به گزارش قدس آنلاین، مسافرِ بخت برگشته پیاده می شود و راننده خیلی عصبانی می ماند توی تاکسی.
باران یک لحظه امان نمی دهد و بیرون قوطی آهنی، ابرها معرکه راه انداخته اند.
یک آن صدای ذهنم را وسط داد و هوار راننده می شنوم که می پرسد: چرا اینقدر اوقات تلخ و بد زبان است سَرِ صبحی؟ که کودک ریزه میزه ای را کنار خانوم بغلی می بینم خودش را چسبانده به شیشه.
تازه منظره دردناک برایم کلید می خورد. نمی توانم بپذیرم این کوچولو تمام الفاظ رکیک قاف و کاف و شین دار راننده را شنیده باشد.
از خشم و خروش بی پایان مرد پشت فرمان لجم می گیرد و اعتراض می کنم: بزرگوار! چرا مراعات نمی کنید؟ بچه توی ماشین نشسته.
که پُرهوار جواب می دهد: شما دیگه حرف حسابت چیه؟ می دونم بنده خدا. کور نیستم، دخترِ خودمه.
دلم به حال مسافر قبلی می سوزد، به حال دخترکی که سرفه کنان زُل زده به خیابان، به حال خودم و به حال همه مسافرانی که بی خبر پا به وسیله نقلیه آدم های سمّی می گذارند.
دست بردار نیستم. این بار با لحنی جدی تر می گویم: آقای محترم شما به عنوان راننده حقوقی دارید، ما هم به عنوان مسافر. زحمت بکشید یا بد و بیراه تان را تمام کنید یا گوشه ای بایستید پیاده بشوم من.
هنوز جمله ام کامل منعقد نشده که ختم جلسه با ترمز وحشتناک ماشین و پرت شدن همگی به جلو، اعلام می شود.
کودکِ معصوم نگاهم می کند. لبخند می زنم به صورت مضطربش و شکلکی برایش درمی آورم که خنده اش می گیرد.
کرایه را می دهم اگرچه راننده تشخیص داده بین رعایت حقوق مسافر و فحش پرانی، دومی را انتخاب کند. حق به جانب وسط جاده عذرم را بخواهد با این جمله که: خوش آمدید، روز بارونی اونی که کمیابه تاکسیه... که مسافر جلویی در جواب می گوید: خیر، اشتباه به عرض تان رساندند. اونی که کمیاب و قیمتی ایه، اخلاق حسنه است اخوی!
تاکسی نوشت: کاش هر کدام مان - از یک روز بارانی مثلاً - عزم مان را جزم کنیم آدم بهتری بشویم. پدر، مادر، برادر و دوستی که اشتباهاتش را می پذیرد و رفع و رجوع می کند.
انتهای پیام /
نظر شما