امام در حالی که پیراهن کوتاه سفید و عمامه سفید پوشیده و در دستش عصا بود، روانه نماز شد و در میان راه با صدای بلند میفرمود: «السلام علی ابوی آدم و نوح، السلام علی ابوی ابراهیم و اسماعیل، السلام علی ابوی محمد و علی، السلام علی عباد الله الصالحین. مردم به طرف امام هجوم میآوردند و دست ایشان را میبوسیدند و ازایشان تجلیل میکردند.
در این هنگام به خلیفه خبر رسید که اگر این وضعیت ادامه یابد، خلافت از دست تو خارج میشود. مأمون خود را به سرعت به امام رسانید و نگذاشت امام نماز را بخواند. آن گاه امام مطالبی مهم به هرثمة بن اعین ـ که از خادمان مأمون، اما محب اهل بیت و در خدمت امام رضا (علیه السلام) بود ـ فرمود. هرثمه میگوید: روزی سرورم ابوالحسن رضا مرا طلبید و فرمود: ای هرثمه! میخواهم تو را از مطلبی آگاه سازم که باید نزد تو پنهان بماند و تا زمانی که زنده هستم، آن را بری کسی فاش نکنی، اگر فاش کنی، من دشمن تو پیش خدا خواهم بود. هرثمه گفت: قسم خوردم که تا او زنده است، سخنی نگویم. امام فرمود: ای هرثمه! سفر آخرت و ملحق شدنم به جدم و پدرانم نزدیک شده. همانا من بر اثر خوردن انگور و انار مسموم از دنیا خواهم رفت. خلیفه میخواهد قبر مرا پشت قبر پدرش هارون الرشید قرار دهد، اما خداوند نمیگذارد و زمین اجازه چنین کاری را نمیدهد و هر چه بکوشند تا زمین را حفر کنند (و مرا پشت قبر هارون دفن کنند)، نمیتوانند و این مطلب را بعد خواهی دید.
ای هرثمه! همانا محل دفن من در فلان جهت است. پس بعد از وفات و تجهیز من برای دفن، مأمون را از این مسائلی که گفتم، آگاه کن تا مرا بیشتر بشناسد و به مأمون بگو که هر گاه مرا در تابوت گذاشتند و آماده نماز کردند، کسی بر من نماز نخواند؛ تا اینکه عرب ناشناسی به سرعت از صحرا به طرف جنازه من آید و در حالی که گرد و غبار سفر بر چهره دارد و مرکبش ناله میزند، بر جنازه من نماز میخواند. شما نیز با او به نماز بایستید و پس از نماز مرا در مکانی که مشخص کردهام، دفن کنید. ای هرثمه! وای بر تو که این مطالب را قبل از وفاتم به کسی بگویی.
هرثمه میگوید: مدتی نگذشت که تمامی این جریانات اتفاق افتاد و (امام) رضا نزد خلیفه انگور و انار مسموم خورد و از دنیا رفت. هرثمه میگوید: طبق فرمایش امام رضا (که فرمود بعد از وفات و تجهیز جنازهام این مطالب را به مأمون بگو) بر مأمون وارد شده، دیدم که وی در فراق امام رضا (علیه السلام) دستمال در دست دارد و گریه میکند. به وی گفتم: ای خلیفه! اجازه میدهید مطلبی را بگویم؟ مأمون اجازه سخن گفتن داد. گفتم (امام) رضا سرّی را در دوران حیاتش به من فرمود و از من عهد گرفت که آن را تا هنگامی که زنده است، برای کسی بازگو نکنم. آن گاه قضیه را برای مأمون تعریف کردم.
وقتی که مأمون از این قضیه خبردار شد، شگفت زده شد و سپس دستور داد جنازه امام تجهیز و آماده شود و همراه وی آماده خواندن نماز بر ایشان شدیم. در این هنگام فردی ناشناس با همان مشخصاتی که امام گفته بود، از طرف صحرا به سمت جنازه مطهر آمد و با هیچ کس صحبتی نکرد و بر امام نماز خواند و مردم نیز با وی نماز خواندند. خلیفه دستور داد که وی را شناسایی کنند و نزد وی بیاورند، اما اثری از وی و شتر او نبود.
سپس خلیفه دستور داد پشت قبر هارون الرشید قبری حفر کنند. هرثمه به خلیفه گفت: آیا شما را به سخنان علی بن موسی الرضا آگاه نساختم؟ مأمون گفت: میخواهم ببینم سخن وی راست است یا خیر.
در این هنگام نتوانستند قبر را حفر کنند و گویا زمین از صخره سختتر شده بود؛ به گونه ای که تعجب حاضران را برانگیخت. مأمون به صدق سخن علی بن موسی الرضا پیبرد و به من گفت مکانی را که علی بن موسی الرضا از آن خبر داده، به من نشان بده. محل را به وی نشان دادم و همین که خاک را کنار زدیم، قبرهای طبقه بندی شده و آماده را دیدیم، با همان مشخصاتی که علی بن موسی الرضا فرموده بود.
زمانی که مأمون این وضعیت را دید، بسیار شگفت زده شد. ناگهان آب به اعماق زمین فرو رفت و آن مکان خشکید. سپس امام را داخل قبر گذاشتیم و خاک روی آن ریختیم. بعد از این جریان خلیفه همیشه از چیزی که دیده و از من شنیده بود، با شگفتی یاد میکرد و تأسف و حسرت میخورد و هر گاه با وی خلوت میکردم، از من تقاضا میکرد تا قضیه را تعریف کنم و با تأسف میگفت: انا لله و انا الیه راجعون.*
* الفصول المهمه، ص261؛ نورالابصار، ص244؛ مطالب السؤول، ص300؛ الکواکب الدریه، شیخ عبد الرؤوف مناوی، الازهریی، مصر، بیتا، ج1، ص256؛ مفتاح النجاة، ص82؛ الانوار القدسیه، ص3
۲۲ دی ۱۳۹۱ - ۱۸:۴۳
کد خبر: ۹۶۸۶۴
قدس آنلاین/ حسین علی پور:زمانی که مأمون به سبب بیماری نتوانست نماز عید را بخواند، از امام رضا (علیه السلام) درخواست کرد تا نماز را اقامه کند.
زمان مطالعه: ۱ دقیقه
نظر شما