به گزارش قدس آنلاین، شاید تصور کنید کسانی که اعضای بدن عزیزانشان که دچار مرگ مغزی شدهاند را برای نجات جان انسانهای دیگری اهدا میکنند، از این کار خود خوشحال هستند، اما نه! واقعیت این است که حتی اگر سالها بگذرد از اینکه چنین تصمیمی گرفتهاند خیلی خوشحال نخواهند بود، ولی احساس رضایت از تصمیمشان که گویی وظیفهای بر دوششان بوده و انجام دادهاند همراهشان خواهد بود. اینها صحبتهای مادری است که اعضای بدن دختر جوانش اهدا شده است. بتول شهشهانی، مسئول جامعهالقرآن فاطمهالزهرا(س) اصفهان است و از سال ۷۹ تا کنون در این حیطه فعالیت دارد. او مادر فاطمه پرورش است، دختری که خداوند پس از سه فرزند پسر به آنها عطا کرده بود. فاطمه متولد سال ۱۳۷۴ در اصفهان بود و از حدود سه سالگی با قرآن آشنا شد و در چهار سالگی موفق به حفظ جزء ۳۰ قرآن شد. سالهای بعدتر با قبولی در آزمون سازمان استعدادهای درخشان وارد مدرسه فرزانگان امین شد. همان سالها و در سن ۱۳ سالگی موفق به حفظ کل قرآن شد و این موفقیت نقطه عطفی در زندگی او بود. کسب رتبههای ممتاز در مسابقات مختلف محصول پشتکار زندگی قرآنی فاطمه بود.
فاطمه پرورش در سال سوم دبیرستان و در رشته تجربی مشغول به تحصیل بود و روزهای منتهی به پایان سال تحصیلی را سپری میکرد؛ در حالی که بیش از هجده بهار از عمرش نگذشته بود، در تاریخ هشتم خردادماه سال ۹۳ در حریق منزل و در اثر دود و آتش دچار مرگ مغزی و بنا به خواسته قبلی خودش اعضای بدنش حیاتبخش انسانهای دیگر شد. آنچه در ادامه میخوانید گفتوگوی به مناسبت روز اهدای عضو با بتول شهشهانی، مادر فاطمه، دختر حافظ قرآن ۱۸ سالهای است که پس از مرگ مغزی حیاتیترین اعضای بدن او اهدا شد.
* از فاطمه برایمان بگویید ...
نزدیک سالگرد رحلت فاطمه هستیم و من این گفتوگو را به فال نیک میگیرم، شاید صحبت درباره فاطمه و شخصیت او راهگشا و راهنمای جوانان دیگری در زندگیشان باشد. طی سالهای اخیر مراسم مختلفی در ایام سالروز فوت او برگزار میشد که به دلیل همزمانی با ایام ماه مبارک رمضان، معمولاً مراسم افطاری در سطح شهر برگزار میشود؛ البته طی دو سال اخیر این مراسم به صورت مجازی برگزار شده است.
فاطمه دختر فوقالعادهای بود و خداوند عنایت خاصی به این دختر داشت. بعد از سه پسر و با فاصله زیادی از بچه آخرم که ۱۰ ساله بود، فاطمه به دنیا آمد. هدیه گرانبهایی بود که شرایط روحی و معنوی ما را تحت تأثیر خود قرار داد. در دوران حمل و بعدتر که به دنیا آمد، به خاطر اینکه نامش را فاطمه گذاشته بودیم، در سالهای اول هر بار میخواستم صدایش کنم، اشک میریختم. خود من مراقباتی در دوران پیش از تولد و سالهای اولیه تولد او داشتم که فکر میکنم در شکلگیری شخصیت قرآنی فاطمه بسیار مؤثر بود. من و پدر فاطمه در فضای قرآنی کار میکردیم و فاطمه را هر کجا که میرفتم با خودم میبردم و تقریباً همه جا با ما بود. هیچ یک از مراسم مذهبی را ترک نمیکردیم و همیشه با او بودم.
وقتی هم که بزرگتر شد، تلاش میکردیم و مراقب بودیم هر حرف بد و سخن نادرستی جلوی او نزنیم. همه افراد را به شکل عجیبی دوست داشت؛ یکی از خصوصیات او که برای خود من هم عجیب و خارقالعاده بود این بود که وقتی با شخصی مشغول حرف زدن میشد، حتی اگر از آن گفتوگو احساس رضایت نداشت، اما تا مدتها از خوبیها و خصلتهایی که در آن فرد دیده بود و پسندیده هست برایمان میگفت.
فاطمه از سه سال و نیمگی در مهد دارالقرآن مشغول حفظ سورههای کوچک قرآن شد و خوشبختانه به این موضوع علاقه زیادی هم نشان میداد و تقریباً در چهار سالگی موفق به حفظ جزء ۳۰ شد. البته اینطور نبود که او فقط به کار حفظ قرآن بپردازد. فاطمه را با رغبتی که خود داشت در کلاسهای نقاشی، خط، شنا، زبان و ... ثبتنام میکردیم و جالب اینکه در همه این رشتهها همیشه جزو نفرات اول بود و حائز رتبه میشد. سالها بعد در سن ۱۲ سالگی خود او پیشنهاد کرد که میخواهم حفظ یک ساله قرآن را شروع کنم و ما هم پذیرفتیم و استقبال کردیم، چرا که خیلی محکم به من و پدرش گفت که میخواهم حفظ کل را شروع کنم. دلنوشتههایی دارد که با قلمی شیوا و خط خوش ابراز لطف و محبت خود به خداوند و اهل بیت(ع) را به یادگار گذاشته است. این یکی از دلنوشتههای اوست: «خدای من، خیلی وقت است با تو سخن نگفتهام، تو خود حافظ و نگهدار منی، نگهدار جسم و روح من، عزت و آبروی من، سربلندی و خوشبختی من، موفقیت و تلاش من، رهایم نکن، آنچه از سیاهی و پلیدی که موجب میشود سایه لطفت را از من دریغ کنی ببخشا و از بنده کوچک دور کن، دوستت دارم، کمکم کن به بخششت محتاجم، خیلی خیلی هوامو داشته باش خداجون گلم. بنده کوچیک و گناهکارت فاطمه (شب قدر ۲۱ ماه رمضان ۸۸)».
* وقتی خیلی دلتنگ دختر میشوید چه میکنید؟
یک وقتهایی که خیلی دلتنگ هستم و یا اوقاتی که احساس میکنم روحم کثیف شده به دلنوشتهها و دستنوشتههای فاطمه رجوع میکنم و به اندازه اینکه یک زیارت بروم حال روحیام بهتر میشود. خود او هم با نوشتن این متون اشک ریخته بود و آثار آن باقی است. این دختر نوجوان به جای بازی و گذران اوقات با دوستانش، با خدا سخن میگفت و آنها را مکتوب کرده است.
روز تدفین فاطمه، همه بچههای قرآنی شهر آمده بودند و یکصدا سوره یس و سورههای دیگر قرآن را میخواندند و حتی از میان علما هم در تشییع فاطمه حضور داشتند. آن روز خیابانهای اطراف بسته شده بود و این موضوع برای اهالی شهر عجیب بود.
* شاید خیلیها بگویند که فاطمه دختری معمولی نبوده و متفاوت بوده است آن هم به دلیل بزرگ شدن در فضای قرآنی و درس خواندن در مدرسه استعداد درخشان و مجموع اینها باعث شده شخصیت او اینگونه شکل بگیرد و چنین شرایطی برای بقیه فراهم نیست، شما چه پاسخی به آنها میدهید؟
اصلاً اینطور نیست، فاطمه دختر به روزی بود و حتی با اینترنت آشنایی کامل داشت و در فضای مجازی با اینکه آن سالها مرسوم نبود، حضور فعالی داشت و دارای وبلاگ شخصی بود. با اینکه در رشته تجربی درس میخواند و در المپیادهای زیست شرکت میکرد، اما همزمان در المپیادهای ادبیات هم شرکت میکرد و حائز رتبه میشد. با همه مهربان برخورد میکرد و افراد دستهبندی نمیکرد. مسئول استعدادهای درخشان استان تعریف میکرد هر بار مدرسه میرفتم و میدیدم بچهها گلهگذاری میکنند، فاطمه مخالف موج حرف میزد و بقیه را قانع میکرد علی رغم اینکه با همه سازگار و دوست بود. با نشاط و احترام فراوان با همه هم مدرسهایها و کادر مدرسه برخورد میکرد. مسئولان مدرسه هم تعریف میکردند برای مثال وقتی در مورد حجاب صحبت میشد، او در جبهه مخالف حجاب قرار میگرفت و با بچهها همراهی میکرد و بعد خود او استدلال میکرد و به همان گروه با منطق پاسخ میداد.
فاطمه جمع اضداد بود. مدیر مدرسه حتی در مصاحبههای خود گفتهاند که وقتی به کلاس میآمدم، میدیدم همه فقط در حال درس خواندن هستند، ولی فاطمه اینطور نبود و مشغول خواندن کتاب زندگینامه شهدا بود و یا در فعالیتهای اجتماعی مدرسه حضور فعالتری داشت. در عین حال در همه رشتههای علمی، هنری، ورزشی و قرآنی حضور فعالی داشت و همیشه هم نفر اول بود.
خودمان هم این را دیده بودیم، برای مثال ما شمال رفته بودیم و چون کنار دریا سختمان بود، چادرمان را برداشته بودیم، اما فاطمه از چادرش دست نمیکشید و حتی با چادر در آب میرفت. امر خدا که برای او محرز شده بود را کنار نمیگذاشت. وقتی هم که در سال ۹۱ همراه کاروان نخبگان قرآنی از ایران به مکه رفته بود، آنهایی که با او بودند بعد از فوتش، تعریف میکردند که فاطمه آن قدر در سفر منظم و مرتب بود که ما هر کار میکردیم نمیتوانستیم مانند او باشیم. تمام طوافها را انجام میداد و پیش از اینکه بخواهد استراحت کند، اول تمام لباسهای خود را میشست و خشک و مرتب میکرد و بعد تازه استراحت میکرد. استاد صوت و لحنشان که همراهشان بود میگفت وقتی به بازار رفتیم دیدم فاطمه مسلط به زبان انگلیسی است و خودش خریدهایش را انجام میداد و برایمان عجیب بود.
فاطمه همه چیز را با هم داشت و مصداق این آیه شریفه بود؛ «صِبْغَةَ اللَّهِ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً؛ رنگ خداست (که به ما رنگ ایمان و سیرت توحید بخشیده) و چه رنگی بهتر از رنگ (ایمان به) خدا؟». این رنگ خدایی و اعتقاد و عشق او به ائمه و علاقهاش به زیارت بسیار خاص بود. فاطمه در طول عمرش بیش از ۵۰ بار به زیارت حرم امام رضا(ع) مشرف شده بود، ۳ بار کربلا و یک بار هم مکه مکرمه رفت.
وقتی درباره امام حسین(ع) و یا امام رضا(ع) و به تعبیر خودش حضرت بهار صحبت میکرد، آن قدر آنها را به خود نزدیک میدید که آنها را حضرت پدر و بابا جان صدا میکرد.
فاطمه بچهای نبود که در نعمت فراوان بزرگ شده باشد. اتفاقاً در تربیت او سعی کردیم طعم سختی را بچشد و بداند هر چیزی را بخواهد به راحتی نمیتواند به دست بیاورد. ولی جالب بود مدیر مدرسه ایشان میگفتند فاطمه دختری با ظاهری ساده بود، ولی تناسب لباس و ظاهر او بسیار زیبا و چشمنواز بود.
* ارتباط او با شما و به خصوص پدرش چگونه بود؟
فاطمه بسیار عجیب مطیع پدر و مادر بود. این ادب او ما را سوزاند. این فقط یک مثال کوچک است؛ اگر پدر او ۱۰ بار از خانه بیرون میرفت و میآمد، فاطمه هر بار از اتاق بیرون میآمد و از پدر استقبال و با احترام به او محبت میکرد. مشاور خوبی برای ما بود. فاطمه بسیار خداترس بود و درباره این مسئله به ما هم گفته بود. اعتقاد واقعی او به مرگ در دستنوشتههای او مشهود است.
وقتی به گذشته و زندگانی فاطمه نگاه میکنم، چیزی به غیر از حسرت برایم نیست از اینکه فاطمه دخترمان از ما جلوتر بود و در کودکی و نوجوانی ره صد ساله را طی کرد.
* از روز حادثه برایمان بگویید و بعدتر اینکه چه شد به اهدای اعضای بدن دخترتان رضایت دادید؟
پنجشنبه بود و شب اول ماه شعبان در پیش بود و من تا دیروقت و نزدیک غروب جامعهالقرآن بودم. همیشه وقتی وارد خانه میشدم اول وارد اتاق فاطمه میشدم و با او یک ساعت همنشین و هم کلام بودم و بعدتر به سراغ بقیه کارهایم میرفتم. پدرشان هم مقید بودند و تأکید داشتند ایشان را غروب و در تاریکی تنها نگذاریم. قرار بود از مسجد تا خانه با هم همراه شویم. من آن روز مضطرب بودم. پسرم تماس گرفت که به خانه ما میآید. ایام امتحانات فاطمه بود و آن روز ساعتی به حمام رفته بود. همزمان که به سمت خانه راه افتادیم، وقتی سوار ماشین شدیم، یکی از همسایهها تماس گرفت و خبر داد که خانهتان آتش گرفته که روزهای بعد فهمیدیم آتش سوزی عمدی بوده و گویا یک شخصی برای دزدی به خانه ما آمده و وقتی متوجه شده یک نفر در حمام است، پشت در حمام را قفل کرده بود و با کارهایش باعث شده بود خانه آتش بگیرد. در مدت زمان ۲۰ دقیقه تا زمانی که همسایهها متوجه شده بودند و با آتشنشانی تماس گرفتند، تقریباً همه چیز و همه وسایل خانه سوخته بود.
در همان ابتدا کسی متوجه نشده بود که فاطمه در خانه و در حمام است. وقتی رسیدیم، سریعاً در را شکستیم و فاطمه را بیحال و بیهوش پیدا کردیم. بلافاصله عملیات احیا انجام شد. بعد از آن به بیمارستان منتقل و در icu بستری شد، تا سه روز بعد هم به ما میگفتند فاطمه در کماست. در همان مدت سه روز در شهر ختمهای یس و قرآن برای فاطمه انجام میشد. عدهای نیز به بیمارستان مراجعه میکردند تا از حال او باخبر شوند. تا اینکه سه روز بعد از بیمارستان با ما تماس گرفتند که میخواهیم با شما صحبت کنیم. وقتی موضوع را به ما گفتند، من و پدرش دست هم را محکم گرفته بودیم و مضطرب بودیم. من و پدر فاطمه با هم صحبت کردیم و در نهایت تصمیم گرفتیم برای انجام عمل اهدای اعضای فاطمه رضایت دهیم. البته خود فاطمه پیشتر ابراز تمایل برای اهدای عضو کرده بود. روز ۱۴ خرداد و پس از آنکه کارهای اهدای اعضای فاطمه انجام شد، مراسم تشییع و خاکسپاری او برگزار گردید.
* کدام اعضای فاطمه اهدا شد؟
متأسفانه قلب او، چون زمان گذشته و از دست رفته بود، قابل اهدا نبود، اما کلیهها و کبد او اهدا شد. سال بعد هم برنامهای در سالگرد فاطمه تدارک دیده شد که بتوانیم افرادی که اعضای فاطمه را دریافت کردهاند، ببینیم، اگرچه واقعاً دیدار این افراد برایمان مهم نبود، ولی وقتی آنها را دیدیم و یا تلفنی صحبت کردیم و آنها میگفتند از وقتی این عضو را دریافت کردهایم، احساس خوبی داریم، ما هم آرامتر شدیم.
* پس از اینکه اعضای بدن دخترتان را اهدا کردید خوشحال شدید؟
واقعا خوشحال نبودیم و نیستیم از اینکه اعضای بدن فاطمه را اهدا کردیم. انگار که وظیفهای بر گردنمان بود و باید آن را انجام میدادیم. ولی نسبت به تصمیمی که گرفتیم رضایت داشتیم.
فکر میکنم خدا در این اتفاقات میخواست بیارزشی دنیا را به ما نشان دهد و بگوید روح این دختر متعالی بود و به این دنیا تعلق نداشت. آن لحظه که با خانه سوخته و فاطمه بیحال روبرو شدم یک لحظه یاد مادر وهب افتادم و در دلم گذشت که فاطمه دیگر برنمیگردد و به خدا سپردمش.
منبع: ایکنا
انتهای پیام/
نظر شما