انتهای یکی از خیابانهای بولوار پیر توس جایی که به حکم نصب سازههای بتنی محدوده شهر تمام میشود تنها به فاصله چند صد متر میتوان نشانههایی از دنیایی سیاه را دید. دنیای سیاه اعتیاد که عدهای را بیخانمان کرده و حال با فرا رسیدن فصول سرد در تدارک ساختن سرپناهی از ضایعات هستند تا از گزند باد و بوران در امان بمانند. هر چند به نسبت سالهای پیش که در این مناطق میشد تعداد زیادی از آلونکها را دید امروز کمتر شدهاند ولی بودن همین چند آلونک در این موقع نشانه خوبی نیست و گویی غول اعتیاد با تمام وجود فریاد میزند که همچنان در نزدیکترین فاصله از ما اردو زده است.
قبر روی زمین
مرد جوان که مشغول کشیدن یک تکه ایرانیت است در پاسخ به این پرسش که آن را برای چه چیزی میبرد: با عصبانیتی پیچیده در کلماتش میگوید میبرم قبرم را بسازم مردم قبرشان زیر زمین است اما قبر ما معتادها روی زمین است! میبرم تا شاید آخرین آغل عمرم را بسازم و همین جا بمیرم.
خستگی و خماری از حرکاتش مشهود است و انگار گوشی پیدا کرده تا عقدههایی را که از خودش دارد به همین بهانه فریاد بزند، برای همین منتظر حرفی از جانب من نمیماند و ادامه میدهد: منم اگه آدم بودم الان مثل همه داشتم زندگی میکردم یک... خوردم دهنم خورد به این کوفتی همه چیزم دود شد رفت هوا و حالا فقط زندگیام شده سگدو زدن برای فرار از خماری و تمام... مکثی میکند و سعی دارد آخرین جملهاش را اندکی مؤدبانه بگوید برای همین با گفتن این کلمات از من جدا میشود: برو عمو جان بذار به درد خودمان بمیریم... .
اجاق آرزوها
کمی آن سوتر چند آلونک ساخته شده و دود از گوشه سقف پوشیده از تکه چوب و ایرانیت و بنرهای تبلیغاتی خارج میشود. نزدیکتر میروم هیچ صدایی به گوش نمیرسد ورودی آلونک با پتویی نیمسوخته و مقداری پلاستیک پوشیده شده چند بار صدا میزنم هیچ پاسخی نمیشنوم. پتو را کنار میزنم دو مرد جوان که معلوم است مانند مرد قبلی مدتی قبل از کار نیمروزی جمعآوری زباله بازگشتهاند و هنوز کفشهایشان را درنیاوردهاند در خوابی سنگین از نشئگی فرو رفتهاند و ابزار استعمال مواد مخدرشان هنوز کنار دستشان است. اجاق نیمهجان بیشتر دود میکند و بوی غیرقابل تحملی فضای آلونک را پر کرده است با خودم فکر میکنم این دو مرد جوان و آدمهایی مثل آنها وقتی کنار این اجاقها مینشینند با گذاشتن هر هیزم در آن، گویی آرزویی از آرزوهای دوران کودکی و نوجوانی خود را میسوزانند و خاکستر میکنند میدانم و بارها شنیدهام که میگویند کاش زندگی هم المثنی داشت تا دوباره به دنیای آرزوهای خود برگردند و این بار راهی را انتخاب کنند که به سرزمین سیاه اعتیاد ختم نشود.
پاتوقهای بدون سقف
چند دقیقه پس از دور شدن من از این آلونک؛ مرد و زنی با قدمهای تند به همان آلونک نزدیک میشوند و مرد با کنار زدن پتو سر در داخل آلونک میکند و گویا ناامید از بیدار کردن صاحب آلونک با عجله محل را ترک میکنند. از سر کنجکاوی تعقیبشان میکنم با گذر از میان تپه نخالههای ریخته شده، داخل خرابهای میشوند و انتهای محوطه پشت تل خاکی مینشینند. آرام آرام نزدیک میشوم و پس از چند دقیقه صحبتهای اولیه و مهیا کردن شرایط نشستن در کنارشان نزدیک میشوم و کنار آتش نیمهجانی که تازه روشن کردهاند مینشینم. جوان دیگری کنار اجاق کوچک آنچنان به خواب عمیقی فرو رفته که گویی در کشتی تفریحی و سر بر بالشت پر گذاشته است. زن و مرد جوان از فرط خماری توان گفتن یک جمله را ندارند و معنای کلمات مقطع گاه گاهیشان را خودشان میفهمند و تنها چیزی که دستگیرم میشود این است که یکی از دوستان معتادشان به آنها نارو زده است.
جنگ هر روزه برای زنده ماندن
اندکی بیش از یک ساعت کنار این سه نفر ماندم و تمام این مدت مرد جوان خوابیده حتی ذرهای تکان نخورد و دهان نیمه بازش رو به آسمان بود. مرد دیگری که با زن جوان آمده بود برای آوردن هیزم کمی دور شد. زن که حالا به اصطلاح خودشان چند دود گرفته و اندکی از خمیازههای پی در پیاش
کاسته شده میگوید: بیچاره خودش خمار است ولی موادش را داد تا من بکشم. در میان مکالمات درهم و برهم ما که تنها بهانهای برای همکلام شدن با آنهاست از او میپرسم چند ساله است و چند سال است که کارتنخواب یا همان بیخانمان شده که زن با نگاهی حسرتآلود میگوید: دیگر نام و نشان نداریم و سن و سال را فراموش کردهایم ولی امسال دومین زمستان است که دربهدر شدهام و داخل آشغالها دنبال بدبختی میگردم. بعضی از معتادها یا موادفروشها هم نامردی میکنند ضایعاتی را که جمع میکنم از من میدزدند یا میگیرند و پول کمتر میدهند. دیروز یک کیلو مس جمع کرده بودم یک مرد معتاد به زور از من گرفت و فرار کرد. او در جواب پرسش دیگرم با بغض این گونه پاسخ میدهد: خودم کردم که لعنت بر خودم باد. من هم باید مثل خیلی از زنها الان خانه و زندگی داشتم نه اینجا توی کثافت و درد خماری و دربهدری. هر روز که از خواب بیدار میشوم باید بجنگم تا زنده بمانم هر طور شده باید پول این کوفتی را جور کنم خدایا مرگ ما را بفرست.
گرمخانه یا گداخانه
مرد جوان چند دقیقه بعد با چند شاخه خشک و چند تکه پارچه قابل سوختن برمیگردد و آن قدر خمار است که نای باز کردن چشمانش را ندارد و گویی در خواب راه میرود. زن اصرار میکند تا او هم چند دود بگیرد و همزمان میگوید: چرا شیشه خریدی تو که دوا (هروئین) میکشی! و مرد در حالی که سعی دارد ذرهای از دود داخل ریه و دهانش را هدر ندهد میگوید: نداشت گفت شیشه را ببر بده به یک نفر دیگه دوا بگیر. لابهلای صحبتهای زن و مرد معلوم میشود یکی از موادفروشهای شناخته شده بین معتادان این منطقه در حق زن جوان نامردی کرده و پول ضایعاتی را که این زن به او داده تا در ازای آن مواد بگیرد کمتر محاسبه کرده است که مرد جوان برای آرام کردن زن میگوید خودم میروم از حلقومش میکشم بیرون و زن که انگار نمیخواهد خودش را ضعیف جلوه دهد میگوید: خودم میروم اگر نداد یک آبروریزی راه میاندازم تا همه او را بشناسند که از ما هم دزدی میکند.
موضوع گرمخانهها را پیش میکشم و اینکه چرا آنجا نمیروند و مرد میگوید: گرمخانه نیست گداخانه است و باید برویم برگه بگیریم که معلوم بشود ما بیخانمانیم تا اجازه بدهند شب آنجا بمانیم یکی نیست بگوید اگر ما جایی داشته باشیم خوشمان میآید بیاییم آنجا بخوابیم؟ همه فکر میکنند با چند تا گداخانه مشکل ما حل میشود. آنچه خواندید تصویر کوچکی از قاب بزرگ زندگی برزخی افراد معتاد و بیخانمانی است که بارها و بارها راجع به آنها خوانده و شنیدهاید و این بار خواستیم بگوییم همچنان که مورچهها پیش از زمستان لانهسازی و ذخیره غذایی خود را به اتمام میرسانند و خود را آماده روزهای سخت میکنند آلونکسازی معتادان و بیخانمانها در گوشه و کنار شهر آغاز شده و لازم است دستگاههای متولی هر آنچه ضرورت دارد را انجام دهند، باشد که تعداد این آلونکها کمتر و کمتر شود.
نظر شما