مردم در شرح وظایفشان آمده است که این افراد مأمور شدهاند تا در حفظ اموالی که به ایرانیان تعلق دارد، بکوشند. یعنی آنها باید از عرصههای طبیعی خشکی و دریا مراقبت کنند و نگهبانی برای تنوع زیستی جانوری و گیاهی کشور باشند و اجازه ندهند مقررات زیستمحیطی از سوی شخصیتهای حقیقی و حقوقی پایمال شود. افزون بر این، محیطبانان باید با اقدامات بازدارنده تلاش کنند تا سودجویان نتوانند با شکار و صید غیرقانونی به محیط زیست کشور آسیب بزنند. این همه آن چیزی است که از یک محیطبان توقع است؛ شغلی که با همه حساسیت مسئولیتش، اما خیلی جدی گرفته نمیشود و برخی قانونهای عجیب و غریب دست و پایش را بسته است. محیط بانان اگر شکارچی را با تیر بزنند، یا زندانی میشوند یا اینکه برایشان حکم اعدام میبُرند درحالیکه اسلحهای دستشان دادهاند تا حافظ محیط زیست باشند. اگر هم شکارچی یا متخلف را نزنند، آنها او را میزنند. از هردو موردش هم کلی داستان شنیده و دیدهایم. همین چند روز پیش مهدی احمدی نیک که خود فرزند شهید بود، درحالی که داشت دو شکارچی غیرمجاز را در محدوده قلعهگنج کرمان تعقیب میکرد، به شهادت رسید تا به فهرست صد و بیست و چند نفره شهدای محیطبانی، یک نفر دیگر هم اضافه شود.
■ روایت یک:
محیط بانی که 4 سال زندانی کشید
«وطن نوروزی» زیر تیغ
18سال سابقه محیطبانی و حفاظت از آهوهای دشت قیر و کارزین استان فارس داشت. بیحاشیه مشغول کارش بود که مرداد 1393 چند شکارچی متخلف هوس شکار به سرشان میزند. بین آنها و نوروزی و همکارانش درگیری شکل میگیرد. طبیعی است که در این درگیریها یک طرف یا کشته میشود یا مجروح. از تفنگ «وطن» ناخواسته تیری شلیک میشود و یکی از شکارچیها میمیرد. نوروزی را به اتهام قتل عمد دستگیر میکنند و بعد از کش و قوسهای فراوان به اعدام محکوم میشود. خانواده مقتول به هیچ وجه حاضر نبودند که از خون کشتهشدهشان بگذرند و رضایت بدهند. فقط قصاص میخواستند. اما خدا وطن را دوست داشت. خانواده شکارچی قبول کردند که وجهالمصالحهای750میلیون تومانی بگیرند و رضایت بدهند تا محیط بان شیرازی اعدام نشود. مبلغی که خانواده وطن اگر کل زندگیشان را میفروختند، قادر به تأمینش نبودند. بهمن ایزدی که خودش از فعالان محیطزیستی ایران است، دوسال پیگیر کارهای وطن نوروزی بود تا توانست سرانجام رضایت بگیرد. اما مبلغ سنگین بود و کسی از عهده پرداختش برنمیآمد. ناگهان شبکههای اجتماعی پُر شد از تصاویر وطن نوروزی و شرح واقعهای که اتفاق افتاده. خواسته بودند که مردم بیایند و کمک کنند تا شاید یک محیط بان که درشرایط سخت زندان هزار و یک مشکل برایش درست شده بود، آزاد شود. با علنی شدن این موضوع سازمان محیط زیست 210 میلیون تومان به حساب ایزدی و دوستانش واریز کرد، اما هنوز540 میلیون تومان دیگر لازم بود و وطن نوروزی زیرتیغ. انتشار عکس وطن کارخودش را کرد. 11هزار نفر از مردم کمک کردند و آن 500میلیون تأمین شد. 14تیر1397، نزدیک به چهارسال بعد از آن حـادثه تـلخ، وطـن نوروزی آزاد شـد.
نوروزی روزهای سختی را در زندان سپری کرده. فرض کن سالها معلم نهضت سوادآموزی باشی، لباس خدمت به محیط زیست تنت باشد و بعد از سالها سالم و پاک زندگی کردن به اتهام قتل زندانیات کنند. آن هم در بند معتادها و قاچاقچیها. خودش میگوید: «در دادگاه و زندان که بودم، بعضی از همکارانم را که قبل از من به زندان افتاده بودند، دیدم. افرادی که از قبل میشناختمشان. هممحلی بودیم و آنها هم من را میشناختند. در زندان همهجور مجرمی بود؛ یکی قتل انجام داده بود، یکی آدمربایی، یکی سرقت مسلحانه، یکی موادمخدر و جرمهای مختلف. بالاخره مجبور بودم با همه آنها بسازم. بعضی بندها امکانات ورزشی یا صنایعدستی داشت، اما من در بند سلامت افتادم که بند خوبی هم نبود. اسمش سلامت بود، اما بیشتر معتادانی که گرفتار متادون بودند، آنجا نگهداری میشدند. خوشبختانه من اهل چیزی نبودم. 6 ماه زندان جهرم و سهسال و چهارماه هم زندان عادلآباد شیراز بودم. خدا را شکر زندان بدون هیچ خطا و لغزشی سپری شد و با کمک مردم، همکاران و رضایت ولیدم آزاد شدم و نجات پیدا کنم.»
شکارچیای که به دست وطن نوروزی کشته شده، آشنایش بوده و او را کاملاً میشناخته. حتی شاید وطن میتوانسته خلافش را به قول معروف زیرسبیلی رد کند، اما میگوید انجام وظیفه دوست و آشنا بردار نیست: «از لحاظ قانونی گذشتی در کارم نبود. وظیفهام را انجام دادم و نخواستم به نان زن و بچهام خیانت شود. پیش وجدانم اینطور حساب میکردم که نباید کاری کنم که نانم حرام شود و بخواهم با شکارچیای تبانی کنم یا از تقلب و تخلفش چشمپوشی کنم. قاطعانه و سرسختانه مسئولیتم را انجام میدادم. من از نزدیکترین فامیلم سه پرنده گرفتم که با اسلحه غیرمجاز شکار کرده بود، طبق قانون صورتجلسه کردم و تحویل دادم. چندین مورد هم پیشنهاد رشوه بود که بروند شکار بزنند و در عوض پول بدهند، اما قبول نکردم. من با حقوق 56 هزار تومان وارد سازمان محیطزیست شدم. الحمدلله قانع بودم و با همان حقوق کم زندگی کردم و پیش خدا و خانواده سربلند هستم و هیچ چشم طمعی به مال دنیا نداشتم. آن مرحوم را هم میشناختم و اصلاً پیش از این دانشآموز من بود. من چند سال در نهضت سوادآموزی کار میکردم. سال 76 در روستای «کوت شیخ» آموزشیار نهضت بودم. به مرحوم بهزادی که شاگرد کلاس پنجم بود، خواهرش که کلاس سوم بود و برادرش که کلاس دوم ابتدایی بود، درس میدادم. همهشان شاگردان خوبی بودند. بچههای این خانواده را به اندازه بچههای خودم دوست داشتم و با پدرشان هم رابطه دوستانه داشتم. حتی سالها قبل از این خودم در همان روستا بزرگ شده و پنج پایه ابتدایی را آنجا گذرانده بودم. یک سال قبل از انقلاب بود که برای رفتن به مدرسه راهنمایی، از آن ها جدا شدیم و آمدیم قیر و کارزین. از هم فاصله گرفتیم تا اینکه دیپلم گرفتم و بعد رفتم سربازی و بعد از آن چند سالی نهضت بودم تا سال 76 که تدریسم به همان روستا رسید. چند سالی بیکار بودم. نهضت را رها کرده بودم. چون کلاسهای لازمالتعلیم (پنج پایه ابتدایی) در آن روستا تمام شد و گفتند باید کلاس بزرگسال تشکیل دهید. مردم هم کارگر بودند، خرد و خسته بودند و کسی نمیتوانست از بین آنها سر کلاس بیاید. این شد که سه سال کار را رها کردم تا وقتی که از طرف یکی از فامیلهای همسرم به من پیشنهاد شد که در محیطزیست کار کنم. گفتم که من عاشق طبیعت هستم، عاشق محیطزیستم و قبول میکنم. سال 80 بود که در شیراز مشغول به کار شدم. 11سال در پارک ملی بمو محیطبانی کردم و بعد تقاضای انتقالی دادم برای شهرستان خودمان، قیر و کارزین. چون دوری از خانواده حقیقتاً سخت است. نزدیک دو سال هم آنجا بودم که این اتفاق افتاد. »
■ روایت دو:
عشق به حیوانات و محیطبانی افتخاری
حفاظت «ملک دینار» از برکه تمساح ها
در روزگاری که آدمها به همدیگر هم رحم نمیکنند و مدام میخواهند هرجور که شده همدیگر را کنار بزنند، هم عجیب است و هم توقع زیادی است که یک آدم دلش به حال حیوانات بسوزد و همه تلاشش را بکند تا نسل حیوان زبان بسته منقرض نشود. آن هم نه جنس لطیفش مثل آهو و کبک و...، بلکه تمساح پوزه کوتاه یا همان گاندوی خودمان که اگر پایش بیفتد آدم هم میخورد؛ حیوانی که تنها محل زندگیاش ایران و سیستان و بلوچستان است، جایی در محدوده شهرستان سرباز و باهوکلات و در منطقهای که محیطزیست از آن حفاظت میکند. گاندوها اما یک محیطبان 65ساله افتخاری به نام «ملک دینار شجره» دارند. اینکه چرا شجره همه هم و غمش را برای نگهداری از گاندوها گذاشته به باور قدیمی اهالی سیستان و بلوچستان برمیگردد که برای هرچیزی که از آب حیات میگیرد، ارزش و احترام زیادی قائل هستند. ملک دینار میگوید سالهای قبل رودخانه سرباز پر از آب بوده و خیال گاندوها راحت، اما سد پیشین که ساخته شد، اکوسیستم منطقه را تغییر داد: «رودخانه سرباز قبلاً خیلی بیشتر از وضعیت کنونی عمق داشت و برای همین گاندوها در آن براحتی زندگی می کردند، الان که سد پیشین مانع از جریان سابق آب در رودخانه شده در بسیاری از نقاط رودخانه نیاز به لایروبی وجود دارد. الان در برکه ای که در نزدیکی خانه من و در نزدیکی رودخانه هنوز آب دارد، 24 گاندو زندگی می کنند. من ١٢-١٠ سال است که به صورت افتخاری با سازمان محیط زیست همکاری می کنم. شدهام
محیط بان افتخاری گاندوها. حتی از شکار پرندهها و آهوها هم دیگران را منع کرده و میکنم. الان بیشتر از چهار سال است که آب ضعیف شده است. دو سال است بارندگی نداشته ایم. یا خیلی بارندگی کم بوده است.»
همه هم و غم ملکدینار زنده نگهداشتن برکه کوچک نزدیک خانهاش است. به هرقیمتی که شده:« در تابستان با درجه حرارت 45 تا 52 درجهای خیلی زود آب تبخیر میشود و آب برکه تمام می شود. آن وقت است که گاندوها برای تأمین غذا از جای خود بیرون میروند و در مسیرشان شاید دام یا مرغ و خروس اهالی روستا را بخورند. پارسال وقتی آب داشت تمام می شد، با دستگاه پمپ آبی که داشتم، از رودخانه آب را به محل برکه انتقال دادم. یک کار دیگری هم میکنم، وقتی آب برکه خشک میشود، بلافاصله به محیط زیست اطلاع میدهم و آنها بیل مکانیکی میفرستند تا با ایجاد نهری مقداری آب از رودخانه به برکه انتقال یابد. خوشبختانه محل برکه تا رودخانه حدود 130 تا 150 متر فاصله دارد. اما به هر حال تأمین غذا برای گاندوها کار ساده ای نیست. به ویژه که خشکسالی وضعیت مردم را هم تحت تأثیر قرار داده است. معمولاً میروم از جاده چابهار از مرغداریها و افرادی که می شناسم پای مرغ، کله مرغ یا آنچه مردم نمی خواهند و به درد این حیوان میخورد را جمع می کنم. این گاندوها هم با من آشنا شدهاند و هر وقت می روم می آیند تا غذا بخورند. گاهی اوقات شبها میروم و آنها هم از آب بیرون میآیند. به جز من پسرم «حیدر» هم برای غذا دادن به گاندوها کمک میکند. از مسئولان کمک خواستم که دستکم به من یک فریزر بدهند تا بتوانم غذاهایی را که جمع میکنم یا گاهی مردم میآورند، در آن نگهداری کنم. چون همیشه که نمیتوان پای مرغ و کله مرغ را آماده گیر آورد. البته رئیس اداره محیط زیست چابهار خیلی کمک میکند و همراه ماست، اما بالاخره همین پای مرغ را هم باید بخرم و معمولاً هربار ٢0 -١0هزار تومان میشود. با این همه پارسال یک فریزر 150لیتری خریداری کردم تا بتوانم غذای گاندوها را در آن نگهداری کنم، چون همیشه غذا برایشان نیست.»
تنها حمایتی که از ملکدینار شده، راهنماییاش برای گرفتن مجوز یک اقامتگاه بومگردی است که در حال طی مراحل اداری است و معلوم نیست کِی به سرانجام برسد. خبری از پول و کمک برای نگهداری گاندوها نیست. او همه هزینهها را از جیبش میدهد؛ جیبی که با پول کشاورزی پُر میشود: «شغل ما کشاورزی است. این سالها با سد پیشین دیگر نتوانستهایم آب کافی داشته باشیم تا کشاورزی کنیم. باران هم خیلی کم میبارد. خانه من حدود یک هکتار زمین دارد و برای جبران برخی مشکلات در آن انبه، لیمو و موز کاشتهام، اما آب آنقدر کم است که آنها هم خشک شدهاند. چشم انتظار واریز یارانه هستیم بویژه که دیگر مرز هم بسته است و کارهایی مثل انتقال گازوییل هم ممکن نیست. برای گاندوها هم کسی به جز برخی گردشگران که گاهی اوقات میآیند و برای کمک به گاندوها پولی میدهند، کمکی نمیشود. امسال در نوروز گردشگر خوب آمد. بالاخره وقتی مردم میآیند که گاندوها را ببینند باید برای شان غذا بیندازم تا آنها از آب بیرون بیایند و مردم بتوانند آنها را ببینند.»
■ روایت سه:
محیطبان مدافع حرم
بدرقه «علیاکبر قنبریزاده» تا قطعه شهدا
حدود صد و بیست و اندی شهید محیطبان داریم که بی اغراق همهشان مظلومانه کشته شدهاند، اما داستان علیاکبر قنبریزاده بافقی کمی فرق میکند. قنبریزاده برادر شهید بود و خودش سال1395 برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) رفته بود سوریه. در واقع شده بود محیطبان مدافع حرم. او البته به دست داعشیها به شهادت نرسید تا چند ماه پس از بازگشت از جنگ با آنها، به دست اشرار و قاچاقچیان شهید شود و به آرزویش برسد. فرزند شهید قنبریزاده درباره شهادت پدرش میگوید: «پدرم 22 سال سابقه محیطبانی داشت و تا آن روز حادثههای مشابهی برای او رخ داده بود. عاشق محیطبانی بود و با هدف جلوگیری از شکار بیرویه به کارش ادامه میداد. او در طول خدمتش بارها با شکارچیان درگیر شد و کار به تیراندازی هم کشید، اما هیچوقت پشیمان نشد. در یکی از این حادثهها، خودم همراهش بودم. تعدادی شکارچی غیرمجاز مسلح با موتور به سمتمان حملهور شدند و تیراندازی کردند، اما پدرم پا پس نکشید. یک بار، یکی از شکارچیها خودروی پدرم را آتش زد و به رویش اسلحه کشید. شکارچی پس از دستگیری، بازداشت شد و به زندان افتاد. جرم او 15 سال حبس داشت، اما پدرم وساطت کرد و او پس از دو ماه از زندان بیرون آمد و حالا در محیط زیست مشغول کار است. در روز شهادت، پدرم همراه مأموران پلیس برای دستگیری تعدادی قاچاقچی مواد مخدر به بهاباد اعزام شد. اشرار خودرویشان را رها کرده بودند و پدرم و یکی از همکارانش به دلیل اشراف بر منطقه، برای پاکسازی وارد عمل شدند. وقتی به خودروی قاچاقچیان رسیدند، پدرم پشت فرمان نشست و همکارش با موتور، جلوی خودرو به راه افتاد. اشرار پشت بوتهای در مسیر کمین کرده بودند. آنها ناگهان خودرو را به رگبار بستند و پدرم به دلیل اصابت گلوله به پهلویش شهید شد. مأمور همراهش هم تیر خورد. همانموقع نیروها رسیدند و چهار قاچاقچی از جمله عامل شهادت پدرم را به هلاکت رساندند و چهار نفر دیگر را هم دستگیر کردند. یادم هست پدرم شب قبل از عملیات با خوشحالی به من و مادرم زنگ زد و گفت به منطقه اعزام شده و خودش در اولین فرصت تماس میگیرد. ما منتظرش بودیم، اما خبر شهادتش را برایمان آوردند. پدرم مدافع حرم بود و یکبار در سال 95 به سوریه رفت. او همیشه آرزوی شهادت داشت و میگفت میخواهد کنار برادر شهیدش دفن شود. او به آرزوی قلبیاش رسید و ما پیکرش را کنار عموی شهیدم به خاک سپردیم.
نظر شما