رکابزنان داشتم از داروخانه به سمت خانه برمیگشتم که باران گرفت و مجبورم کرد در حاشیه خیابان پناه بگیرم. چند دقیقه بعد، زنی به سمتم آمد: «من سواد ندارم از این کارت ۳۰ هزار تومان برای من برمیداری»؟
کارت را گرفتم و با اکراه به سمت عابربانک رفتم. این اکراه به خاطر روبهرو شدنم با دستگاه عابربانک بود. زن همچنان حرف میزد و از زندگیاش میگفت. که دخترش بچهدار شده است و چیزی ندارند... بابای بچههاش در بیمارستان روانی بستری شده است و از هفت بچهاش و ...
کارت زن، ۳۰ هزار تومان نداشت. دوباره درخواست دادم و این بار ۲۰ هزار تومان. باز هم جواب بیرحمانه خودپرداز این بود که کارت زن ۲۰ هزار تومان موجودی ندارد. از زن پرسیدم: «اصلاً کارتتان پول دارد؟» و زن با تردید جواب داد: «کمی داشته» اما در کارتش ۱۰ هزار تومان هم نبود. کارت خودم را وارد دستگاه کردم و ۱۰ هزار تومان به زن دادم. بعد هم او را معرفی کردم به یکی از خیریهها در حاشیه شهر: «فردا ساعت ۱۱ آنجا باشین. یکی از دوستانم قرار است بستههای مواد غذایی بیاورد یک بستهاش را میدهیم به شما».
باران همچنان میبارید و من هنوز در پناه ساختمان بلندی بودم که از باران حفظم کرده بود. ۱۰دقیقهای گذشت، زن را دیدم با نایلونی که توی آن چند نان بود. صدایش زدم و دوباره برایش از خودپرداز پول گرفتم. حالا شادی را میشد در چشمهای غمگینش دید.
زن داشت دور میشد تا به خانهاش در حاشیه شهر برود در این شبهایی که حتی از اتوبوس هم خبری نیست و من میدانستم راه زن چقدر دور است. زن داشت دور میشد با چادری که لحظه به لحظه باران بیشتر خیسش میکرد و من همچنان در پناه دیوار بلند بودم تا باران کم شود. با خودم فکر کردم هیچکدام از کارهای دنیا بیحکمت نیست. حتی ایستادن من که از باران به سقفی پناه برده و مردد بودم که بمانم یا تا خانه رکاب بزنم. خوشحال بودم که سر راه زن قرار گرفته بودم اما ته دلم غمگین از این که فردا و فردا شبها زن حتماً باید باز هم از خانه بیرون بزند تا نانی برای بچههایش فراهم کند در این روزهای سخت. زن رفته بود و صدایش با من بود که میگفت: «من توی خانه مردم کار میکنم. نظافت بلدم اما الان کسی به من زنگ نمیزند چون این بیماری هست. انشاءالله سالم باشی و به این بیماری گرفتار نشوی». باران ول کن نبود و یکریز میبارید ...
نظر شما