، داربست درست کردم. چفیه بستم روی سرم تا خاک، خرابم نکند. رفتم بالای داربست و در خلوت آن واحد خالی، تمام آوازهای محبوبم را وسط سنباده و بتونه، تمرین کردم. ساعت ده کسی میآمد و چای یا شربت میآورد. سنباده زیر دست آدم ناشی سر میخورد. این یعنی به جای دیوار دستت را میسایی. یعنی سرپنجههایت ناسور میشوند. یعنی چای را که برمیداری انگار داغتر از قبل است. شربت را که برمیداری یختر از همیشه. سنباده زیر دستت سر میخورد که بخورد. خانبابا چهل سال است زخم و زحمت تیغ و تیشه را به خودش ساده گرفته تا من سنگینتر از خودکار و سیاهتر از کاغذ به دست نگیرم. تا برای خودم، فقط برای خودم، نه برای او، کسی بشوم. حتی آقاجان، خودش هم تمام عمر کارگری کرده. از خطآهن خوزستان تا جادهسازی در لواسان. زندگی همیشه روی زمختاش را به قوم ما نشان داده. من اما، به روزهای عروسیاش رسیدهام.
مغازله با بازتاب صدا در خانهی خلوت و مصاحبه با دیوار و قلممو دو هفته طول کشید. روز آخر هنوز دستهایم را نشسته بودم که آقاجان پولی به قدر یک ترم کامل هد-وی سطح متوسط گذاشت توی جیبم. تا آمدم تعارف و تواضع تقدیم کنم مامان گفت: والدهی شهید شهبازی که آخر کوچه منزل دارد و از اجارهی دو اتاق زیر زمینیاش امرار معاش میکند هم میخواهد خانهی را تجدید رنگ کند.
این یکی کوچکتر بود. یک هفته کار بود. پول کمتری هم کاسب شدم. خانهی بعدی و بعد از آن هم بود. آن سال خانهی پیرزنها و پیرمردهای کوچه را نو-نوار کردم. پولاش مقداری از هزینههای دانشگاه و یکی-دو ریز-گره خانواده را جواب میداد. پول میآید و میرود. چه از تدریس و چه از تجدید رنگ. پول، پناه نیست. پناه باید ماندنی باشد. باید برای همه، هرقدر بخواهند، باشد. پول بهانه است. بهانهی دلتنگی و بیحوصلگی. پول را بهانه کرده ایم تا در خرم آباد و تهران، تا در تخته سیاه و سنباده، تا در لهجهی اِمریکایی و سرپنجههای ناسور، تنهاییمان را پنهان کنیم؛ و اینها همه چیزی از این تنهایی و بیپناهی کم نمیکنند. صرفا چند صباحی فریبمان میدهند؛ و خب، زندگی شاید همین باشد، یک فریبِ سادهی کوچک.
نظر شما