به گزارش قدس آنلاین جلسه -با برخی خانواده شهدا- که تمام شد جمعی از این افراد که در بین آنها خانواده شهدای مدافع امنیت هم بود گرد «رهبر» حلقه زدند. گفتوگوی گرمی بود. بعد از چندی آقا سراغ همسر شهید پوریا احمدی را گرفتند. پوریا احمدی از شهدای امنیت ۱۴۰۱ تهران که آن نامردان دورهاش کردند. یکی چاقو در شکمش فرو میکرد، دیگری با قمه به کمرش میزد و ناکس دیگری هم با شمشیر رانش را نشانه میرفت. آنکسی که هیچ نداشت هم با سنگ به سرش میزد. پوریایی که بعد هیئت رفته بود تا چند زن و دختر را در آن شب از چنگال نامحرمان یاغی در بیاورد اما صحنه شهادتش یادآور کربلا شد.
تا اینکه گفتند همسر شهید فعلا حضور ندارند و آنگونه که میگویند دختر شهید دوان دوان خود را به جای مادر به محضر آقا رساند. طوری که انگار پیام مهمی را بخواهد برساند. فضه سادات حسینی مجری این برنامه بعد از این دیدار یادداشتی نوشت و در آن به موضوعی اشاره کرد که آتش به جگر همه زد. حسینی در آنجا از ابراز ناراحتی هلما احمدی دختر ششهفت ساله شهید پوریا احمدی سخن گفته بود. گفته بود هلما به رهبر انقلاب گفته است که از ایشان ناراحت است.
هلما احمدی - دیدار با رهبر انقلاب
بعد از این دیدار، من و یکی از دوستان خبرنگارم با خانواده شهید احمدی دیدار کردیم. میخواستیم به مناسبت سالروز شهادت این شهید عزیز قدری از او بگویم. از دل خون همسر شهید و اشک روان چشمهای ایشان به هنگام روایت دوران ازدواج و شادی و غمهایشان که بگذریم نوبت به هلما خانم میرسد. با خانم هلما احمدی، یعنی همان دختربچه خوش زبانی که به آقا گفتند از ایشان به خاطر موضوعی ناراحت هستند، صحبت کردیم.
عاشق این بود بنشینی پای صحبتهایش تا از بابا پوریایش بگوید. طوری میگفت بابا پوریا که بوی سوختگی جگر آدم، فضا را میگرفت. در متنی که قبلا با عنوان «آرزوی این دختربچه هیچوقت برآورده نمیشود» به بخشی از این صحبتها اشاره کردهام.
هلما خانم آنجا از انگشتری گفت که از رهبر انقلاب هدیه گرفته بود. یادم هست همان موقع ماجرای این یادداشت خانم مجری را از هلما پرسیدم. با اینکه از رهبر انقلاب انگشتر یادگاری گرفته بود اما هنوز کمی ناراحتی ته دلش بود. گفت بله آن حرفها را من به رهبر گفتم. گفت «اول ما رفتیم اونجا به سخنرانی رهبر گوش کردیم. من خیلی اصرار داشتم اون جلو بشینم. دلم بود نزدیکتر بودیم. میخواستم بهتر ببینم. که یکهو که جلسه تموم شد اومدن دنبالم و ما رفتیم توی یک اتاقی. اونجا خانواده شش تا شهید دیگه هم بود. بعد رهبر اومدن. همه حرف زدن. ما خانواده پنجمی بودیم فکر کنم. بعد من اون حرف رو زدم. گفتم آقا من از شما ناراحتم. شما رفتید سر مزار شهدای دیگه. سر مزار شهید آرمان مثلا اما سر مزار پدر من نرفتید. رهبر هم گفت اگه زیارت قبر پدرت نصیبم بشه اونجا هم میرم. من خیلی خوشحال شدم. دوست داشتم رهبر اونجا هم بره.»
انگشتر یادگاری رهبر انقلاب
از آن روز به بعد ما دیگر توفیق دیدن هلما خانم را نداشتیم. راستش سنگینی فشار روزگار حتی از یادمان برده بود که از هلما بپرسیم که هنوز هم از رهبر انقلاب ناراحت است یا خیر؟. تا امروز توفیق حاصل شد و خانواده شهید احمدی را در حاشیه رونمایی از کتب مربوط به برخی شهدا زیارت کردیم. هلما خانم هم مثل همیشه گل سرسبد این خانواده عزیز بود. البته امروز یعنی ۱۰ دی ماه ۱۴۰۲ هلما خنده بر لب داشت. چراکه کتابی با عنوان «زخم پاییز» در مورد بابا پوریا چاپ شده بود و اینطور افراد بیشتری میتوانستند عظمت بابا پوریایش را بشناسند. زخم پاییز، اصلا خود این عنوان روضه است.
البته شاید خوشحالی اصلی هلما بخاطر چیز دیگری بود؛ چون رهبر انقلاب چند روز پیش سر قبر پدرش حاضر شده و از این دیدار از دفتر آقا برای هلما عکسی ارسال شده بود.
حضور رهبر انقلاب بر سر مزار شهید پوریا احمدی
تا متوجه شدم رفتم و کنار هلما خانم نشستم. من را هنوز به خاطر داشت. احوالپرسی کردیم. خندید. خندیدم و بیهیچ مقدمهای رفتم سر اصل موضوع. نمیخواستم بدون گرفتن جواب سوالم از او خداحافظی کنم. گفتم: هنوز هم از رهبر ناراحتی هلما خانوم؟ گفت: نه. با قاطعیت گفت. طوری که انگار مطمئنتر از آن حرف در دنیا وجود نداشت و او داشت آن یک حرف را به زبان میآورد. حتی گفت الان خیلی خوشحال است. هرچند لازم نبود بگوید چون خوشحالی توی صورتش موج میزد.
بعد هم عکسی که برایشان از دفتر آقا فرستاده بودند را از کیف مادرش برداشت. کمی نگاهش کرد و دو دستی آن را گرفت. چه لبخند خوشی روی صورتش بود. گفت وقتی فهمیده آقا مزار بابا پوریایش را زیارت کرده خیلی خوشحال شده و حس خوبی داشته. گفت: «من رهبر رو خیلی دوسشون دارم چون هرچی به رهبر بگی قبول میکنه. و باعث افتخارمونه که رهبر با این مهربونیش رفته سر مزار بابای قهرمانم.» گفتم اگر رهبر را ببیند چکار میکند؟ باز گل انداخت به گونههایش و گفت: «اگه ببینمشون ازشون تشکر میکنم... بغلشون میکنم.»
هلما دیگر از «رهبر» ناراحت نبود ...
هلما احمدی
پایان پیام/
نظر شما