حتی دخترها و پسرم اما از همان سالی که آقا مرتضی طلبیده شده و شد خادم امام رضا (ع)، به خاطر کشیکش به مشهد آمدیم و مجاورآقا شدیم.
از زائر بودن تا مجاور شدن
حاج آقا حالا از ارادتش و احساس آرامش در کنار امام رضا(ع) برایم توضیح می دهد. او میگوید: یک بار که مشهد بودم، در چهارراه شهدا رو به حضرت کردم و گفتم: میشود برایت خدمت کنم. چند روز بعد به حرم رفتم و سال ۶۹ بود که لباس خادمی را به من دادند و مجاور به جای زائر شدم.
خانوادهای از شهدا و جانبازان
اینجا منزل خانواده جاوید الاثر شهید حسن جنتی منظری است. حاج مرتضی جنتی، پدر شهید برایم عکسهای داخل دکورخانه را یکی یکی معرفی میکند. عکس پسر، دامادبزرگش، پدردامادش و ... که همه به شهادت رسیدهاند. در حاشیه گفتوگوها متوجه میشوم این پدر شهید جزو نخستین بسیجیهایی بوده که به جبهه اعزام و شیمیایی میشود و حالا سالهاست که از جانبازان جنگ است. این پدر شهید توضیح میدهد : پسر بزرگم حسین هم دچار موج انفجار شد و جزو جانبازان اعصاب و روان است.
بعد آرام نگاهی به حاجیه خانم میاندازد و میافزاید: همسرم اما شیرزن است، این همه داغ دیده و پرستاری من و پسرم را کرده اما در همه سالهای زندگی محکم کنار من بوده است و من به او افتخار میکنم. عروسم هم بسیار خوب است و همه این سالها کنار پسرم با مهربانی زندگی کرده است.
حاجیه خانم شهربانو مغالی هم میگوید: پنج فرزندم به نامهای حسین، حسن، فاطمه، زهرا و الهه حاصل زندگی من و حاج مرتضی است. حسن برای سربازی به نیروی هوایی اعزام شد. آن زمان ۱۹ ساله بود و پیش از سربازی به کارهای فنی و برقی مشغول بود. همه بچههایم به جز دختر کوچکم در تهران هستند اما ما طلبیده امام رضا(ع) هستیم و عشق به امام مهربانیها ما را مجاور مشهد کرد.
شربت شهادت به جای جشن دامادی
او ادامه میدهد: پسرم حسن، متولد ۴۶ و سرباز بود. چهار ماه هم بیشتر در خدمت ماند و آخرین تماسی که با ما داشت ۲۱ تیر سال ۶۷ بود که با پدرش صحبت کرد و به یاد دارم که حاج آقا گفت، بیا بابا کارهای مراسم دامادی را انجام دادیم اما حسن گفت، نیروهای زمینی نیاز به کمک دارند و ما از نیروی هوایی به آنها ملحق شدهایم. میدانم خدمتم تمام شده است اما اینجا به ما نیاز دارند. حالا سکوتی بین همه ما حاکم میشود. میدانم چشم انتظاری مادر و پدری که کارت دامادی پسرشان را هم چاپ کرده و منتظرهستند پسر دلبندشان را درلباس دامادی ببینند، دردناکترین لحظه زندگی است.
اسارت در تنگه ابوقریب
پدر شهید حسن جنتی برایم تعریف میکند: سربازی حسن تمام شده بود و در آخرین مرخصیها، دختر داییاش را در حرم مطهر محرم کردیم و قرار شد برگردد و مراسم دامادی را بگیریم. کارتهای عروسی را چاپ کردیم اما در روزهای آخر جنگ در تنگه ابوقریب کل گردان اسیر شدند.
مادر شهید با اشاره به اینکه پسرش همراه با لشکر ۱۶ قزوین به اسارت درمیآید، بیان میدارد: دوستان و همرزمانش، پسرم را در زندانهای عراق دیده بودند اما پس از پایان جنگ خبری از پسرم نشد و بعدها او را شهید اعلام کردند اما هیچ نشان، پلاک و اثری از او به ما نرسیده است. پدر شهید جنتی تأکید میکند: وقتی نیم ساعت از فرزندتان بیخبرباشید یا از مدرسه دقایقی دیرتر برسد چه حالی هستید؟ بغض میکند و میگوید: ما ۳۴ سال است که همه روزها، شبها، ساعتها و دقایقمان درهمین حالت میگذرد. از جگر گوشهمان بیخبریم و این سخت است. کارتهای عروسی پسرم هنوز هست اما به جای دعوت برای عروسی، خبر دادند که حسن جاویدالاثر شده است. او بازهم به گذشتهها باز میگردد و میگوید: عروسمان پنج سال منتظرماند. دختردایی حسن بود و سرانجام خودمان رفتیم و گفتیم بیش از این منتظر نمان.
مهربان و قدردان بود
مادر شهید از دوران کودکی و جوانی پسر شهیدش برایم با لبخند حرف میزند. حسن در کودکی خیلی شیطنت داشت مثل بیشتر پسر بچهها از در و دیوار بالا میرفت. بزرگتر که شد مهربانیش از هر ویژگی دیگرش بیشتر در خاطرم مانده است. هر وقت کاری برایش انجام میدادم تشکر میکرد و وقتی میگفتم پسرم من مادرت هستم، وظیفهام هست که لباست را بشویم یا اتو بزنم مدام عذرخواهی و تشکر میکرد. حاج آقا در پایان این گفتوگو تأکید میکند: من، پسرها و دامادم برای رضای خدا، امنیت و حفظ ناموسمان به جبهه رفتیم و هیچ توقعی از دولت و بنیاد نداریم، فقط امیدواریم شرمنده شهدا نشویم.
منبع: روزنامه قدس
انتهای پیام/
نظر شما