قدس آنلاین- شاید هر شاعری ترانهای به شهرت «مرد برای هضم دلتنگیهاش/ گریه نمیکنه قدم میزنه» را در کارنامهاش داشته باشد، دیگر خدا را بنده نباشد اما حامد عسکری چنین نیست. همچنان صفا و مهربانی بمیاش را با خود دارد و به درد مردم فکر میکند. پیشگامشدنش در کمکرسانی به زلزلهزدگان کرمانشاه نمونهای از همین دردمندی است. گفتوگوی مفصل ما با این شاعر، ترانهسرا و روزنامهنگار را بخوانید.
از ماجرای بهفروشگذاشتن سرو بلورین جشنواره فجر بگویید؛ با توجه به اینکه چنین حرکتی در بین ورزشکاران سابقه داشت ولی در بین هنرمندان چنین ابتکاری ندیده بودیم.
میدانید که من اهل شهرستان بم و زخمخورده زلزله هستم. شبی که از سفر اربعین برگشتم، ساعت ۷ پرواز من نشست. تا سیمکارت ایران را داخل گوشی گذاشتم و به اینترنت وصل شدم، دیدم دارد خبرهای زلزله میآید. شب اول به علت خستگی خوابم برد. صبح که بلند شدم، اخبار تکمیلی رسید. ویرانیها زیاد بود و با اینکه یک نفر کشته هم زیاد است، بیش از ۴۰۰ نفر از هموطنانمان رفته بودند. این مسئله یکی دو روز ذهن مرا مشغول خودش کرده بود. من میدانم چه اتفاقی افتاده و چه بلایی قرار است سر مردم بیاید. در نگاه اول میگویی زلزله آمده است و عدهای بیخانمان، یتیم و بیبچه شدهاند. اما به این فکر کنید که چند صد عروسی لغو شد یا کسی که روز صبح زلزله وقت دادگاه داشته تا به حقش برسد ولی این اتفاق نیفتاده است. چند صد نفر فعالیتی را راه انداخته بودند و قرار بوده کسبوکارشان رونق بگیرد و این مسئله روی نداده است. ما مردمی هستیم که در سختیها پشت هم هستیم اما این همدلیها زیاد ولی خیلی کوتاه است. قطعاً ۶ ماه دیگر در نشریات کشور نامی از کرمانشاه نخواهد بود. من یک آدم طبقه متوسطم و پول آنچنانی ندارم ولی دلم میخواست به نمایندگی از شهرم و زخمی که خوردهام، حرکتی کنم. این تصمیم ناگهان به ذهنم رسید. خیلیها میگویند جشنواره شعر فجر چون جشنوارهای دولتی است، اهمیتی ندارد اما این حرفها برایم مهم نبود و این تندیس را با قیمت پایه ۲ میلیون تومان برای فروش گذاشتم. خیلی از کسانی که همقشر خودمان بودند، گفتند ما وسعمان نمیرسد که این را بهتنهایی بخریم. شماره حسابی اعلام کردم و چند هزار نفر با هم این تندیس را خریدند. این هم خیلی دردناک بود که خیلی از دوستانی که با هم سلام علیکی داشتیم، مرا زدند. گفتند از این تندیس در خانه ما هم هست و در انباری ما خاک میخورد، خجالت بکش! تو مجیزگوی انقلاب بودی و حالا هم داری این نمایش را اجرا میکنی. ولی هیچکدام از این حرفها برایم مهم نبود. با خودم میگفتم هزار تومان هم جمع شود و پول ۲ تا آب معدنی تأمین گردد، خوب است. از مردم ممنونم که به من اعتماد کردند و تا حالا ۳۴ میلیون و ۸۰۰ هزار تومان جمع شده است. دانشجویی به من پیام داد که من ۲۹ هزار تومان پول توی حسابم هست که ۲۵ تومنش را واریز میکنم، خانمی زنجیر طلایش را فروخته بود، خانمی دیگر پول گوشوارهای که برای تولد فرزندش خریده بود را واریز کرد. این کارها حال آدم را خوب میکند؛ حالا اصلاً اسمش را بگذارید ریا، شوآف یا هرچیزی. یک نفر به من پیام داد که چقدر برای تندیس پیشنهاد داشتهای؟ گفتم ۲ و نیم میلیون. گفت من ۳ میلیون میدهم ولی تندیس را در خانه خودت نگه دار.
الآن میخواهید با این پول چه کنید؟
رفقای خبرنگار زیادی دارم که در منطقهاند. آب، چادر و پتو تأمین شده است. با گروهی از بچههای آتشبهاختیار به نام گروه «ذخیره خیر» هماهنگ شدهام که آنها ۵۰ میلیون تومان جمع کردهاند. من این پول را در اختیار آنها قرار میدهم. آنها بچههای عملیاتیتری هستند. حالا ما یا منبع آب میخریم چون دامها بدون آب ماندهاند یا دستشویی و حمام صحرایی درست میکنیم. تصمیم با آنهاست.
در مقایسه با زلزله بم فضای اطلاعرسانی تغییر کرده است. این موضوع چه تأثیری بر وضعیت پس از زلزله داشت؟
وسعت زلزله بم هم از نظر کشتار و هم خرابی با این زلزله قابل مقایسه نیست. چون در زلزله بم بالای ۳۰ هزار نفر کشته شدند. آن موقع من خودم در بطن ماجرا قرار داشتم و یک بحرانزده بودم که نه فرصت رصد رسانهها را داشتم و نه رسانهها وسعت امروز را داشتند. قبول کنید که فضای سیاستزده امروز هم آن موقع حاکم نبود. آن موقع شاید آسیبهای بیشتری داشتیم ولی این حجم از شبکههای اجتماعی نبود. این حضور شبکههای اجتماعی هم آفت دارد و هم حسن. آفتش بحث شایعاتی بود که اتفاق افتاد. خود من در سالن امام حسن مجتبی(ع) کرمانشاه بودم. کمکهای مردمی با کامیونهای ۱۸ چرخ میرسید، در آنجا دپو میشد و بعد با وانتبارها به روستاها میرفت و بچههای بسیجی، دانشجو، طلبه و اردوهای جهادی ۲۴ ساعته زحمت میکشیدند. خود من ویدئویی دیدم که میگفت اینجا متعلق به یک نهاد نظامی است که اجازه انتقال کامیونها را نمیدهد. رانندههای کامیونها را دستگیر میکنند و بارشان را خالی میکنند و به اسم فلان نهاد دولتی به منطقه میفرستند! این دروغ مطلق وقتی در جایی از کشور پخش میشود، باعث بیاعتمادی میگردد. در حالی که یک عده خودشان آتشبهاختیار و بدون تظاهر در حال زحمتکشیدن هستند، بیان این حرفها واقعاً بیانصافی است. از آن طرف هم اینکه یکی با سگش برود آنجا و بخواهد زندهیابی کند، از مضرات فضای مجازی است.
بعد از ۱۳ سالی که از زلزله بم گذشته، مشکلات شهر حل شده است؟
زلزله فقط ترکخوردن دیوارها نیست چون روی فرهنگ و خردهرفتارها هم اثر میگذارد. شاید در بمِ امروز ویرانهای وجود نداشته باشد اما بیکاری وجود دارد. بزرگترین باغشهر ایران به شهری تبدیل شده که نخلستانهایش خشک شده و در آنها آپارتمان ساختهاند. نسل جدید پسازلزلة بم از ارگ، لالاییها، افسانهها، قصهها و باورها خبر ندارد. اینها دست اهالی فرهنگ را میبوسد. در پسابحرانها مهمترین چیزی که از بین میرود، خردهرفتارهای فرهنگی است. بم قبل از زلزله تالار عروسی نداشت. آنقدرخانهها بزرگ بود و صمیمت وجود داشت که همسایهها میگفتند زنانه را در خانه ما بگیرید و مردانه را در خانه خودتان. شاید اگر زلزله نبود، تالارهای عروسی ۲۰ سال دیگر در بم ساخته میشد اما امروز این اتفاق افتاده است. به نظر من، فرهنگ و روح و جان مردم بم هنوز ترمیم نشده و هنوز آسیبهای روانی و افسردگی در شهر زیاد است و زخم روی قامت شهر هست.
شما خودتان یک فرد فرهنگی هستید، زلزله را هم تجربه کردهاید و کشور ما هم یک کشور زلزلهخیز است. به نظر شما اهل فرهنگ در چنین بحرانهایی چه کار ویژهای از دستشان برمیآید.
هر چیزی که با هنر گره بخورد، ماندگار میشود. اگر امروز بخوانی که زلزله کرمانشاه را لرزاند، یک خبر خواندهای ولی اگر ۲۰ سال بعد بخوانی، یک خط از تاریخ را خواندهای. ولی اگر بخوانی که در کرمانشاه زلزله آمد و یک مقام دولتی رفت به آنجا و یک گوسفند پیچید جلوی هواپیمای او و یک چوپان گفت تو گوسفند مرا کشتهای، یک داستان خواندهای. تعریف داستان در نزد مدرنها این است: خواندن خبری که هیچگاه کهنه نمیشود. هر وقت یک اتفاق که در روز اول خبر و ۲۰ سال بعد تاریخ است، با هنر گره بخورد، ماندگار میشود.
در مورد بم شعرها و آثار هنری بسیاری خلق شد ولی به نظر میرسد که خیلی تأثیرگذار نبود.
بچههای هنرمند اصولاً آدمهای عاطفی هستند و عاطفه هم زود گُر میگیرد. بگذار من قانع نشوم و بگویم که متأسفانه در چنین بحرانهایی همیشه دچار هیجان شدهایم. بزرگترین رمانها و فیلمهای جنگ ما الآن دارد متولد میشوند چون باید آن هیجان با عقلانیت گره بخورد. بله، شعر برای زلزله بم زیاد گفته شد ولی چرا آن شعرها الآن نیستند؟ آیا از کل ماجرای بم فقط یک کیانوش عیاری باید یک «بیدار شو آرزو» را بسازد؟ چند نفر از عزیزان هم که خواستهاند به بمیها لطفی کنند، یک قاچاقچی را نشان دادهاند که آمده در آنجا گرفتار شده و آخرش هم آدم شده است. اصحاب هنر ما مخصوصاً سینما که برد بیشتری دارد، به خودشان زحمت نمیدهند از ونک پایینتر بیایند. اصلاً محوریت زلزله هیچ، چه اشکالی دارد فیلمیکه میسازیم لوکیشنش در بم، کردستان و زاهدان باشد؟ قصههای سینمای ما همه باید در شاسی بلند و بلوارهای شهرک غرب بگذرد؟ ۹۰ درصد سینمای ما از تهران بیرون نمیرود و ۹۰ درصد شعر ما هم از کافه بیرون نمیرود. ادبیاتمان آپارتمانی شده و نهایت مردمینوشتنِ ما این بوده است که برویم پایین شهر یک معتاد یا یک خانواده بدبخت را نشان بدهیم. این درد است.
یعنی ادبیات و هنر ما با دردهای اجتماعی گره نخورده است؟
گره خورده است اما گره هیجانی. همانطوری که ما سرمان میخورد دیوار و ناخودآگاه میگوییم آخ. مثال بسیاری از واکنشها همین آخگفتن بوده است در صورتی که اگر الآن یک درد در تو ایجاد شد، باید تهنشین شود که به یک اثر ماندگار تبدیل شود. «فهرست شیندلر» اسپیلبرگ سالها بعد از کورههای آدمسوزی ساخته شده اما شما منطق روایت و فرم آن را ببینید که چقدر درست است.
شاید دلیلش این باشد که اصلاً مخاطب ما به همان واکنش عادت کرده است و همان احساسِ صریحتر را میپسندد.
این نوع مینیمالیسمِ حسی نتیجه مصرفگرایی است. اگر مصرفگرایی نبود، ما اصلاً هنری به نام گرافیک نداشتیم. یک آلبومی از خوانندهای امروز منتشر میشود و دانلودش میترکاند ولی هفته بعد خبری از آن نیست. من معتقدم خود ما هنرمندان بد شدهایم که به این فکر میکنیم که حرف خودم را بزنم یا حرفی بزنم که بیشتر مد است و لایک بیشتری میگیرد. ما هنرمندان رشتههای مختلف مثل میله بارفیکس هستیم. میله بارفیلکس خودش را پایین نمیآورد که شما بتوانید بارفیکس بزنید. مخاطب باید خودش را بالا بکشد.
شاعر امروز فکر میکند که شاید اینگونه خوب دیده نشود و مردم او را نشناسند ولی کسانی که خوب بلدند خودشان را نشان دهند، سریعتر دیده میشوند و به همین دلیل به این مسائل تن میدهند.
باید به هدفگذاری توجه کنیم. من وتو همنسلیم. یادت هست که زمانی کتابداشتن رؤیای نسل ما بود. من خودم زمانی که اولین نسخه حروفچینیشده شعرم را دیدم، از خوشحالی خوابم نبرد. الآن طرف یک دوره شاهنامه نخوانده است، وزن شعرش هم میلنگد، ۲۳ سالش هست اما ۵ تا کتاب دارد. ادبیاتچیهای ما باید هدفگذاری خود را مشخص کنند. یک وقت من تکلیفم مشخص است و میخواهم به اسم ادبیات شوآف کنم. خب! هدفم مشخص است؛ بسم الله! مگر خود جناب فردوسی فحش نخورد و حقالتألیفش را نخوردند؟ ولی او ماند و دیگران نماندند. مگر در نسل من و تو کم بودند شاعرانی که از این جشنواره بلیت میگرفتند تا به آن جشنواره بروند، امروز آنها کجایند؟ نمیخواهم بگویم ما متر و معیار غزل امروز هستیم ولی ادبیات عین تاریخ است و بعضی چیزها را زمان مشخص میکند.
قبول کنید که ساختارهای فرهنگی در این دوره عوض شده است. زمانی که ما از کتاب کیف میکردیم، کتاب تنها رسانهای بود که شعر ما را به گوش مخاطب میرساند اما امروز شاعری که هنوز وزن شعر نیاموخته، کانال شعر دارد. پس این دغدغهها جزئی از تقدیر زمانه اوست و شاید خود آن شاعر گناه زیادی نداشته باشد.
ما همیشه یا اهل افراط بودهایم یا تفریط. ورود مظاهر مدرنیته باعث نشده است که از تفکر کلاسیکمان دست بکشیم. در همان صفحات اینستاگرام ورق بزن و ببین چقدر فالبینی، رمالی و کفبینی وجود دارد. پوسته عوض شده اما تفکر همان است البته من نگران نیستم. بله، آن ساختار عرضه عوض شده است و چهبسا فردا زیرساختی طراحی شود که یک روبات اشکال وزنی تو را بگیرد. میگویند فینال جام جهانی در سال ۲۰۵۰ بین تیمی از آدمها و روباتها برگزار میشود. این نگرانکننده نیست چون شعر تنها هنری است که هنوز چینیاش وارد نشده است. بقیه هنرها یا اصولاً وارداتی هستند یا وارداتیشان هم وارد شده است. همین که جوانی حس کند ادبیات و شعر ارزش است و به اعتبار این ارزش، ارزشمند میشود و لایک میخورد، خودش موضوعی باارزش است. قضاوت درباره اینکه آیا او ماناست یا نه، باید به تاریخ واگذار شود. ممکن است این جوان فعال در ادبیات بعداً به خودش در آینه نگاه کند و بگوید امشب هم ۴ تا تصویر از شعر فلانی را بالا پایین کردی و هزار تا لایک خوردی، فرداشب چه؟ اینکه چند درصد ممکن است این تلنگر را بخورند، معلوم نیست.
شاید محل اصلی نزاع این باشد که چالش نسل جدید، معاصربودن و در لحظه مطرحشدن است اما شما دارید از نگاهی حرف میزنید که کاملاً رو به آینده است. این نگاه را چگونه میتوان برای نسل جدید توضیح داد؟
من معتقدم حرفهای مهم جهان زده شده است. تو خودت داری غزل مینویسی. اگر غزلی از تو را جلوی شفیعیکدکنی -که درود خدا بر او- بگذارند و شفیعیکدکنی بگوید این غزل یا مال سعدی است یا مال آرش شفاعی، این پیشرفت است یا بازگشتی به ۸۰۰ سال پیش؟ در هالیوود فیلم «آواتار» ساخته شد که کارگردان آن دنیایی ساخته بود، موجوداتی زنده خلق کرده بود و برای آنها نیازهایی تعریف کرده بود و به آن نیازها پاسخ داده بود. شبی که این فیلم اسکار گرفت، با خودم گفتم سال دیگر اسکار به چه فیلمی میخواهد جایزه بدهد؟ دیگر نوآوری تا کجا؟ سال بعد اسکار به «آرتیست» رسید که فیلمی است سیاه و سفید، بدون موزیک و بدون دیالوگ! بشر دارد به گذشته برمیگردد. دانشجویان هنر ما چرا گیوه میپوشند؟ دخترانشان چرا دامنهای گیلانی میپوشند؟ چرا گل دقیقه ۹۰ یک گالری فشن باید مانتویی با طراحی خوشنویسی و کاشیهای ایرانی باشد؟ در شعر هم همین است. نسل امروز بسیار باهوش است و من معتقدم که شاعران بسیار خوبی در آینده خواهیم داشت زیرا این نسل بهشدت اهل تشخیص است و همین فضای مجازی هم به این نسل کمک کرده است. ما مدیر مدرسهمان را در خیابان میدیدیم، فرار میکردیم اما الآن یک نوجوان ۱۷ ساله زیر صفحه رئیسجمهور مینویسد این چه وضعش است؟ این نسل مطالبهگر و منتقد است و این مطالبهگری در هنر هم اتفاق میافتد. با خودش میگوید این قله را حسین منزوی زده است و من میخواهم یک پله بالاتر بروم. اینکه میتواند یا نه، یک بحث آکادمیک است ولی من معتقدم این نسل اگر در مسیر درست بیفتند، همگی، قلههای ادبیات و علم میشوند و اگر نه، همه آل کاپون میشوند!
مسئولیت این درستهدایتشدن با کیست؟
وراثت، آموزش و محیط. یک نفر ادبیات را دوست ندارد، هیچ ایرادی ندارد ولی باید یک لولهکش خوب یا کابینتساز فوقالعاده بشود. در هر کاری باید بهترین بود. آموزش هم مهم است. از شهری که یک جلسه شعر یا یک کتابخانه با ۵۰ کتاب ادبی خوب ندارد، نباید توقع داشت که شاعر خوبی بیرون بیاید. ادبیات و محیط هم بهشدت ارتباط تنگاتنگی با یکدیگر دارند. استانهای مرزی ما را در نظر بگیر! چرا این شهرها قصهها، لالاییها، افسانهها، رقصها و آیینها زیادی دارند؟ همه اینها قابل بررسی است که چرا در روسیه بلشویکی داستاننویسی رشد میکند یا چرا لهستان سینمای مؤلف دارد و در مقابل، چرا دوبی و امارات رفاهزده شعر و سینما ندارند؟ کشورها و مناطقی که هنرمندانش از یک رنج جغرافیایی بیرون آمدهاند، معمولاً هنرمندان استخواندارتری دارند. این همه شاعر و هنرمند در تهران هستند، کدامشان تهرانیاند؟ در آثار همه آنها تأثیر آن محیط و رنج را میبینید. کتاب منوچهر آتشی را باز میکنی، هُرم جنوب توی صورتت میزند یا با میرشکاک حرف میزنی، دزفول مجسم روبهرویت هست. در دنیا نیز همینگونه است. از رفاه هنر درنمیآید.
به نظر من، شیوه روایت و تجسم هنر به عقلانیت نیاز دارد. در طول تاریخ ایران یک هیجان ناشی از عرفان و ستیزه تاریخی با عقل در وجود ما نهادینه شده که باعث شده نتوانیم به آن عقلانیتی که نیاز هنر است، دست یابیم.
اینکه میگویم درد، لزوماً به معنی این نیست که هنرمند نباید زندگی خوبی داشته باشد. قصه از جایی شروع شد که ادبیات و عرفان ما از دورهای با هم یکرشته شدند در حالی که در غرب اینچنین نیست. آموزههای عرفانی ما از رسانه شعر بیان شد و هنوز یک عده فکر میکنند برای شعرگفتن به شمع و گل و خلوت نیاز داریم. هنر از لحظة جرقة تولید تا رسیدن به مخاطب یک روند دارد که جهان آن را حل کرده است اما ما هنوز به آن نرسیدهایم. در جهان اگر تو به مرحلهای برسی که حرفت حرف باشد، دیگر دغدغه چاپ و حقالتألیف و اینکه ناشر چقدر چاپ کرد و چقدر فروخت یا ناشر کتاب مرا اینجای قفسه گذاشت یا آنجا، نداری. درست است که شعر و ادبیات پرندهای است که روی شانه شاعر مینشیند ولی برای اینکه شعر شاعر به دست مردم برسد، باید زیرساختهایی منطقی وجود داشته باشند که رسیدن به آنها به پول نیاز دارد. مرتضی مردیها در کتاب «درباره عقل» میگوید بسیاری از بدبختیهای جامعه ما از آنجایی شروع شد که جنون با خون همقافیه شد و عقل موجودی مذموم شناخته شد. شعر عین ریاضی، فیزیک و تنیس تمرین میخواهد. تولید شعر یک روند است و در وقت به دست مخاطب رسیدنش هم یک روند. یک فیلم گل اکران دارد یا یک سریال گل پخش شب دارد. شعر و رمان نیز همینگونه است. ما به بحث اقتصادی هنر توجه نداریم و دلیلش این است که همدل نیستیم. خانههای سینما، تئاتر و موسیقی داریم اما در شعر یک مدیریت واحد و سندیکا نداریم.
شاید بخش زیادی از این مشکلات به کمتحرکی مسئولان دولتی برگردد. فکر نمیکنی در این وضعیت باید به همان آتشبهاختیارها و مردم دردمندِ اهل فرهنگ امید داشت؟
من با یکی از همین دوستانی که میگویی، آشنا هستم. عکاسی است که وقتی به روستا میرود، اعلام میکند کتابهایتان را بدهید تا به بچههای روستا بدهم. ولی آیا نوجوانی که کفش پایش نیست، برق ندارد و گرسنه است، به مطالعه فکر میکند؟ خیلی وقت است که سبد کالای زندگی ما کوچک شده و در کوچکشدن آن اولین چیزی که حذف میشود، کالای فرهنگی است. ما باید به این برسیم که فرهنگ عنصر بسیار تأثیرگذاری است. مسئله اینجاست که ۹۰ درصد ما هنرمندان با ۹۰ درصد مسئولان هنر و فرهنگ زبان مشترک نداریم. ما تخصص داریم و آنها پول. اما چاره چیست؟ دوره، دوره ارتباطات است. من مقالهای میخواندم که نوشته بود اگر ۱۵ روز بهصورت مطلق از اینترنت جدا بیفتی، یک نسل عقبافتاده هستی. از خوب یا بد روزگار، همه امروز گوشی هوشمند دارند. مهم این است که من اگر احساس وظیفه کردم که باید یک نکته و یک حرف را بیان کنم، بیان کنم و پایش بایستم. ممکن است به خاطر نقد رفتار نادرست فلان مدیر چوب هم بخورم ولی برای آگاهی مردم این چوب را به جان بخرم. من آدم ساختارشکنی نیستم ولی در صفحه اجتماعیام فحشخورم بد نیست. چون که با خودم میگویم حامد! فکر کن این آخرین پست توست. ببین چه یادگار گذاشتهای. الآن دارم میگویم که این نسل دارد به سمت آگاهی میرود و اعتراض درست را یاد گرفته است. اعتراض مدنی نه از جنس شیشهشکستن و صندلی ورزشگاه را از جا درآوردن. مسئولانمان هم که...، ما میگوییم ولی امیدوارم بفهمند که بیشتر حواسشان به مردم باشد و بفهمند که والله فرهنگ هم یک تخصص است.
نظر شما