به گزارش قدس آنلاین، ماشینِ بغلی تک بوق می زند. صورت برمی گردانم. از چشم هایش بجا می آورم که کیست. دکور و خلقت اش کمترین شباهتی به گذشته ندارد.
همسرِ پسرخاله هنوز همان زن مهربان است و تقلایش را دارد که خونگرم احوالپرسی کند و بفهماند «ندا»ی پارسال و چهارده سال گذشته است... اما نمی دانم چرا ژلِ لب ها و گونه هایش اصرار به بدجنسی دارند، چموشی شان گرفته دندان های سرامیکی تازه و بینی سربالا اَطوار درمی آورد از خودش.
تمام همت ام را بسیج می کنم تا کم قضاوت از او جدا شوم و بروم پی کارم. با این تلنگر که ظاهر دلیل همه ی باطن نیست.
موفق می شوم اما تا وقتی که توی پیاده رو «الهام» جلویم سبز نشده بود. همسایه ای که هزار سال است با هم رفیق ایم.
در آغوشم می گیرد. ابروها و مژه ها و چونه اش را بجا نمی آورم و در کُل، زنی که اسمم را انداخته توی گلویش. خانوم دیگری را مشاهده می کنم که پا شده آمده توی کالبدِ «الی»؛ ما از بچگی اینطور صدایش می کردیم.
الهامِ چشم و مو مشکی را انگار دزدیده اند و به جایش یک سوئدی داده اند تحویلم... لباسش عجیب است. موقر حرف نمی زند. سبکسری می کند و گمراهی اش توی ذوق است.
نمی خواهم جا خوردنم را پنهان کنم و بگویم قدرتِ هضم اتفاقات را دارم و این همه بزن بکوب و فست فودی عوض شدن را می فهمم. چون بوضوح می بینم مات و گیج وسطِ هزار پرسش ایستاده ام. وسطِ زمستان و بهار در شهری که برخی مؤنث هایش نمی دانند چرا دنبال بینی عروسکی اند؟ هفته ای دوبار رنگ موهایشان را پاک می کنند و جوارح شان را مظلوم گیر آورده اند؟
ضربآهنگ: از این حجم نارضایتی مردم کوی و گذر متعجبم... از اعتماد به نفسی که می گویند پیشِ جراح است!
«ملامت خانوم» پوزخند می زند که جوش نزن. از کره دیگری که نیامده ای ان شاالله. بخواهی نخواهی، همین است. دنیا روی انگشتِ تجارتِ مُد می گردد.
خواهش: کتاب بخوانیم. آدمِ چغرِ دیوانه ی سرکش مان، آنجا سربراه می شود.
انتهای پیام /
نظر شما