تحولات منطقه

32 سال در انتظار بازگشت مَردِ خانه ماندن و تلاش و مجاهدت برای تربیت چهار فرزند، مرا مشتاق دیدن این زن کرد. در منزل دخترش - که از پدر جز عکس‌هایش را ندیده بود- او را دیدم. بانویی نحیف و خندان و خوش برخورد. برایم ساعتی صحبت کرد و پس از صرف چای و میوه، آهی کشید و گفت: «همینا بود؛‌ ای زندگی مُو».

اگر می‌توانی بمانی بمان...
زمان مطالعه: ۳ دقیقه

اصرار کردم برای دیداری دیگر، قبول‌دار نمی‌شد. می‌گفت: «چیزی یادم نِمیه. اگر همو 32 سال پیش می‌آمدی همه چی رِ برت مثل فیلم مُگفتُم، ولی الان 32 سال گذشته. یادُم رفته». کوتاه نیامدم. با کلی تماس و درخواست چند جلسه دیگر هم گذاشتیم و پای صحبت‌هایش نشستم و شخم زدم گندمزاری را که دیگر جز تراشه‌هایی از خوشه‌ها در آن باقی نمانده بود.

شناسایی شد

ماه سوم بود. خبر پیچید که پیکر شوهرش شناسایی شده. بانوی قهرمان ما باید دوباره میهمان‌داری و مجلس‌داری می‌کرد. دو- سه ماه نمی‌شد پیدایش کنم. خودش می‌گفت: «دوستام مِگن شوهر جانت پیدا شده، همه‌اش به در و بیرونی.» مراسم‌ و بزرگداشت‌ها و همایش‌ها که تمام شد، دوباره نشست به گفتن و گفتن...

آقا صادقش که رفت سوریه گفت: «بهش گفتُم اگر شهید شدی حداقل جنازه‌ت رِ برام برسون». دلش که از دنیا و مافیهایش می‌گرفت، هر طور بود پولی جور می‌کرد و راهی کربلا می‌شد و باز بین کار فاصله می‌افتاد. سومین پسر دخترش که به دنیا آمد باز هم رفت و دو- سه ماه درگیر او بود... گذشت و گذشت. جعفر آقایش او را به منزل من می‌آورد تا جلساتمان را پی بگیریم.

پژمرده‌تر و نحیف‌تر

اردیبهشت 98 کتاب آماده چاپ را بارها علی‌اصغر آقایش خواند و نکاتی را گوشزد و حذف و اضافه ‌کرد. خبردار شدم ناخوش احوال است. به اصرار رخصت عیادت داد. هنوز هم خندان و خوش برخورد بود اما پژمرده‌تر و نحیف‌تر. پوستی از او مانده بود که بر استخوان‌ها کشیده بودند. چشم‌هایش مثل دو ستاره بی‌حال سوسو می‌زد. شانه‌اش را که بوسیدم فقط یک تکه استخوان لمس کردم. چه به روز این زن آمده بود. این زن که 35 سال، هیچ ناملایمی و سختی و مشکلی نتوانسته بود استخوانش را بترکاند، حالا بیماری داشت ذره ذره آبش می‌کرد. بیش از او پروانه‌هایی که دور شمع حیاتش می‌چرخیدند، آب می‌شدند.

حلالم کنید...

به ناشر گفتم 17 ربیع، سالروز ازدواج بانو با شهید است؛ می‌شود به این بهانه رونمایی بگیرید. اما رونمایی به این سرعت امکان نداشت. همان مشکل همیشگی بودجه. 27 آبان برای عرض تبریک به منزلش رفتیم و کتاب را تقدیم کردیم. بچه‌هایش سفارش کیکی با طرح جلد کتاب داده بودند. چقدر خوشحال شد بانو. گفت: «دستت درد نکنه مادر! ببخشن که اذیتت کِردُم»؛ اما اذیت کردن اگر بود از جانب من بود. گفتم: «حلالم کنید. چاره‌ای نبود از این همه آمد و رفت و گفت و شنود...».

35 سال سختی

چهارشنبه 29 آبان اصغر آقایش پیام داد: «دعا کنید! حاج خانم به کما رفته». چه چیزی می‌توانست او را به کما ببرد؟ او را بی‌هوش کند؟ او را جوری بخواباند که نفسش از لوله‌های پلاستیکی بیاید و برود؟! 35 سال سختی و مشقت و غصه و رنج و شادی و دلخوشی به اینجا رسید که او چشم‌هایش را ببندد و سرش را روی تخت بیمارستان بگذارد؟

مثل روز اول

بچه‌هایش غروب پنجشنبه 30 آبان در نمازخانه بیمارستان شهید هاشمی‌نژاد جلسه دعا برگزار کردند. صادقش می‌خواند و جمعیت امیدوار آمین می‌گفتند: «اگر می‌توانی بمانی بمان...» من تمام این دو سال و نیم را مثل فیلم در حافظه‌ام ثبت کرده بودم. جوری که اگر 35 سال دیگر بگذرد او را مثل همان روز اول به خاطر داشته باشم. خنده‌هایش، کیف دستی کوچکش، موبایلش وقتی پسرها زنگ می‌زدند و او می‌خندید: «سلام جیگر مادر. سلام دورت بگردُم». مهربان‌ترین مادری بود که در این دنیا تا این لحظه دیده بودم. مهربان‌ترین... عاشق‌ترین... شیشه عمرش بچه‌هایش بودند. «اگر می‌توانی بمانی بمان...».

انالله و انا الیه راجعون

صبح جمعه، پیامی سنگین و جانکاه رسید: «انالله و انا الیه راجعون...». بانوی دریا دل ما، چشم‌هایش را دیگر باز نکرد. نفسش را از همان لوله‌های پلاستیکی هم دریغ کرد.... این تابوت برای پیکر او بزرگ بود. حلقه جمعیت که تمام صحن را گرفته بود؛ برای بزرگی او کوچک... به این جمله او فکر می‌کردم: «این چشمه اشک ما چرا خشک نمی‌شود».

پس از حرم، برای آخرین بار برای خداحافظی به مزار شوهرش در دانشگاه فردوسی رفت. خودش روضه مفصلی است... بماند...

بانوی دریادل

بانوی دریا دل کتاب «دریا دل» میهمان شهدا شد. بهشت اگر برای او آغوش نگشاید من به بهشت بودنش شک خواهم کرد. ابوالفضل رفیعی اگر برای او فرش مخملی از عشق پهن نکند، من به شهید بودنش شک خواهم کرد. حرف‌هایش را گفت و رفت.

حالا کتاب «دریادل» مانده و حاج اصغر و جعفرآقا و صادق آقا و تکتم خانم و... من.

بانوی دریا دل ما 35 سال پس از شهادت شوهرش شهید شد، ذره ذره شهید شد، شهادتش مبارک... حلالم کن... مادر.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.