سرورهادیان/
امروز سی و سومین سالگرد شهادت شهیدی است که در ۱۵ سالگی دفاع از میهنش را به نشستن پشت میز درس و آرزوی خلبان شدن ترجیح داد. شهید امیرشیرزاده (بنیمن) متولد ۱۳۵۰ است که درعملیات کربلای ۵ در پاسگاه زید در ۲۵ دی سال ۶۵ به شهادت رسید.
• فراق از پسر و برادر
در آستانه سالگرد شهادت امیر شیرزاده به سراغ خانوادهاش میروم.
حاجیه خانم عصمت اسلامزاده، مادر شهید میگوید: پنج سال قبل از شهادت امیر، برادرم محمدحسن در ۲۷ اسفند سال ۶۰ در بستان به شهادت رسید. شهادت پسرم در حالی اتفاق افتاد که من هنوز داغدار غم فراق برادر ۲۱ سالهام بودم.
حالا این مادر ۷۲ ساله عکس پسرش را به من نشان میدهد و میگوید: اگرچه خدا فرزندان خوبی به نامهای امیر، سعید، وجیهه، وحید، عطیه و امیررضا به من و حاج آقا عنایت کرده است، اما امیر ۱۵ سال هم نداشت که شهید شد. شهادت افتخاری است که نصیب هر کسی نمیشود، چراکه هم برادرم و هم امیر هر دو دارای ویژگیهای شخصیتی خاصی بودند.
حالا او از ویژگیهای پسرش برایم این گونه تعریف میکند: امیر بسیار آرام و متین بود. به یاد دارم از سفر حج که برگشتم، با اینکه هنوز ۱۳ ساله بود خودش سقف خانه را رنگ زده بود. منزل ما کاغذ دیواری بود. وقتی بازگشتم، تعجب کردم. آن زمان همسرم نانوایی داشت و امیر هرزمان که فرصت داشت برای کمک به او همیشه پیشقدم بود. سرکلاس درس را گوش میداد، باهوش و همیشه هم معدلش بالا بود.
• شرمنده نیستم
خانم اسلامزاده توضیح میدهد: هنگامی که اصرار داشت به جبهه برود، گفتم من یک بار تجربه شهادت برادرم را دارم و او گفت، مامان اگر جنگ تمام شود و من نرفته باشم بعد خودت پشیمان میشوی.
او ادامه میدهد: امیر جملهای گفت که دیگر نتوانستم مخالفت کنم. یک ماه همراه ۳۰ نفر دیگر از بچهها در اردوگاه گلمکان دوران آموزشی را گذراند. زمان رفتن به جبهه که فرا رسید در راهآهن میان جمعیت انبوه رزمندهها امیر را که دیدم ناگهان حس کردم امیر من چه به یکباره بزرگ و مرد شده است. هیچ کس باورش نمیشد که امیر هنوز ۱۵ سال هم ندارد.
حالا مادر درباره آخرین هدیهای که برای پسرش خریده، میگوید: آن زمان منزلمان خیابان تهران و نزدیک بازار رضا(ع) بود. هیچ گاه از من تقاضایی نداشت، خودم همیشه برای خرید کردن برای او پیشقدم بودم. به یاد دارم آن روز به من گفت مامان میشود یک انگشتر برایم بخری؟ از بازار رضا برایش همان انگشتری را که دوست داشت خریدم.
• چهل روز بی خبری
دیدن اشکهای مادری که از فراق پسرش میگوید، بسیار سخت است، او ادامه میدهد: هنگام رفتن دلواپسی مرا که دید، گفت دلواپس نباش مامان. ۴۰ روز از اولین اعزام امیرم گذشت، بیقرار بودم و بیخبر. یک روز صبح همسرم را دیدم که گریه میکند، دلم لرزید به حاج آقا گفتم چی شده؟ گفت چیزی نیست دلم برای امیر تنگ شده است. چند روز حاج آقا پریشان بود. صبح روز پنجم حاج آقا به من گفت امیر مجروح شده است باید برای دیدنش به بیمارستان برویم. هرچه بیمارستان بود مرا برد و گفت اینجا نیست. بیمارستان بعدی و بعدی و... در آخر مرا به معراج برد. آنجا فهمیدم امیر شهید شده است و همسرم این چند روز اطلاع داشته اما مرا کم کم آماده شنیدن خبر کرد.
• برای علی کبرامام حسین(ع) اشک میریزم
حالا او گریه میکند و میافزاید: تجربه شهادت برادرم را داشتم. محمدحسن برادرم تیری به پشت سرش خورده بود اما صورتش سالم بود. او را در بهشترضا(ع) دفن کردند و رفت و آمد برای مادر سخت بود. من نمیدانستم با این غم چگونه باید کنار بیایم. صبوری مادرم را به یاد آوردم. برادرم دانشجو بود و دو سال مداوم به عنوان راننده آمبولانس در جبههها بود. آخرین بار که آمد مادرم گفت، دَرست را تمام کن میخواهم دامادت کنم. برادرم خندید و گفت این بار هم بروم اگر برگشتم، دامادم کن و بلافاصله گفت اگر شهید شدم بدانید که جای من بهترین است. پس گریه و شیون نکنید. مادر به قولی که به برادرم داده بود، عمل کرد و هر زمان هم که آرام میگریست، میگفت برای علی اکبر امام حسین(ع) اشک میریزم.
حالا این مادر صبور از لحظه دیدن پسرش برایم میگوید: امیر را در حرم دفن کردیم تا من بتوانم هرزمان که دلتنگش بودم به مزارش بروم. پیکر پسرم را نمیخواستند نشانم دهند اما بیقراری کردم تا او را برای آخرین بار ببینم. امیرم سر و یک دست نداشت.
• اولین و آخرین نامه
حاجیه خانم از اولین و آخرین نامهای که پسر شهیدش برای او فرستاد، میگوید: امیر که شهید شد نامهاش به دستم رسید. احوال همهمان را پرسیده بود و نوشته بود؛ دو تومان به اتوشویی محل باید بدهم فراموش کردهام آن را بدهید و نذر کردهام دو کیلو خرما بدهم. پول اتوشویی را دادیم و در مراسم چهلمش هم نذرش را دادم. تقریباً چهلمش همزمان شد با تولد ۱۵ سالگیاش. ماهها قبل از شهادتش یک روز نمازش را برایم خواند آخر داشت به سن تکلیف میرسید و خواندن نماز را چند بار تمرین کرد. گفتم، عالی مامان، نماز خواندنت درست است.
• خواسته یک مادر
حالا میان اشکها و بغض مادر جملاتی را میشنوم که بیتفاوت نمیتوان از آن گذشت، او تأکید میکند: برادرم و بچه من و امثال آنها برای امنیت کشور و اسلام رفتند و من به عنوان یک مادر شهید و خواهر شهید از خونشان نمیگذرم اگر راه آنها را ادامه ندهند. آنها رفتند تا کشورمان و اسلام بماند پس ما باید قدردان از جانگذشتگی آنها باشیم و در حفظ راهی که آنها سروجان دادند، محکم گام برداریم.
این دیدار به همت و هماهنگی فرهنگسرای پایداری و با حضور راوی خوب دفاع مقدس شهرمان جانباز علیرضا دلبریان و احمد منصوب نقاش چهره شهدا همراه بود.
نظر شما