محمد تربت زاده/
به امروز نگاه نکنید که «خلیجفارس» روی انگشتمان میچرخد و بدون اینکه ککمان بگزد در خلیجی که چهارراه جهان به حساب میآید، رژه میرویم و پهپاد و نفتکش شکار میکنیم! تاریخ معاصر و غیرمعاصرمان پر است از روزهایی که نه فقط خلیجفارس، بلکه سواحل و سرزمینهای اطرافش هم محل جولاندهی آقابالاسرهای مملکتمان محسوب میشدهاند. همان روزهایی که به فرمان آقابالاسرها، «بحرین» را صدقه سری سبیل همایونی، پیشکش این و آن میکردیم یا «بندرعباس» و «بوشهر» را قُرق میکردیم به نام انگلیسیها یا اصلاً «خارک» را سند میزدیم به نام هلندیها! آن روزها اگرچه حتی جرئت نداشتیم بدون تأیید آقابالاسرهایی که کنگر خورده و در خلیجفارس لنگر انداخته بودند، برای سرزمینهای جنوبی والی و حاکم تعیین کنیم، اما بودند آدمهایی که بیخیالِ قلدربازیهای اروپاییها در خلیجفارس، وصیتنامهشان را پشت جلد قرآن مینوشتند و با خونشان امضا میکردند که مسلمان نیستند اگر جانشان را برای کوتاه کردن دست اجنبی از مملکتشان فدا نکنند.
برادرکُشی
«میرمهنا بندر ریگی» احتمالاً یکی از نخستین جنوبیهایی است که در خلیجفارس با اروپاییهایی که خودشان را کدخدای آن منطقه میدانستند، دست به یقه شد. منهای اهالی بوشهر بخصوص ساکنان جزیره «خارگ» و «بندر ریگ» که «میرمهنا» را اسطوره خودشان میدانند و هرساله برای حاجت گرفتن دور درخت سدری که «کُنار میرمهنا» نام دارد، جمع میشوند، عده معدودی هم وجود دارند که نام قهرمان بوشهریها را به خاطر بازی کامپیوتری «میرمهنا» شنیدهاند. مابقی ایرانیها اما احتمالاً یک بار هم نام قهرمان اسطورهای استان بوشهر به گوششان نخورده است، چه برسد به ماجرای ایستادگیاش در مقابل اروپاییها، تخریب دفترهای بازرگانی و نظامی آنها در جنوب و فراری دادن هلندیها از خلیجفارس. زندگی اسطوره بوشهریها اما آنقدر فراز و نشیب دارد که خیلیها از داخل همین فراز و نشیبها، چنگ انداختهاند به ریز و درشتهای زندگی میرمهنا و «راهزن»، «یاغی»، «غارت گر» و «دزد» را چسباندهاند پشت نامش. هیچکدام از این لقبها اما به اندازه «برادرکُش» و «پدرکُش» میرمهنا را بدنام نکرده است.
نصف ایرانی، نصف عرب
رگ و ریشه پدریاش میرسد به اعرابِ مهاجر عمانی، اما مادرش ایرانی اصیل بوده. پدرش تقریباً بزرگِ بندرِ ریگ محسوب میشده و به قول قدیمیها خرش آنقدر در آن مناطق میرفته که نادرخان با آن همه جلال و جبروت، کاری به کار او و مناسباتش با هلندیها و انگلیسیها در خلیجفارس نداشته است. برخلاف میرمهنا، پدرش اهل سیاست و دغل بازی بوده به همین خاطر جزیره «خارگ» را در ازای تأمین امنیت خودش و دریافت سالانه 900 تومان اجاره میدهد به هلندیها! پس از سقوط نادرشاه، میرمهنا از اوضاع بلبشوی سیاسی کشور سوءاستفاده میکند و در نبود برادر بزرگترش، سر پدر را زیر آب کرده و خودش را حاکم جدید بندر ریگ مینامد. هرچند بعضی از منابع تاریخی میگویند دلیل اختلاف پدر و پسر بر سر دختر مورد علاقه میرمهنا بوده که پدرش او را به عقد رئیس تجارتخانهٔ امپراتوری هلند در بصره درآورده بوده، اما سایر منابع تاریخی دلیل اصلی اختلاف پدر و پسری را واگذاری امتیازهای متعدد پدر به هلندیها بخصوص اجاره دادن جزیره خارگ به آنها برای ساخت قلعه نظامی میدانند.
پادشاهِ خلیج
برادر میرمهنا چندی بعد به ریگ برمیگردد و مدعی جانشینی پدر میشود. تلاش «کریمخان زند» برای حل اختلاف برادرها به نتیجهای نمیرسد و میرمهنا مجبور به قتل برادر بزرگش میشود که مثل پدر غلامِ حلقه به گوش هلندیها در منطقه محسوب میشد. میرمهنا که هیچ جوره حضور اروپاییها در خلیجفارس را تحمل نمیکرده و رؤیای کوتاه کردن دست اجنبی از جنوب و یکپارچه کردن این مناطق را در سرش داشته، به بهانه نپرداختن اجاره جزیره خارگ، شروع به غارت کشتیهای هلندی و انگلیسی میکند. هلندیها و انگلیسیها پس از اینکه در نبردهای متعدد از میرمهنا شکست میخورند، شکایتش را پیش کریم خان زند میبرند. کریم خان بارها برای سرکوب میرمهنا به مناطق جنوبی لشکرکشی میکند، اما میرمهنا هربار به یکی از جزیرههای خلیجفارس پناه میبرد و سپاهیان کریم خان را دست از پا درازتر به شیراز برمیگرداند. در یکی از همین لشکرکشیهاست که میرمهنا حسابی زیر فشار قرار میگیرد و مجبور به تصرف جزیره خارگ که در اجاره نیروهای نظامی هلندی بوده، میشود. میرمهنا در مدت کوتاهی قلعه نظامی هلندیها را فتح کرده و طوری آنها را قلع وقمع میکند که دمشان را روی کولشان میگذارند و خلیجفارس را برای همیشه ترک میکنند! میرمهنا در سالهای طولانی حاکمیتش بر جنوب، پادشاه خلیجفارس محسوب میشده و آنطور که منابع تاریخی میگویند هیچ کشتیای بدون تأیید او حق تردد در خلیجفارس را نداشته است. نه دولتهای اروپایی، نه کریم خان و نه اتحاد شیخهای جنوب، هیچکدام نتوانستند میرمهنا را از پا در بیاورند، اما چند دسته شدن سپاهیان میرمهنا، خیانت نزدیکترین یارانش به او و شوراندن مردم جنوب بر علیهاش، پادشاه خلیج را دست آخر مجبور به فرار از بندر ریگ میکند. میرمهنا در روزهای آخر عمرش درحالی که چیزی از شکوه و جلال همیشگیاش باقی نمانده بود، با قایقی شکسته خودش را به سواحل بصره رساند تا همان جا توسط پاشای بغداد که از گردنکشیهای او در خلیجفارس به تنگ آمده بود، گردن زده شود.
بچه کدخدای دلوار
حدوداً 100 سال طول کشید تا یک نفر هم قد و قواره «میرمهنا» و حتی یک سر و گردن بالاتر از او پیدا شود و طوری به پر و پای انگلیسیها بپیچد که نامش برای همیشه در تاریخ ثبت شود. فرزند کدخدای «دلوار» بود. اما «رئیسعلی» که از طرفداران پروپاقرص مشروطه به حساب میآمد و از 24 سالگی دوشادوش رهبر مذهبی بوشهر – آیت الله سید مرتضی علم الهدی – در راه مشروطه و شکست استبداد «محمدعلی شاه» جنگیده بود، کجا و بچه کدخداهایی که مثل آقازادههای امروزی، به لطف اعتبار پدر خون رعیت را میمکیدند، کجا!
بچه کدخدای دلواری میتوانست مثل خانهای ریز و درشت جنوب، پس از پهلو گرفتن کشتیهای جنگی انگلیس در سواحل جنوب به قصد حمله به بوشهر، با انگلیسیها روی هم بریزد و با این ثروت باد آورده و هنگفت، بساط زندگیاش را از بوشهر گرم و مرطوب جمع کرده و آن را در مناطق خوش آب و هوای اروپایی پهن کند، اما ماند تا ثابت کند بچه «دلوار» وطن فروشی توی کتش نمیرود!
پشتِ جلد قرآن
انگلیسیها با ناوهای جنگی و هزاران نیروی نظامی آمده بودند تا بوشهر را بگیرند. «رئیسعلی» برخلاف غلوهای رسانهای آنچنان از مسائل نظامی سر در نمیآورد. بچه دلوار فقط میدانست که دشمن، خودش را به سواحل خلیجفارس رسانده و چیزی به اشغال خاک کشورش نمانده است. خلق و خوی چریکی و روحیه میهنپرستی تا جایی او را پیش برد که حکم جهاد با انگلیسیها را هم از دست علما گرفت. رئیسعلی انگار فقط به حکم جهاد علما احتیاج داشت تا وصیتنامهاش را پشت جلد قرآن بنویسد و عَلَم قیام را بالا ببرد. فرزند کدخدای دلوار در بخشی از وصیتنامه نوشته بود: «ای کلام الله! گفتار مرا شاهد باش... من به تو سوگند یاد میکنم که اگر انگلیسیها بخواهند بوشهر را تصرف کنند و به خاک وطن من تجاوز کنند، در مقام مدافعه برآیم و تا آخرین قطره خون من بر زمین نریخته است، دست از جنگ و ستیز با آنان نکشم و اگر غیر از این رفتار کنم، در شمار منکرین و کافرین به تو باشم و خدا و رسول از من بیزار شوند...».
غیرتی که قیمت ندارد
انگلیسیها که رئیسعلی را به خاطر مبارزاتش در جریان سالهای پس از به توپ بستن مجلس میشناختند، «احمدخان دریا بیگی» حاکم بوشهر را برای حمله به «دلوار» و خفه کردن قائله رئیسعلی در نطفه، سر نیزه کردند. احمدخان که پس از چند لشکرکشی ناموفق به دلوار، از راهحلهای نظامی دلسرد شده بود، با پیشنهاد چند هزار دلاری از طرف انگلیسیها به دلوار رفت. رئیسعلی اما به احمدخان گفت: «برو به اربابات بگو ایرانی غیرت دارد و غیرت قیمت ندارد...».
رئیسعلی راست میگفت! یورشهای شبانه به پایگاههای نظامی انگلیس در جنوب، شبیخونهای گاه و بیگاه و کارشکنی در امور نظامی انگلیس که سربازان قشون ملکه را تا مرز جنون پیش میبرد، هیچ قیمتی نداشت. در یکی از شبیخونها، دو افسر بلندپایه انگلیسی به همراه چند سرباز هندی به هلاکت رسیدند تا انگلیسیها متوجه شوند، حتی با حضور ناوهای جنگی، پشتیبانی توپخانهای و تعداد بالای نیرو، باز جلودار رئیسعلی نیستند. 5000 نیروی تا دندان مسلح انگلیسی در میان چند محلیِ به باور انگلیسیها بی سر و پا محاصره شده بودند و نیروهای کمکی اعزامی از هندوستان و عراق هم گرهای از کار آنها باز نمیکردند. انگلیسیها در نهایت به «دلوار» حمله کردند تا با کشتن یا گرفتن رهبر قیام، کار را یکسره کنند. «رئیسعلی» از قبل روستا را خالی کرده و برای انگلیسیها دام گذاشته بود. سربازان انگلیسی، روستا را به توپ بستند، خانهها را ویران کردند و همه جا را گلولهباران کردند، اما دامی که رئیسعلی در روستا برای انگلیسیها گذاشته بود، چند صد کشته به کشتههایشان اضافه کرد!
این بار هم نه دولتهای اروپایی، نه تجهیزات پیشرفته جنگی و نه خانهای خود فروخته جنوب، هیچکدام نتوانستند رئیسعلی و حدود 300 تفنگدارش را از پا دربیاورند، اما گلوله شلیک شده از اسلحه یکی از یاران نزدیک رئیسعلی به نام «غلامحسین تنگکی»، سر رئیسعلی را از پشت شکافت تا قیام او همانجا در «تنگک صفر» روی زمین بماند. وارثان او اما سالها بعد، پا گذاشتند جای پای رئیسعلی تا همان طور که همیشه آرزویش را داشت، دست اجنبی را برای همیشه از آب و خاک این مملکت کوتاه کنند.
نظر شما