تحولات منطقه

سید مجتبی حسینی، معاون امور هنری وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی برای شهادت سردار سلیمانی متنی را منتشر کرد.

حاج قاسم مردی بود دلاور و امیر، توأمان زاهدی آزاد و آرام
زمان مطالعه: ۲ دقیقه

به گزارش قدس آنلاین، سیدمجتبی حسینی، معاون امور هنری وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی برای شهادت سردار سلیمانی متنی را نوشته است.

همه دیده پرخون و رخساره زرد

زبان از سیاوش پر از یادکرد

دریغ آن­گو نامبرده سوار

که چون او نبیند دگر روزگار

کم نیستند احساساتی که گمان می‌کنیم می‌شناسیم و می‌دانیم تا روزی که آن را به تجربه بنشینیم و آنگاه خواهیم دانست که نمی‌شناختیم، نمی‌دانستیم، هیچ .... چرا که درک آن بدون مواجهه با آن عملا ممکن نیست و هر بار در معرض تجربه‌ای چنین قرار گرفته‌ام از انسان در شگفت مانده‌ام.

غریب است آدمی که نمی‌ترکد از حجم غمی که چون کوهی گران بر دل نحیفش وارد می‌شود و به بهتش می‌برد. به حیرتی غریب و به سکوتی عمیق. به حسی که جز در رویایی‌اش قابل شناخت نیست. رحیل سلیمانی نهیب حادثه‌ای سخت بود، غمی جانگداز که به وقت ابتلا عظمتش را می‌توان دید و به بهت فرو رفت.

حاج قاسم جمع عجیبی بود از شجاعت و زهد. دلاوران بسیاری به چشم دیده ام که در چهره و قامت نشانه های دلاوری داشتند. نشانه هایی که نشان می داد خود را برای کسب آن پرورده اند، و یا زاهدان که به خرقه تقوا و جامه پرهیز آراسته اند. حاج قاسم اما مردی بود دلاور و امیر، توامان زاهدی آزاد و آرام. در جوارش می شد آرامشی قوی و قدرتی ژرف را به چشم دید.

این قدر و قدرت باورمند و باطنی او را ارتفاعی بخشیده بود فراتر از نام و عنوان، القاب و درجات، گرایش ها و سلیقه ها. او سردار و سالار ملی بود و از همین مرتبت بود که می گفت به باور شخصی آدم ها و احوالات دینی آنها کاری نداریم، ما به عنوان "شیعه" برای "انسان" مبارزه می کنیم. احترام او به "انسان" در هزار صحنه دیده و نادیده زندگی اش روشن بود، سردار دلاوری که برای بوسه بر کفش مادری بر زمین افتاد و برای شادی کودکی آغوش گشود و گرم گرم گریست...

شجاعت او دیگرگونه بود و غریب

با آرامشی از سر قدرتی متصل به سراپرده ای ...

رحیل سلیمانی به مانند رحلت مردستان های بزرگ تاریخ است، پهلوانان نادره ایران، آنانکه مردمان خواه ناخواه مرهون ایشانند.

رحیل سلیمانی اگر چه به سنت تاریخ به برآمدن صدها قاسم صادق دلاور منجر خواهد شد اما جای خالی اش باقی خواهد ماند. از صبح یک نجوا، فقط یک نجوا در سرم می چرخد همان غزل خواجه:

ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است

ببین که در طلبت حال مردمان چون است

از آن زمان که زچشمم برفت رود عزیز

کنار دامن من همچو رود جیحون است

انتهای پیام/

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.