طوبی زرندی همسر جانباز شهیدی است که در سال ۶۶ و در جبهههای جنگ حق علیه باطل برای دفاع از دین و ناموس، صورت خود را از دست داد.
بابا رجب محمدزاده، دو سالی است که با سیرت زیبای خود و بعد از تحمل ۲۹ سال رنج و مرارت، بهآرامش ابدی رسیده و در بهشت برین سکنی گزیده است، اما ما برای یافتن رمز صبر و استقامت شیرزنی که در تمام این سالها، قهرمان زندگیاش را رها نکرد و تا آخرین لحظه حیات همسرش بهاو عشق ورزید، ساعتی بهگفتوگو با او نشستیم.
* چگونه با «بابا رجب» آشنا شدید و چرا ایشان را برای ازدواج انتخاب کردید؟
برادر همسرم، قبل از ازدواج ما، با خواهرم ازدواج کرده بود و این مسئله سبب آشنایی خانوادهها و ایجاد فامیلیت میان ما شده بود، البته من قبل از ازدواج ملاکهای مهمی برای همسر آیندهام داشتم که داشتن چهره زیبا هم یکی از این ملاکها بود، یکی از دلایلی که با حاج رجب ازدواج کردم هم زیبایی ایشان بود، اما سرنوشت من بهگونهای دیگر رقم خورده بود.
* چه سالی با ایشان ازدواج کردید؟
ما در سال ۵۵ با هم ازدواج و زندگی خود را در یک خانه محقر آغاز کردیم و صاحب ۶ فرزند شدیم.
*از روزهایی که ایشان بهجبهه رفتند، برایمان بگویید؟
زمانی که همسرم بهجبهه رفت، ۴ فرزند داشتیم، ایشان سه بار و هر بار بهمدت پنچ ماه بهجبهه رفتند، در ابتدای جبهه رفتن، من مخالفتی نداشتم، اما در آخرین باری که ایشان از جبهه رفتن سخن گفتند، من قلبا راضی نبودم، اما ایشان با حرفهای خود من را قانع کردند و چند ماه بعد از جبهه رفتن، جانباز شدند.
خبر مجروح شدن همسرم سال ۶۶ رسید
*چگونه متوجه خبر جانبازی ایشان شدید؟
سال ۶۶ بود که برای ما خبر آوردند همسر مجروح شده است، بعد از پیگیریهای تلفنی متوجه شدیم، ایشان در تهران بستری هستند، من خواستم با ایشان صحبت کنم، اما ایشان نمیتوانستند صحبت کنند و سه روز بعد بههمراه برادر همسرم بهتهران رفتیم و فردی مواجه شدم که کاملا صورت خود را از دست داده بود و فقط از روی ظاهر می توانستم تشخیص دهم همسرم است و از صورت اصلا قابل شناسایی نبودند.
* وقتی ایشان را در دیدید، واکنش شما چی بود؟
من وقتی همسرم را دیدم، بیهوش شدم، چراکه کاملا صورت خورد را از دست داده بودند و حتی صحبت هم نمیکردند، ایشان ۲۶ بار جراحی شدند و ۱۸ ماه در بیمارستان فاطمه زهرا(س) تهران بستری بودند.
هیچگاه هم بهخدا گلهای نکردم
*چرا با وجود وضعیت خاصی که بابا رجب داشتند، حاضر شدید بهزندگی با ایشان ادامه دهید؟
من ۲۹ سال با ایشان زندگی کردم و هیچگاه هم بهخدا گلهای نکردم، چراکه زمانی که ایشان زیبا بود و مشکلی نداشتند، من ایشان را قبول کرده بودم و حال که برای حفظ میهن و دفاع از دین و ناموس، از جانش گذشته بود و زیبایی خود را از دست داده بود، حاضر نبودم ترکش کنم و وجدانم بهمن اجازه ترک همسر و فرزندانم را نمیداد.
*ایشان شرایط سختی داشتند و شما نمیتوانستید در زندگی تفریحی داشته باشید، چگونه بهانجام این کار راضی شدید؟
زندگی کردن با یک جانباز کار دشواری بود، بچهها نمیتوانستند تفریح کنند یا وضعیت پدر را تحمل کنند، من تنها باید برای فرزندانم هم مادر میبودم و هم پدر، اما ۳۰ سال با این مسئله کنار آمدم و وجدانم اجازه نمیداد او را ترک کنم.
*چه موضوعی سبب شده بود، شما اینقدر مصمم بهزندگی با ایشان ادامه دهید؟
در زندگی اگر کسی را دوست نداشته باشی، مجبور نیستی با او زندگی کنی، من ایشان ر ا دوست داشتم و البته ایشان جدا از شرایط خاص چهره ایشان، قلبی مهربان و اخلاقی پسندیده داشتند، عشقی که نسبت بهایشان داشتم سبب این تصمیم شده بود و هیچگاه از سر دلسوزی یا اجبار فردی، نماندم.
*نظر خانواده خودتان یا خانواده همسرتان برای ادامه زندگی با بابا رجب چه بود؟
خانواده همسرم و خانواده خودم من را در این تصمیمگیری آزاد گذاشته بودند و برای اینکه ایشان در امری مقدس دچار این حادثه شده بودند، با ادامه زندگی من با حاج رجب مشکلی نداشتند.
* نظر خود بابا رجب در این باره چه بود؟
ایشان هم بارها بهمن گفته بودند میتوانم ایشان و بچهها را رها کنم و زندگی جدیدی را برای خودم بسازم، اما من گفتم بهپای شما مینشینم، چراکه دوستش داشتم.
*در آن روزها حال بچهها چگونه بود؟
آن موقع بزرگ ترین فرزند من هشت ساله و کوچک ترین آنها یک ساله بود، آنها از این اتفاق خیلی ناراحت بود و اصلا این قصه را باور نمیکردند، کنارهگیری از پدرشان و گلهمندی بسیار میکردند.
*راهکار شما برای آرام کردن بچهها چه بود؟
آنها ناآرامی میکردند و گله داشتند، چون بچه بودند، اما من میگفتم، پدرتان بزرگ مرد است و در راه خدا صورت خود را از دست داده و سعی میکردم، آنها را قانع کنم، امروز هم ۳۰ سال از آن روزها میگذرد و دو سال است که همسرم بهشهادت رسیده است.
*بعد از بهشهادت رسیدن ایشان، زندگی شما چه اوضاعی دارد؟
اکنون که حاج رجب نیست، حسرتش را میخورم و میگویم، ای کاش هنوز در کنارم بود، او جانباز صبوری بود که توقع زیادی از ما نداشت.
بعد از شهادت حاج رجب، زندگی برای من خیلی سخت شده و جای خای او را در کنار خودم احساس میکنم، حتی نوهها و بچههایم برای از دست دادن ایشان ناآرامی میکنند.
* اگر بهگذشته باز گردید، باز هم حاضر هستید با ایشان زندگی کنید؟
اگر بهروز مجروحیت ایشان برگردم باز هم زندگی با ایشان را انتخاب می کنم و دوباره نیز اجازه جبهه را بهایشان میدهم، اکنون، ۴ پسر دارم که اگر قرار باشد از اسلام دفاع کنند، اجازه جبهه رفتن را بهآنها میدهم.
*چه چیزی در زندگی شما را آرام میکرد؟
من سختی بسیاری را متحمل شدم و سعی کردم برای فرزندانم هم مادر باشم و هم پدر، علاقه بههمسرم و استعانت از خدا و الگو قرار دادن ائمه اطهار (ع) بهمن در این راه کمک کرد.
*ما امروزه همسران شهدا و جانبازان مدافع حرم را هم داریم، چهتوصیهای بهآنها دارید؟
این انقلاب و کشور ما به آسانی بهدست نیامده و برای حفظ آن خونهای بسیاری ریخته شده، بسیاری از خانوادهها و بچهها برای آن بیسرپرست شدهاند، ما مدیون خون شهدا هستیم و باید از خود شهدا دفاع کنیم.
زندگی پستی و بلندی بسیاری دارد و نباید بهخاطر زندگی دنیایی آخرت را از دست دهیم.
ما با یک جانباز ۷۰ درصد و ۶ فرزند زندگی میکردیم، حتی برخی از شبها غذایی برای خوردن نداشتیم و در خانهای اجارهای با سختی بسیاری زندگی کردیم، اما استعانت از خدا و ائمه میتواند در همه امور زندگی راهگشای مشکلات باشد.
*گفتوگو از: حمیده رمضانی فارس
نظر شما