دکتر سید علیشاه موسوی گردیزی. کسی که حدود ۱۵سال پیش با اتهامات واهی که آمریکاییها به او زده بودند، در گوانتانامو زندانی شده بود و پس از چهارسال شکنجه و عذاب، آزادش کرده بودند. مجاهدی که هم برای ایران در هشت سال دفاع مقدس جنگیده بود و هم سالها با کمونیستها در کشور خودش. دو گلوله باقیمانده در گردنش هم یادگاری آن جنگ بود. در این نوشتار نگاه کوتاهی انداختهایم به زندگی این مجاهد افغانستانی.
■ از همان کودکی معنای تبعیض را خوب فهمیدم
متولد ۱۳۳۸ گردیز. جایی در جنوب افغانستان در ولایت پکتیا. شهری که روزگاری یعقوب لیث صفاری به آنجا حمله کرد و حاکمش را تابع خود کرد و البته خیلی قبلتر از او خوارج در آنجا جولان میدادند.
علیشاه موسوی بعد از اتمام تحصیلات ابتدایی و متوسطه، در سال ۱۳۵۶ وارد دانشکده پزشکی دانشگاه کابل شد.اما بعد از روی کار آمدن حکومت کمونیستی در افغانستان در سال ۱۳۵۸، دانشگاه را رها کرده و به صف مجاهدین زادگاهش پیوست؛ شهری که جهادگران شیعه و سنی با زبانها و آیینهای متفاوت کنار هم برای استقلالشان میجنگیدند.
دکتر موسوی در سالهای حضورش در جهاد به عنوان فرمانده مجاهدین جبهه مرکزی گردیز، دو بار هدف تیر مستقیم روسها قرار میگیرد و مجروح میشود و هنوز هم گلولهای از آن دوران در گردن دارد. در سال ۱۳۶۹ به ایران مهاجرت کرد و با بورسیه تحصیلی وارد دانشگاه علوم پزشکی تهران و در سال تحصیلی ۱۳۷۸- ۱۳۷۷ موفق به دریافت دانشنامه دکترای پزشکی خود از این دانشگاه شد: «من در خانوادهای که از هر جهت متوسط بودند، در استان پکتیای افغانستان به دنیا آمدم.
در ولایت ما به کسانی که سید باشند، شاه میگویند و برای همین بعد از اسم این کلمه را میگذارند. از کودکی، من مزههای تعصب را چشیدم. چون در منطقه و استانی زندگی میکردم که سنی نشین و پشتو نشین بود. در این منطقه، دو نقطه فارسی زبان هستند و در بین آن فارسی زبانان که ۱۰ در صد هستند، فقط ۱۰ درصدشان شیعه هستند. ما در آنجا بزرگ شدیم و در مدرسه به نام شیعه صدایمان میکردند و این وسیلهای برای تحقیر ما بود. به دانشگاه کابل رفتم و از آنجا با کودتای کمونیستها ترک تحصیل کردم و به اصطلاح «مجاهد» شدم. ما توفیق داشتم که جوانی مان مصادف شد با انقلاب اسلامی ایران چون ما در جایی بودیم که باید منحرف میشدیم اما با انقلاب اسلامی، راهمان تغییر کرد.»
■ زمستان ایران؛ تابستان افغانستان
سالهای جنگ افغانستانیها با روسها همزمان است با شروع هشت سال دفاع مقدس و آغاز یورش عراقیها به خاک ایران. تا چند سال قبل مجاهدان افغانی میآمدند اینجا، آموزش میدیدند و دوباره به کشورشان بازمیگشتند تا مقابل روسها بایستند. وقتی که ما مورد حمله قرارگرفتیم، خیلیهایشان بی هیچ چشمداشت و منتی، با هزار سختی خودشان را به جبهههای ما میرسانند.
یکی از آن همه مجاهد، علیشاه موسوی بود: «من تابستانها در افغانستان بودم و زمستانها به ایران میآمدم. آنجا مناطق سردی داریم و تحرکات مجاهدین در فصل سرد، کم میشد. من اول به پاکستان میرفتم و از آنجا برای شرکت در جنگ به ایران میآمدم.
با سختی هرچه تمامتر. مدام در این راه با بلوچها درگیر میشدیم. دولت پاکستان و بلوچها کاری کرده بودند که از مهاجرین پول بگیرند و چون گذرنامه نداشتم، مشکلاتم شدیدتر میشد و هر روز بهانهای میگرفتند. حتی زندانی هم میشدم؛ اما هرطور بود خودم را از این مسیری طولانی به ایران میرساندم. ما چون در پکتیا و شرق افغانستان بودیم، به لحاظ امنیتی مجبور بودیم اول به پاکستان برویم و پس از آن به ایران بیاییم. راه دیگری نداشتیم.
زمانی که به ایران آمدم با جهاد سازندگی آشنا شدم و پیش از جنگ، با بچههای جهاد همکار بودم. یعنی سال ۵۹ با بچههای جهاد سازندگی قزوین به ایلام و صالح آباد و میمک و بازی دراز و مهران میرفتیم و با این مناطق آشنا بودم. چون پزشک بودم، به عنوان کمک به همه سنگرها میرفتم. فردی بود به نام شهید بلندیان که ساختمان بهداشت و درمان سپاه قزوین را به نام او زدهاند. با او همسفر بودیم و شروع کارمان در جنگ با جهاد بود و هر سال که میآمدم، براحتی به مناطق اعزام میشدم.»
■ به ایرانیها زبان پشتو یاد میدادم
جنگ ایران تمام شد و از آن طرف هم شر کمونیستها از سر افغانستان کم شده بود؛ اما دوره، دوره سلطه طالبان بود و جایی برای شیعهها در افغانستان وجود نداشت. علیشاه موسوی که درس پزشکیاش را در افغانستان نیمهتمام گذاشته بود، در همین ایران بورسیه شد و رفت دانشگاه علوم پزشکی ایران. بالاخره این رفت و آمدها او را نمکگیر کرده بود.
«من سه سال پزشکی خواندم و ترک تحصیل کردم. ۲۱ سالم بود که درس را رها کردم و بعدها که به ایران آمدم ادامه تحصیل دادم. سال ۶۹ تا سال ۷۶ در دانشگاه تهران تحصیلاتم را ادامه دادم. سال ۷۷ تسویه حساب کردم که بروم و همزمان شد با حاکمیت طالبان.
دیگر نمیشد برگردم آنجا، بخصوص جایی که ما زندگی میکردیم. در همین ایران ماندم و کارهای مختلفی انجام دادم. به بچههای نظامی و امنیتی، زبان پشتو یاد میدادم. آقای شاهسون که در حادثه تروریستی مزارشریف، توانست فرار کند، از شاگردان من بود و به خاطر اینکه زبان پشتو میدانست، توانست خودش را نجات بدهد. طالبها سؤال میپرسیدند و هرکسی که فارس و شیعه بود، میکشتند. یک جا از او پرسیده بودند که اهل کجایی؟ او با لهجه و زبان پشتو گفته بود که من از هراتم. همین شده بود که کاری به او نداشتند. با همین دو جمله از مرگ رسته بود. در ایران یک کلینیک خیریه هم در شهرری داشتیم که به بیماران نیازمند و مهاجر کمک میکردیم و خدمات میدادیم.»
■ امید برای افغانستان آزاد
دیگر وقتِ برگشتن به افغانستان رسیده بود. طالبان سقوط کرده بود و کشور به چهرههای بزرگی مثل علیشاه نیاز داشت تا دوباره سروسامان بگیرد و قانونمند شود. جلوی جولان دادن آمریکاییها هم گرفته شود و مردم باردیگر چشمشان به جمالِ افغانستان آزاد روشن شود.
«طالبان سقوط کرد. بعد از آن من با برادرم به افغانستان رفتیم و یک سال در مجلس خبرگان یا لویی جرگه، نماینده شدم. آن زمان انتخاباتمان منطقهای بود؛ ولی الان انتخابات افغانستان طوری است که کسی از اقلیتها نمیتواند به مجلس راه پیدا کند.
هدفم از بازگشت به کشورم، تأسیس یک بیمارستان مجهز با امکانات عالی برای هموطنانم بود، اما در آن لحظه تصور نمیکردم سالها بین من و این هدف،وقفهای طولانی بیفتد وتحقق آرزوهایم را، باید به زمانی دور موکول کنم. درآن روزها،تصور میکردم با تصویب قانون اساسی، قانونمندی و عقلگرایی، بارقه امیدی برکشور افغانستان میتاباند اما این امید، خیلی عمر نکرد.»
■ کینه آمریکایی
دکتر علیشاه موسوی گردیزی، عضو شیعه مجلس لوییجرگه از ایالت پکتیا عازم حج میشود. کاروانی۳۰۰-۲۰۰ نفر از شهر و دیارش برای استقبال از او تا مرز میآیند و با سلام و صلوات تا گردیز همراهیاش میکنند.
همان روز است که آمریکاییها از او کینه به دل میگیرند و هرطور شده میخواهند او را از سر راه بردارند. حتی با ربط دادنش به یک وهابی عضو طالبان. «من و دو تا از برادرانم به حج رفته بودیم و مردم با حدود ۳۰۰ – ۲۰۰ ماشین تا استان لوگر که حدود ۲۰۰ کیلومتر فاصله داشت به استقبال ما آمده بودند. آن روزها رسم بود که اگر ماشین آمریکایی میآمد، همه ماشینها در کنار جاده متوقف میشدن تا آنها بروند.
کاروان ما چون ماشین پلیس به همراه داشت، به ماشینهای آمریکایی اعتنا نکردیم و کنارشان زدیم. نیروهای اطلاعاتی شان کنجکاو شده بودند که من چه کسی هستم.
یکی هم آمار داده بود که من از سران پکتیا و شیعه و همسنگر «مولوی نصرالله منصور» از فرماندهان مجاهدین هستم. او با ایران رابطه صمیمانهای داشت و از مریدان حضرت امام بود. کسانی که سنشان میخورد، او را بخوبی میشناختند. «مولوی نصرالله منصور» هم ملا بود و هم عارف. پسر او از سران طالبان شده بود که علیه آمریکا فعالیت میکرد و یک بالگرد آمریکا را انداخت و هشت نفر را کُشت.
آنها هم انتقام گرفتند؛ ولی راپورت داده بودند که چون با مولوی نصرالله منصور همکارم، میخواهم پکتیا را تسلیم پسر مولوی نصرالله منصور کنم. همچنین گفته بودند من از ایران برای مولوی نصرالله منصور پول آوردهام. آنها فکر میکردند که میخواهم علیه شان قیام کنم.»
■ قانون ما هستیم!
شیرینی حج را به طرز عجیبی به کام علیشاه و بقیه زهر کردند. آن هم در روزهایی که داشت خودش را برای لوییجرگه جدید آماده میکرد تا باز هم نماینده مردم در آنجا باشد؛ اما در تقدیرش چیز دیگری نوشته بودند. «سال ۸۲ بود. دومین شبی بود که به افغانستان رسیده بودیم.
ما چهار نفر بودیم من خودم و برادرم که پزشک هستیم، پسر عمویم دارو ساز است و برادرم نیز مهندس است.
ما چهار نفری نشسته بودیم در میهمانخانه که یک نفر فریاد زد آمریکاییها آمدند. من بدون احساس خطر گفتم که خیلی هم خوب شد آمریکاییها میآیند امنیت این منطقهای که ما هستیم را تأمین میکنند.
خانههای اطراف را زیر نظر دارند خیلی هم خوب است؛ اماپسر عمویم متوجه شده بود که اینها برای تأمین امنیت ما به اینجا نیامدهاند در را هم که شکستند ما متوجه شدیم مسئله چیز دیگری است.
وقتی در را شکستند و وارد شدند فریاد زدند که «علیشاه کیست»؟ گفتم من هستم. از آنها پرسیدم که با من چه کار دارید؟ آنها گفتند که «بیرون بیا خودت میفهمی و به شما میگوییم که چه کار داریم».
گفتم «شما برای ورود به میهمانخانه حکمی از سوی دولت افغانستان دارید»؟ فرمانده آمریکایی خندید و نوک اسلحه را به سمت من گرفت و گفت: «حقوق و قانون ما هستیم و این اسلحه قانون ماست.» به این صراحت.من به خاطر اینکه خانواده کنار ما بودند برادرم و خواهرم بودند مقاومتی نکردم. من باز هم حرف آنها را قبول نمیکردم. میگفتم؛ افغانستان دولت دارد به من گفتند: «میبریمت و جلوی خانواده با اسلحه تو را میزنیم.
تا قلب خانواده ات جریحهدار شود.» من وقت کشی میکردم که دولت خبردار شود و آنها واکنشی نشان دهند ولی خبری نشد و با وحشیانهترین و ددمنشانهترین وضعیت من را بازداشت کردند به طوری که من مرگ را مقابل چشمان خودم حس کردم.»
نظر شما