قدس آنلاین: همیشه فکر میکنم آدم برای بودن در این جهان باید دلخوشی داشته باشد، باید پناهگاهی داشته باشد تا بتواند هر وقت نیاز دارد به آن پناه ببرد و شما برای من و برای خیلیهای دیگر همان پناهگاه بودید. در همه این سالهایی که بر من گذشت، هم در شادی به صدایتان پناه آوردهام و هم در غمهایم. شما این را نمیدانید، اما خدایمان میداند که از دوره راهنمایی که من دانشآموز مدرسه باهنر یونسی بودم تا همین حالا که دارم در ذهن غمگینم دنبال کلماتی میگردم که بتوانند عشقم به شما را تصویر کنند، به صدایتان پناه آوردهام.
تا آن زمان ربنایت را وقت افطار میشنیدم و همیشه متحیر آن صدا میشدم تا وقتی که در راهنمایی گروه سرودمان شکل گرفت و شبهای نزدیک به بهمن ماه را تمرین سرود و نمایش میکردیم و آنجا بودم که میخواندیم: «جان جهان دوش کجا بودهای/ نی غلطم در دل ما بودهای» و من آن روزها نمیدانستم داریم یکی از تصنیفهای استاد محمدرضا شجریان را تمرین میکنیم، تصنیفی از کاست بینظیر نوا (مرکبخوانی) با آهنگسازی جانانه پرویز مشکاتیان. به دبیرستان که رسیدم یکی از دو عشق زندگیام شد موسیقی و خیلی زود روز و شبم را صدای آسمانی شما پر کرد. من بودم و کنج اتاقی که تا مجالی پیدا میشد شما را میشنیدم و شما شاید ندانید، اما خدایمان میداند بیشتر از هر چیزی در این دنیا با موسیقی گریستهام و بیش از هر صدایی با صدای شما. هنوز یادم هست همان سالی را که برای خرج دانشگاهم مجبور شدم همه کاستهایی را که سالها با سختی خریده بودم بفروشم، اما از چند کاست شما نتوانستم دل بکنم و ماندند تا تنهاییهایم در مشهد را پر کنند. هنوز یادم نمیرود سالی را که یکی از شعرهایم دو سکه جایزه گرفت و من زود آنها را فروختم و یکی از آرزوهای همیشهام که داشتن ضبط خوب بود، برآورده شد. شما نمیدانید، اما خدایمان میداند همیشه دوست داشتم ضبطی داشته باشم که صدایتان را با کیفیت پخش کند و وقتی بالاخره ضبط دوکاست ایوایم را با ۴۰هزار تومان خریدم، انگار دنیا را به من داده بودند. دیرم میشد کی از دانشگاه به اتاق کوچکم در حوالی پنجراه برسم و پیش از هر چیز ضبطم را روشن کنم و با شما زمزمه کنم:
«یاری اندر کس نمیبینیم؛ یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد؛ دوستداران را چه شد؟»
از دهه ۶۰ تا همین حالا کمتر روزی بوده است که صدایتان را نشنوم، گاهی بغض کردهام، گاهی به وجد آمدهام و سال به سال این عشق بیشتر و بیشتر شده است.
خدایمان که میداند بین حدود ۲۵۰ کاستی که برایم از روزگار کاستها مانده است، تعداد زیادی از آنها صدای شماست که نمیتوانم از آنها دل بکنم. حالا کاستهای شما ماندهاند و صدایتان و شما نیستید و من احساس میکنم دنیا باز هم خالیتر شده است و فکر میکنم آدم بزرگتر که میشود بیشتر متوجه حفرههای این دنیا میشود، حفرههایی که حالا یکی از آنها برای من رفتن شماست. حالا حتماً با شنیدن صدایتان بیشتر بغض خواهم کرد و کلمه حیف را بیشتر استفاده میکنم.
نظر شما