باور کنید خیلی از افراد این جامعه از معلولی که دو پایش برای او کاری نمیکنند، توقعی ندارند، چون میگویند معلول است ولی، مرتضی با همان وضعیتی که دارد کارهای بزرگی انجام داده است که موجب میشود یک الگو باشد برای ما و برای افرادی که معلولیتی دارند. برای گفتوگو با او به بلوار شهید آوینی گلشهر مشهد رفتم و به مؤسسه معلولان باور سبز که مرتضی آن را با کمک افراد مهربان و خیّر راهاندازی کرده است. اتاقش پر از عکس فعالیتهای مؤسسه است، در گوشهای هم لوحها و مدالهای ورزشی او خودنمایی میکنند. دو سه ساعتی با هم حرف زدیم و بعد برای سر زدن به یکی دو خانواده معلول با موتور سه چرخ او از مؤسسه خارج شدیم و باز هم گپهایی زدیم که میخوانید.
■ با کودکی شما شروع کنیم؟
بله. اسفند ماه ۱۳۶۳ در یک خانواده هشت نفره به دنیا آمدم. دو خواهر و چهار برادر هستیم. پدرم به علت جنگهای داخلی افغانستان و جنگ با شوروی سال ۱۳۴۵ به ایران مهاجرت کرد و من هم متولد ایران هستم در همین محله گلشهر.
■ چطور معلول شدی؟
در یک سالگی بر اثر سرماخوردگی دچار فلج اطفال شدم و از ناحیه دو پا فلج شدم.
■ ازدواج کردهای؟
نه. هنوز ازدواج نکردهام. البته شاید بشود گفت من با همین مؤسسه باور سبز و این مکان که برای کمک به معلولان راهاندازی کردیم، ازدواج کردهام.
■ چه قدر درس خواندهای؟
من فقط توانستم تا کلاس پنجم درس بخوانم. آن پنج کلاس را هم با سختی و به صورت شبانه درس خواندم. در جامعه ما و بخصوص تا دو دهه قبل، محیط برای حضور معلولان در جامعه مناسبسازی نشده بود و البته اکنون هم ایرادات اساسی وجود دارد.
مثلاً فکر کنید که در آن روزگار و برای خانوادههایی مثل خانواده من تعریف نشده بود که فرد معلول نیاز به ویلچر و به کمکهای توانبخشی دارد تا بتواند وارد اجتماع شود. متأسفانه رسانهها هم در این حوزه کم کار کردهاند و به خانوادههایی که اطلاع کافی نداشتند آگاهیرسانی کافی انجام نشد. شاید برای شما جالب باشد که بدانید من تا سن ۲۰ سالگی ویلچر نداشتم.
■ چرا؟ مشکل مالی داشتید؟
هم مشکلات مالی بود و هم اینکه تعریف نشده بود که من به عنوان یک معلول باید ویلچر داشته باشم. مشکلات مالی شاید در هر خانوادهای باشد، اما اگر برای آن خانواده تعریف شده باشد که معلول باید ویلچر داشته باشد به هر شکلی آن را تهیه میکنند. پس موضوع چیز دیگری هم بوده است.
■ چه میکردی در آن روزها؟
9 ساله بودم که سراغ کار قالیبافی رفتم و ۱۷ سال قالی بافتم. من از بچگی آرام ننشستهام. یادم هست زمانی در خانه یک دار قالی بزرگ و 6 نفر شاگرد داشتم. زمانی هم کار نگهبانی و کار ساختمانی انجام میدادم.
■ کار ساختمانی! چطور با این وضعیت کار ساختمانی انجام میدادی؟
بخشی از کارهایی را که میشد با دست انجام بدهم، بر عهده میگرفتم.البته همیشه برای سپردن کار به معلولان مقاومتی وجود دارد. مثلاً یادم هست زمانی پیش فردی رفتم که به عنوان شاگرد قالیباف کار کنم، ولی ابتدا نپذیرفت و حرفش این بود که من با این وضع نمیتوانم کار کنم. البته بعد که شروع به کار کردم، شدم یکی از شاگردهای خوبش.
■ گفتی اولین ویلچرت را در ۲۰ سالگی خریدی؟
نه، نخریدم. آن زمان از سازمان هلال احمر یک ویلچر به من دادند. خیلی خوشحال شده بودم. خیلی هم مواظب ویلچرم بودم. مرتب دستمال میکشیدمش. در سال هم دوبار آن را رنگ میزدم. یادم هست وقتی ویلچر به دستم رسید، آن قدر شوق داشتم که مسیر خانه در گلشهر را تا حرم امام رضا(ع) رفتم. آن هم در حالی که مسیر حرم را بلد نبودم و پرسان پرسان خودم را به حرم رساندم. خیلی حس خوبی داشتم. صاحب ویلچر که شدم زندگیام تغییر کرد. بخصوص وقتی در تلویزیون برنامهای درباره معلولان دیدم. 20 سالی میشد که من گوشه خانه بودم، اما خرید ویلچر و دیدن فعالیتهای آسایشگاه فیاضبخش، که برای معلولان کار میکند، موجب شد مسیر زندگیام عوض شود.
کاش برنامههایی از این دست بیشتر اجرا شود تا مسیر زندگی افراد بیشتری تغییر کند، اتفاقی که برای من افتاد. وقتی با آسایشگاه آشنا شدم، چون عضو تیم بسکتبال با ویلچر آسایشگاه شده بودم، در هفته سه بار مسیر خانه (گلشهر) تا آسایشگاه را با ویلچر میرفتم.
این مسیر بیشتر از 10 کیلومتر است و آن هم با وضعیت مسیری که مناسب تردد یک فرد ویلچری نیست. آن رفتوآمدها سخت بود، اما برای من لذتبخش بود. یک سال به فیاض بخش میرفتم و بسکتبال تمرین میکردم.
یادم هست سال ۲۰۰۴ پاراالمپیک آتن برگزار شد و بعضی از بچههای مشهد عضو تیم ملی بسکتبال بودند. آن سال با خودم فکر کردم که کاش در سال ۲۰۰۸ من بتوانم نماینده معلولان افغانستان در مسابقات باشم، اما متاسفانه این اتفاق نیفتاد.
■ چرا؟
من باید ویلچر مخصوصی میداشتم که به علت مشکلات مالی نتوانسته بودم آن را تهیه کنم. یا باید ویلچر مناسب تهیه میکردم یا پاهایم را قطع میکردند. این مسئله موجب شد که تمرین کردن را کنار بگذارم. هزینه خرید ویلچر در آن زمان بالای یک میلیون تومان بود.
■ این مسئله موجب نشد که سرخورده شوی؟
نه. با خودم فکر کردم شاید نتوانم این ورزش را دنبال کنم، اما میتوانم دنبال ورزش دیگری بروم. همان سال بود که با مرکز توانیابان آشنا شدم. بعد از آن سراغ ورزش تنیس روی میز رفتم. همزمان با گروه کوهنوردی معلولان افق و همچنین با یک گروه مذهبی که معلولان در آن فعالیت مذهبی میکردند، آشنا شدم. بعد از آشنایی با این هیئت هم بود که در یکی از اعیاد برای سفر به مکه انتخاب شدم.
با خودم فکر میکردم من کجا و خانه خدا کجا؟ خیلی خوشحال شده بودم. یادم هست همان زمان با خودم فکر کردم که من که معلول هستم چگونه میتوانم به غار حرا بروم. یعنی فکر کردم آنجا هم برای معلولان مناسب سازی نشده است؟(میخندد)
■ یعنی آنجا هم ذهنت درگیر مناسب سازی نشدن مکانها برای معلولان بود؟
بله دقیقاً راستش را بگویم بعضی وقتها با خودم فکر میکنم امیدوارم مسیر پل صراط برای معلولان مناسب سازی شده باشد که دیگر آنجا مشکلی نداشته باشیم. یا به این فکر میکنم که در سفر آخرت ویلچر من آلمانی است یا ایرانی یا چینی؟ (میخندد)
■ الان چه نوع ویلچری استفاده میکنی؟
ویلچر معمولی ایرانی. ویلچر من از ویلچرهایی است که جانبازان استفاده میکنند و ما به عنوان ویلچر دست دوم از آنها میگیریم.
■ قیمت نوی همین ویلچر چند است؟
چهار میلیون تومان.
■■■
همه از دیدن من در دماوند تعجب میکردند
«نمیتوانم» را دفن کردیم
■ چطور شد که تصمیم گرفتی به دماوند صعود کنی؟
از آشنایی من با مرکز توانیابان شروع شد. در آن مرکز سنگ قبری دیدم که جمله «من نمیتوانم» را زیر آن دفن کرده بودند. دیدن آن سنگ قبر خیلی برایم جالب بود. همان زمان هم بود که با «گروه کوهنوردی افق» آشنا شده بودم و صعود به دماوند یکی از برنامههای آنها بود؛ البته اولین برنامهای که با این گروه رفتیم، آبشار اخلمد بود. وقتی به مدیر این گروه گفتم من هم دوست دارم در برنامه شرکت کنم، نگفت که مسیر سخت است و تو نمیتوانی. برای همین با آنها همراه شدم. مقداری از مسیر را با ویلچر با زحمت رفتیم، ولی وقتی دیدم ویلچر نمیتواند برود، چهار دست و پا به رفتن ادامه دادم و تا خود آبشار رفتم. یادم هست خیلیها با تعجب به من نگاه میکردند. بعد از آن اولین کوهی که صعود کردیم شیرکوه یزد بود. دو روز قبل از برنامه بود که من خبردار شدم. وقتی هم که به مدیر گروه گفتم، نگفت نمیتوانی، بلکه بیشتر من را تشویق کرد که همراه آنها بروم. آن موقع نه تمرینی داشتم و نه وسایل مناسبی، اما اولین صعود برایم تجربهای جالب بود. یادم هست چون باید روی چهار دست و پا راه میرفتم، دستکشهای نخی و پارچهای را که دستم کرده بودم، خیلی زود ساییده شد و من آنها را دوباره از طرف سالمشان دستم کردم تا بتوانم به مسیرم ادامه بدهم. در آن سفر من تا 3700 متر صعود کردم و برای تجربه اول بسیار عالی بود. همان جا بود که تصمیم گرفتم سال بعد به دماوند یا بام ایران صعود کنم. یادم هست در ایستگاه اول همه کوهنوردان و آدمهایی که آنجا بودند، با تعجب به من نگاه میکردند. در آن گروه بیشتر از هر چیزی معلولیت من به چشم میآمد. شب به جانپناه رسیدیم. هوا سرد بود و من هم حسابی سردم شده بود و میلرزیدم. چادرها هم نرسیده بودند. برای همین رفتم داخل سرویسهای بهداشتی تا از باد و سرما کمی در امان بمانم. روز بعد برای همهوایی بدنمان با شرایط کوه، استراحت کردیم. برای صعود، شب بعد ساعت 12 به سمت قله حرکت کردیم. اول گفتم که دیگر نمیروم، اما سرپرست گروه تشویق کرد که تا هر جایی میتوانم بروم. سخت بود، اما توانستم تا نزدیک آبشار یخی بروم. گریهام گرفته بود هم برای حال خوبی که داشتم هم برای سختیها.
■ دوباره بعد از برگشتن از دماوند به فکر صعود نیفتادی؟
نه، دوباره به صعود فکر نکردم، چون صعود به دماوند نیاز به حمایت مالی و امکانات داشت؛ البته بعد از آن در رشته باستانی شروع به فعالیت کردم و مقام استانی و کشوری هم به دست آوردم. من با گروه معلولان افق، کوههای دیگری را هم صعود کردم که هر کدام برایم درس و تجربه و خاطرهای شد. از سال ۸۳ هم به این فکر افتادم که من میتوانم برای فعالیتهای ورزشی به برخی از مراکز ورزشی بروم، اما معلولانی هستند که این توانایی را ندارند. همین مسئله باعث شد که روی منطقه خودم یعنی گلشهر تمرکز کنم و همراه با تعدادی از دوستان باشگاه ورزشی غدیر را در منطقه گلشهر برای فعالیت معلولان افتتاح کنیم.
■■■
در کمتر از یک ساعت این کار را کردم
از برج میلاد بدون تمرین بالا رفتم
■ جایی از حرفهایت از برنده شدن سفر مکه گفتی. آن سفر را هم رفتی؟
نه نرفتم. چون آن خیّری که قرار بود هزینه سفر را بدهد، به قولش عمل نکرد. این اتفاق هر چند رخ نداد، اما برای من انگیزهای شد که دنبال کوهنوردی بروم، چون همانطور که گفتم فکر میکردم باید آمادگی داشته باشم که چهار دست و پایی به غار حرا هم بروم.
■ ماجرای بالا رفتن از 1886 پله برج میلاد چه بود؟ چه شد که تصمیم گرفتی رکورد بالارفتن از پلههای برج میلاد را بشکنی؟
سال 91 به این فکر افتادم. موسسه معلولان رعد در تهران با من همکاری خوبی داشتند و مجوز بالا رفتن را گرفتند و من هم توانستم در کمتر از یک ساعت از پلههای این برج بالا بروم. آن اتفاق یک رکورد بود. مهدی مهدوی کیا آمده بود و برایم قرآن گرفت. حال خوبی داشتم که در خبرها انعکاس داده شد که من یک معلول مهاجر افغانستانی هستم. آن اتفاق هم یک تغییر دیگر در زندگی من بود و اینکه مردم بیشتر متوجه معلولان بشوند و معلولان را هم ببینند که هر کدام از ما در یک حوزه و یک رشته میتوانیم کارهای بزرگی را انجام بدهیم.
■ برای اینکه پلههای برج میلاد را بالا بروی، چه قدر تمرین کردی؟
ماجرا از اینجا شروع شد که من برای صعود اطلاعاتی کسب کردم و برای مجوز به اداره اتباع و کنسولگری افغانستان، هلال احمر، بهزیستی و... رفتم، اما هیچ کس مسئولیت این کار را قبول نمیکرد، آن هم به دلیل مهاجر بودن من. بعد از چهار ماه دوندگی ناامید شدم و از طرفی به روز جهانی معلولان هم که دلم میخواست در آن ایام این کار انجام شود، نزدیکتر میشدیم. تمرین هم نداشتم. یادم هست اول آذر بود که خانم نجفی، معاون مجتمع آموزشی نیکوکاری رعد زنگ زد و گفت مرکز آنها میتوانند مجوز صعود را برای من بگیرند. من هم قبول کردم. خلاصه سه روز زودتر به تهران رفتم و به مرکز معلولان رعد در شهرک غرب رفتم که محل اسکان من شد. «ماهانا جامی» هم قرار بود به نمایندگی از خانمهای معلول پلهها را بالا برود. خلاصه دو روز قبل رفتیم تا برج میلاد. چشمم به برج که افتاد با خودم گفتم وای چه ارتفاعی! تمرین هم نکرده بودم. من حتی تا آن روز از 20 پله بیشتر بالا نرفته بودم.همان جا برای تمرین یک استارت زدم و 100 پله را بالا رفتم ولی گفتند برگرد.
خلاصه 12 آذر نزدیک ظهر بود که به برج رفتیم. اول خانم جامی رفت، ولی وقتی نوبت من شد، گفتند چون افغانستانی هستم اجازه انجام برنامه را ندارم. یک ساعتی منتظر ماندم تا دوباره مشکل رفع شد و من شروع کردم به بالا رفتن. در کمتر از یک ساعت به بالا رسیدم و دیدم که خبرنگارها و خیلیها آمدهاند تا برنامه را ببینند. لوح تقدیر و ربع سکه و یک گوشی موبایل هم به من هدیه دادند.
■■■
روایت مرتضی عبدی از راهاندازی مؤسسه معلولان
بعضی معلولان تا حرم هم نمیتوانند بروند
■ ماجرای راهاندازی مؤسسه باور سبز چه بود؟
سال 92 بود. دوست داشتم برای معلولان کار جدیتری انجام بدهم، بخصوص برای فیزیوتراپی آنها. چون اولاً معلولان برای فیزیوتراپی هر جایی نمیتوانند بروند و ضمناً هم هزینه فیزیوتراپی هست و هم هزینههای رفتوآمد.
■ پول تأسیس مؤسسه را از کجا آوردید؟
سال 1392 برای شرکت در برنامهای به کاشان دعوت شدم. 25مؤسسه مردمی که برای معلولان کار میکنند، دعوت شده بودند. آن جا همه پیشکسوتها صحبت کردند تا نوبت به من رسید. یادم هست بدون استفاده از ویلچرم با دستها رفتم بالای سکو و حرف زدم. در صحبتهایم به این مورد اشاره کردم که دوست دارم مرکزی برای فیزیوتراپی معلولان ایجاد کنم. از روی سن که پایین آمدم 14 میلیون تومان چک از طرف خیرین دریافت کردم. از آن سفر که برگشتم به تهران سفر کردم و به مرکز رعد رفتم. آن جا درختی داشتند به عنوان درخت آرزوها که معلولان آرزوهایشان را مینوشتند و به دست خیرین میرسید.
از من هم خواستند آرزویم را بنویسم. آرزویم در راستای ایجاد مؤسسه برای آموزش معلولان بود. یکی از اعیاد بود که از تهران تماس گرفتند و گفتند آرزوی شما برآورده شده است و 10 میلیون تومان پول پیش برای اجاره مکان مؤسسه را به من دادند و فردا اولین بنگاه که رفتم این مکان را به من نشان دادند که البته مخروبهای بود.
بعضیها میگفتند این جا خیلی خراب است و نمیشود آن را درست کرد، اما بعضیها کمکم کردند و دست به کار شدیم. در یک ماه با کمک مالی که از خیرین کاشان دریافت کرده بودم و همچنین کمک مؤسسه رعد تهران، بنای مؤسسه جور شد؛ مؤسسهای که اکنون 728 معلول تحت پوشش آن هستند. همه خدماتی هم که انجام میدهیم، رایگان است. من حتی آسایشگاهی برای معلولان در همین منطقه راه اندازی کردم که متأسفانه به خاطر کم لطفی برخی ارگانها از ادامه کار باز ماندیم. وقتی آنجا بسته شد خیلی ناراحت شدم. چون با کلی امید برای راهاندازی آن شبانهروزی زحمت کشیدم و شده بود خانه تعدادی از معلولان. من حتی کنار آن آسایشگاه یک تعمیرگاه ویلچر هم راهاندازی کرده بودم که آن هم رایگان خدمات میداد.
■ برای آینده چه برنامهای دارید؟
نمیدانم در آینده چه اتفاقی خواهد افتاد، اما همه تلاش من این است که در منطقه گلشهر فضایی بزرگتر از چیزی که در حال حاضر داریم برای کمک به معلولان ایجاد کنم. هر چند میدانم مشکلات اقتصادی دامن خیرین را هم گرفته است. نگهداری همین مکان در هر ماه هزینه زیادی دارد که به طور مرتب باید تأمین شود، آن هم در حالی که از هیچ ارگانی کمک دریافت نمیکنیم. همین سال قبل ما 1380 نفر را به برنامههای بیرون از شهر و حتی بیرون از استان مانند سفر به شمال، قم، تهران و... بردیم. فکرش را بکنید ما معلولانی را به شمال بردیم که در عمرشان دریا را ندیده بودند و حتی چندین سال بود از خانه بیرون نیامده بودند. حتی ما معلولینی را داریم که چند سال است نتوانستهاند به حرم امام رضا(ع) بروند و یا یک شب در حرم افطاری کنند.
■ این مسئله بیشتر به توانایی معلولان برمیگردد یا مشکلات مالیشان؟
ببینید شما حتماً چند جفت کفش در خانه دارید که از هر کدام برای موقعیتی استفاده میکنید. ما هم به عنوان معلول نیاز داریم که چند ویلچر داشته باشیم، مثلاً ویلچری برای ورزش، ویلچری برای بیرون رفتن و... اما متأسفانه خیلی از افراد معلول به دلیل بالا بودن هزینهها فقط یک ویلچر دارند که آن را هم هر چند سال عوض میکنند، یعنی زمانی که دیگر نشود از آن استفاده کرد و کارایی خودش را از دست بدهد. اگر کفش شما تنگ باشد حتماً پای شما را اذیت میکند. ویلچر برای ما همین حکم را دارد، یعنی اگر مناسب وضعیت بدنی ما نباشد، شاید موجب تشدید معلولیت ما بشود. متأسفانه خیلیها به این موارد توجه نمیکنند. مثلاً ویلچری هست که 18 کیلو وزن دارد. حالا من با این وضعیت جسمی خودم را بکشم یا ویلچرم را؟ اگر هم به معلولان ویلچری داده میشود همه را به یک چشم میبینند.
یعنی ویلچری که به یک کودک هفت ساله میدهند همان ویلچری است که به یک پیرمرد 70 ساله میدهند و این یک ایراد است. سال قبل کمپینی راه انداختیم با نام «ویلچر». با کمکهایی که برای این کمپین جمع شد خوشبختانه در 6 ماه 16 ویلچر هدیه دادیم تا بچههایی که درس میخوانند شروع سال را با ویلچرهای نو به مدرسه بروند. فکر کردیم همه کیف و کفش بچهها را نو میکنند و ما باید ویلچرهای آنها را نو کنیم.
در 13 آبان دوباره 13 ویلچر به 13 دانشآموز معلول دادیم. در آذرماه از دوستان و خانوادهها خواستیم نفری 10 هزار تومان برای خرید ویلچر کمک کنند و خوشبختانه توانستیم با 10هزار تومانها، 48ویلچر هدیه بدهیم. یادم هست بنده خدایی بود که یک رنو داشت و میخواست ماشینش را عوض کند، اما پولش را داد برای خرید ویلچر برای معلولان. بعضی وقتها مؤسسه در هزینههای خودش میماند، اما ما سالی بوده که 800 میلیون تومان به خانوادههای معلولان کمک کردهایم.
نظر شما