به احتمال بسیار، هر یک از ما، روایتی یا حکایتی از این کرامات شنیده یا دیدهایم و برای دیگران هم نقل کردهایم. در رواق امروز میهمانتان میکنیم به گزارشهای مستندی از کرامات رضوی که نزدیک ۱۲ قرن از نقل آنها میگذرد، اما درک و احساسی که هر کدام از ما نسبت به آن پیدا میکنیم، تازه و امروزی است؛ گویی هیچگاه گرد کهنگی بر آنها نمینشیند.
ابومنصور و توبه نصوح
باید روایت این کرامات را با داستان ابومنصور، محمد بن عبدالرزاق طوسی آغاز کنیم؛ همان که فردوسی در «شاهنامه»، با مصرع «یکی پهلوان بود دهقان نژاد» از وی یاد کرده است. ابومنصور از سپهسالاران دربار سامانی بود؛ یکی از بزرگان خراسان که اتفاقاً نسبت به کرامات امام هشتم(ع) اعتقادی نداشت و زیارت آن حضرت را عملی عبث میپنداشت. کار به جایی رسید که او، راه کاروان زائران ثامنالحجج(ع) را میبست و بر آنها سخت میگرفت. اما روزگار این چنین نماند؛ ناگهان اطرافیانش دیدند که در رفتار ابومنصور، تغییرات عجیبی به وجود آمد؛ برای رفاه حال زائران، دست به اقدامات عمرانی فراوانی زد، به ساختوساز در اطراف مرقد مطهر پرداخت و تلاش کرد تا مشکل آب آشامیدنی زائران و مجاوران را حل کند. تعجب اطرافیان از این چرخش عجیب در رفتار ابومنصور، وادارشان کرد تا از او سبب را بپرسند. شیخ صدوق در کتاب ارجمند «عیون اخبارالرضا(ع)» داستان ابومنصور و آغاز ارادتش به ثامنالحجج(ع) را ناشی از مشاهده یک کرامت میداند. ابومنصور برای یکی از دوستانش تعریف کرده که: «روزی برای شکار به دشتهای اطراف مشهد رفتم. ناگهان از دور آهویی دیدم و به سویش تیری پرتاب کردم؛ آنگاه یوز خود را در پی آهو فرستادم و خود نیز با اسب به سمتی که شکار گریخته بود، تاختم. تا اینکه آهو از دروازههای حرم مطهر رضوی عبور کرد، اما یوز ایستاد و قدم از قدم برنداشت؛ گویی حاضر نبود جان آهو را در حریم حرم بگیرد. وارد حرم شدم و به همان محلی که دیدم آهو گریخت، رفتم. آثار ورود آهو بر جا بود، اما اثری از خودش پیدا نکردم. وقتی بازگشتم، یوز را دیدم که همچنان پشت دروازه حرم ایستاده است و از آن نمیگذرد. این صحنه به شدت مرا منقلب کرد و دانستم که صاحب این قبر، از اولیای خداست و از اسائه ادبم نسبت به او و زائرانش، شرمنده شدم.»
ابومنصور، پس از آن، به یکی از خادمان حرم رضوی تبدیل شد؛ هر چند مفهوم خادمی آن زمان، با دوران ما فرق میکند. گویا او در مدت حضورش در حرم، کرامتهای فراوانی از امام رضا(ع) دیده بود، چراکه چند سال بعد، وقتی یکی از دوستان دولتمردش به نام «بیوردی» به دیدارش آمد و برای او از غصه بچهدار نشدنش گفت، ابومنصور به وی توصیه کرد: چرا به مشهدالرضا(ع) نمیروی تا دعا کنی و در کنار آن قبر شریف از خدا بخواهی که به تو فرزندی عنایت کند؛ من در آن حرم مطهر، حاجتهای متعددی از خدا درخواست کردهام و همه آنها برآورده شده است. بیوردی پس از شنیدن این توصیه، راهی مشهد شد و در کنار مرقد مطهر ثامنالحجج(ع) عرض حاجت کرد و به دیار خود بازگشت؛ کمتر از یک سال بعد، خبر ولادت پسرش را برای ابومنصور فرستاد و در آن نامه تأکید کرد: خداوند دعایم را به برکت و حق آن حرم شریف برآورده کرد و عطیهای ارزشمند به من ارزانی فرمود.
راز مقدس نخستین مؤذن حرم
ابونصر مؤذن نیشابوری را میشناسید؟ شاید اسمش را در همین صفحه رواق و به عنوان نخستین اذانگوی حرم مطهر شنیده باشید، اما احتمالاً از قصه عجیب او و اینکه چطور تصمیم گرفت مؤذن بارگاه ملکوتی ثامنالحجج(ع) شود، بیخبرید. ابونصر، چنان که از نامش پیداست، ساکن نیشابور بود. نقل است در اواخر قرن سوم هجری و حدود ۸۰ سال پس از شهادت امام رضا(ع)، ابونصر که از اهالی علم و طلاب علوم دینی بود، دچار مشکل تکلّم شد؛ آنگونه که دیگر نمیتوانست واژهها را به درستی ادا کند. او که سخت از این بیماری در رنج و عذاب بود به توصیه یکی از دوستانش، راه مشهد پیش گرفت تا از حضرت امام رضا(ع)، شفای دردش را بخواهد. شیخ صدوق و دیگر محدثان نقل کردهاند ابونصر وارد روضه منوره شد و پس از زیارت، در بالای سر مبارک به نماز ایستاد و سپس رو به مرقد امام(ع) نشست و به شدت گریه کرد و از آن حضرت، شفای درد خود را خواست. ابونصر برای دوستانش نقل میکند که در همین حالت، به خواب رفته است و در خواب، دیده که امام هشتم(ع) از مرقد مطهرش بیرون آمده و او را امر به سخن گفتن کرده: «فرمود: ای ابانصر! بگو لاالهالاالله. در حالی که با دست به دهانم اشاره داشتم، با زبان بیزبانی، عرض کردم که نمیتوانم حرف بزنم. امام(ع) با صدای بلند، دوباره مرا امر به سخن گفتن کرد و من ناگهان کلمات را بر زبان جاری کردم». ابونصر پس از بیداری، متوجه شد در بیداری هم میتواند سخن بگوید. پس از آن بود که او مؤذن حرم رضوی شده و نامش ماندگار ماند. این گزارش، احتمالاً قدیمیترین گزارش مکتوبی است که در آن از شفای یک بیمار در حرم مطهر امام رضا(ع) سخن به میان آمده است.
نظر شما