قدس آنلاین: یک نکته پررنگ در واقعه عاشورا، تنوع جنسیتی، سن و سال، نژادی، قبیلهای و... افراد حاضر در اردوگاه امام حسین(ع) است. یعنی اگر طفل 6 ماهه یا نوجوانی 14 یا 15 سالهای در صحنه ماجرا حاضر است و برخی از تاریخنویسان، جامعهشناسان و روایتکنندهها تلاش کردهاند حضور آنها را حضوری فامیلی، احساسی و از روی دلبستگیهای قومی و قبیلهای تفسیر کنند، پیرمرد هفتاد و چند سالهای مثل «حبیب بن مظاهر» هم هست که برای حضورش در کربلا، هزار جور دلیل عقلی، شرعی، دلی و احساسی دارد.
پرونده حبیب
حکایت «حبیب» اگرچه صفر تا صدش، حکایت دلدادگی و ایستادن پای ولایت به نظر میرسد، به جز اینها اما این ماجرا رمز و رازهای دیگری هم دارد. پیرمرد طایفه «بنیاسد» برای رسیدن به بصیرتی که سالها پس از پیامبر(ص) او را در صراط مستقیم مسلمانی نگه دارد، زندگی و گذشته پر فراز و فرودی را طی کرده است. در روزگاری که خیلی از خواص و بزرگان با پروندههای به ظاهر قطور مسلمانی، در مواجهه با رخداد عاشورا، پا سست کرده و چارچوب ایمانشان به لرزه افتاده است، به جز عشق و ارادت، این «بصیرت» و دانایی حبیب بن مظاهر است که به دادش میرسد.
بصیرتی که البته آسان بدست نیامده و نتیجه بیست و چند سال همزیستی با رسول اکرم(ص) و همنشینی و همنفسی چندین و چند ساله با علی(ع) است. او یک سال پیش از بعثت، در طایفه پرافتخار «بنی اسد» به دنیا میآید و از کودکی با نام و شهرت رسول خدا(ص) آشناست و این افتخار را دارد که در طول عمرش همزمان با پنج معصوم زندگی کرده است.
همه بهانههایش
همه بهانههای موجه و غیرموجه را برای حاضر نشدن در صحنه کربلا دارد. بزرگ طایفه بنیاسد، از اشراف و باسابقههای شهر کوفه است و سن و سالش هم به جایی رسیده است که مثلاً در برابر ندای «هل من ناصر ینصرنی» عذر بخواهد و اعتراف کند که بازوانش قدرت شمشیرزنی ندارد و دوران جنگیدنش گذشته است. آنقدرها هواخواه و دوستدار هم دارد که اگر اراده کند، همه آنها به دست و پایش میافتند و نرفتنش به سوی مرگ را خواستار میشوند. چه در کوفه و چه در سرزمینهای اطراف، به علم و دانایی و به پرهیزگاری شهره است. بر اساس نوحهها و یا اشعاری که گاه و بیگاه درباره «حبیب» شنیدهاید، او را فقط پیرمرد و رئیس و بزرگ طایفه فرض نکنید که به اجبار و رودربایستی به دعوت حسین بن علی(ع) لبیک گفته باشد. برای آشنایی با مقام و جایگاه علمی «حبیب» کافی است بخشهایی از نامه امام(ع) به او را بخوانید: «از حسین بن علی به مرد فقیه، حبیب بن مظاهر. ای حبیب! قرابت ما را با پیامبر(ص) میدانی و تو بهتر از دیگران ما را میشناسی و شخص آزادمرد و غیرتمندی هستی. از جان خود بر ما مضایقه مکن، رسول خدا(ص) در قیامت پاداش آن را به تو خواهد داد...». اینکه امام(ع) او را «مرد فقیه» میخواند، برای تعارف و احترام زیاد نیست. حبیب از جوانی، شاگرد درسهای امیرالمؤمنین(ع) بوده و فراتر از اینها از خواص و اطرافیان ایشان به حساب میآید و حتی به برخی علوم و اسرار نهانی آگاه است.
چطوری رفیق؟
او را همراه و همنفسی با علی(ع) در ردیف افرادی مانند کمیل و میثم تمار حساب کنید. گواهش داستان معروف صحبتهایش با میثم تمار است که در آن هر کدام، آینده دیگری را پیشگویی میکند. میثم سوار بر اسب در کوچه و خیابانهای کوفه میرود که رفیق شفیقش حبیب از روبهرو میآید. لابد از دور عشق الهی به هم میرسانند و وقتی اسبهایشان، گردن به گردن میشوند، حال و احوالی میکنند و این حبیب است که با لحنی جدی انگار سر شوخی را باز میکند: «... رفیق ! باور میکنی من شیخی را در گذر زمان میبینم که موهای جلو سرش ریخته، شکمش بزرگتر شده و جایی کنار دارالرزق به کدوفروشی مشغول است... میثم! دیر نیست که این رفیق ما را به سبب محبت به اهل بیت رسول خدا(ص) بر صلیب میآویزند و همان طور روی دار، شکمش را پاره میکنند...». میثم تمار با لبخندی فکورانه گوش کرد و گذاشت حرفهای حبیب تمام شود و بعد با همان لبخند پاسخ داد: «... و تو باور میکنی حبیب اگر بگویم من پیرمرد سرخ و سفیدی را میشناسم که دو لگام بر دهانش میزنند و او باز هم برای یاری فرزند رسول خدا ص) خانه و زندگیاش را رها میکند تا اینکه کشته شود، سرش را از تنش جدا کنند و در شهر بگردانند....»؟ دو رفیق اینها را گفتند و لبخندزنان از یکدیگر جدا شدند. مردمی که چاق سلامتی عجیب و غریبشان را شنیدند، در حیرت ماندند. ماندند تا اینکه رفیق سوم «رُشید هجری» رسید. پرسیدند: این دو تا رفیق شما دروغ میبافتند؟ رشید وقتی شرح ماجرا را از مردم شنید با لبخندی تلخ گفت: خدا میثم را رحمت کند... یادش رفت بگوید آن روزها برای کسی که سر حبیب را به شهر میآورد، 100 درهم جایزه میپردازند!
فرمانده لشکر
فقیه است، به خاندان پیامبر(ص) ارادت دارد، سرشناس و مشهور است و از علوم دیگر آن قدرها بهره برده که حداقل میتواند سرنوشت خود و دوستانش را در آینه این علوم ببیند و... اما همه اینها باز هم برای حاضر شدن در میدان و آزمون دشوار و عجیب کربلا کافی نیست؛ شجاعت هم لازم است. حبیب همه آنهایی را که گفتیم دارد و هست، اما در عین حال جنگاوری شجاع و کارآزموده هم هست که در میدان جنگهای مختلف در لشکر علی(ع) همه جور هنرنمایی کرده است. برای همین فرماندهی سمت چپ لشکر امام حسین(ع) در واقعه کربلا به او سپرده میشود. حبیب به جز اینها غیرت دینی درست و حسابی هم دارد. گواهش ایستادن در کنار امامان زمان خودش و همان نامه امام حسین(ع) که در پایان جمله اول به او مینویسند: «تو انسان آزاده و غیرتمندی هستی». در صحنه کربلا نیز فقط شجاعت و جنگاوری از خود نشان نمیدهد. درست مثل امام و رهبرش، به قول امروزیها تا دقیقه 90 دنبال نصیحت و هدایت دشمنان بود. او از جمله افرادی است که هم برای فرستادههایی که پیغام میآورند و هم برای لشکریان دشمن، عصر روز تاسوعا و پیش از آن سخنرانی میکند.
دستهای خالی
این جور هم نبود که حبیب آسان و بی دردسر، بدون اینکه کسی برایش مانع و مزاحمت ایجاد کند، خودش را به صحرای کربلا رسانده باشد. بهخصوص اینکه او از جمله نویسندگان نامه به امام حسین(ع) است و فرزند رسول خدا را با وعده اینکه یاری و حمایتت میکنیم به کوفه دعوت کرده است. «ابن زیاد» و مأموران و جاسوسانش پس از اینکه «مسلم بن عقیل» را به شهادت رسانده، مثلاً بلوا و شورش کوفیان را خوابانده، چشم و دل ترسوها را ترسانده و دهان خیلیها را هم با وعده وعید بستهاند، حالا هرچه چشم و گوش بوده، قرض کردهاند تا ببینند چه کسانی قصد پیوستن به حسین(ع) را دارند یا رفتارشان بوی حمایت از او را میدهد. حبیب در چنین شرایطی موفق میشود جاسوسان را قال بگذارد و خودش را به امام(ع) برساند. وقتی هم همراهان اندک امام حسین(ع) را میبیند، آرام نمینشیند. نوشتهاند که: «از امام(ع) اجازه خواست تا قبیله بنیاسد را که در نزدیکی کربلا سکونت داشتند به یاری دعوت کند و امام به او اجازه داد... به میان قبیله خود آمد و از آنها درخواست کرد که پسرِ دختر پیامبر خدا را یاری کنید تا شرف دنیا و آخرت برای شما باشد. 90 مرد دعوتش را اجابت کردند... خبر به عمربن سعد رسید... 400 مرد جنگی را سراغ آنها فرستاد، جدال درگرفت و جماعتی از بنیاسد کشته شدند... هر کسی که زنده مانده بود، شبانه گریخت و خود را به قبیله «حی» رسانید... حبیب شرمنده و دست خالی نزد امام بازگشت...».
رجزهای 75 سالگی
در میدان رجز میخواند که: من حبیبم و پدرم مظاهر، پهلوان میدان نبرد و کارزار شعلهور... گرچه شما از ما فزونترید، ولی ما حجتی والاتر و آشکارتر داریم... و اگرچه شما خائن به عهد خود هستید، ولی ما وفادارتر از شما و شکیباتریم... با همین رجزها و با سن و سال بالا، میگویند بیشتر از 60 هماوردش را ناکار کرد... آخرِ کار هم تیرها و نیزههای زیاد و ضربات تمام نشدنی شمشیر او را از پا انداخت تا همان طور که رفیقش میثم تمار گفته بود، سر از تنش جدا کنند.
انتهای پیام/
نظر شما