به گزارش قدس آنلاین، پا به روز تازه می گذارم با چشمانی که بیدار شده اند اما به عمد آنها را بسته ام تا کمی «کریستف کلمب» دنیای صداها باشم.
اول صبح است اما از بکری و سکوت خبری نیست، خواهری دارد با تلفن پچ پچ می کند... سرویس مدرسه همسایه، دو بار دست می گذارد روی بوق... کارگران آپارتمان نیمه ساز بار تخلیه می کنند با داد و هوار خروس خانه پدری، قوقولی لاکچری اش را پخشِ کوچه می کند؛ چایساز خبر می دهد یکی بیاید خاموشم کند... طوطی «فرید»، قند می خواهد.... عزیز می گوید پرده ها را بکشید باران ببینیم؛ «آبان» جیغ ذوق می کشد و از حیاط پشتی صدای ساز می آید، صدای ویولنی که نُت هایش در شُرشُر باران رهایند.
هنوز پلک هایم را باز نکرده ام که صدای بعدی هم به سرعت منتشر می شود؛ قیژقیژِ چسب فشارسنج مچی.
پا می شوم و به روز شلوغِ پُراصوات سلام می کنم؛ قندی هُل می دهم جلوی پاهای طوطی؛ پرده های نشیمن را می کشم؛ یک نان بیات می گذارم در آب برای اهل گشنه مرغدانی و می روم سراغ چایساز.
از دیروز حسابی دَمَغ و فکری شده ام؛ درست حال و احوالم را نمی فهمم؛ از همین دیروز که پدرِ «گلی جان» بی مقدمه از گوش هایش گفت؛ دختربچه چهارساله رفیق اش را گذاشت توی سرم با این جمله که سمعک ها هم نتوانستند به دادِ شنوایی اش برسند؛ از گیس گلابتونی که توی نوبتِ عمل کاشت حلزونی است.
انگار از دیروز تازه فهمیده ام که گوش دارم... دوزاری ام اُفتاده صدا، چقدر در صدر زندگی ست... و گوش ها دارایی اند.
چای که می ریزم به صدای فرود آبجوش و محتویات قوری دقت می کنم؛ به خِش خِش کارد و پنیر و تکه شدن نان برشته. به تَک بوق هایی که از سرِ خیابان سُرانده می شوند تا سرِ میز.
دل می دهم به اصوات آشنا و ناآشنای دوروبرم؛ به همه شنیدنی هایی که موهبت اند؛ همه تَق تَق ها، شَلپ شُلوپ ها، جیک جیک ها، شُرشُرها، دینگ دینگ ها.
چکش: گاهی لازم است گوش هایمان را با تکه پنبه ای بپوشانیم و همزادپنداری کنیم؛ خودمان را جای دخترک چهارساله ای بگذاریم که قربان صدقه های مادرش را نمی شنود.
انتهای پیام /
نظر شما