به گزارش قدس آنلاین، مدتی است لحن بیتفاوت دنیا را برانداز می کنم و دردمند بودن آدم ها را... اینکه می شود آیا جور دیگری باشیم... جور بهتری... صحیح تری.
به مردم نگاه می کنم. به آدم های توی بانک، صف اتوبوس، داروخانه، رستوران، مترو، میهمانی، نانوایی و با یک پرسش تکراری کلنجار می روم؛ می توانیم آیا بیشتر همدیگر را دوست داشته باشیم و جهان مهربان تری بسازیم؟
اصلاً دشمن بی اعتنایی شده ام از وقتی به کسانی برمی خورم که انگار تَه کشیده اند. به آقا پسری، خانوم مسنی، مرد جوانی، بانوی میانسالی.
به انسانیتم بیشتر نهیب می زنم این روزها... به اینکه بیا پیش قدم شو برای حداقل ها... روی زخم ها نمکدان نباش... نادان نباش... غمخواری کن و مصیبتِ مردم را دردِ خودت بدان.
مدتی ست تخیّل می بافم که چه خوب می شد اگر خدا اندوه آدم ها را کفِ دست شان می نوشت...
آنطوری می فهمیدیم زنی که توی شلوغی مترو دارد اشک می ریزد، دیوانه نیست. دلیل بزرگی دارد. او پدرش را از دست داده.
می فهمیدیم مردِ اخمالو و بی حوصله ی صف نان، عمل قلب باز کرده.
از کفِ دست دختربچه ی موخرگوشی می فهمیدیم دلش ۳ تا النگو می خواهد اما پدرش کارگر است.
می فهمیدیم پسر جوانی که بد دهانی می کند و سیگار پشت سیگار آتش می زند، جنس های ایرانی مغازه اش مشتری ندارد و در آستانه ورشکستگی ست.
زنِ باردار توی آسانسور را می فهمیدیم که دیابت حاملگی گرفته و اضطراب اُفتاده به جانش.
می فهمیدیم مردی که توی ترافیک بی حواس است و پایش را نمی گذارد روی پدال گاز، پزشکی ست که بیمارش چند ساعتِ قبل زیر عمل از دست رفته.
کفِ دستِ زن و مردِ رنگ پریده توی بانک را می خواندیم که کودک شان دارد روزهای پُردردی در بخش آنکولوژی بیمارستان می گذراند.
به نظرم وقتِ تغییر و کفِ دست خوانی آمده... وقتِ دوست داشتن های بیشتر... به هر ترتیب و قاعده ای دیگر باید از خواب بیدار شویم و عاطفه و روی خوش خرجِ بنی آدم بکنیم... که دنیا مبدّل به قطب سردسیر جنوب خواهد شد، به تکه یخ های شناور اگر رنگِ دلسوزی و عشق نبیند!
انتهای پیام /
نظر شما