تحولات لبنان و فلسطین

یک جانباز اعصاب و روان که روزانه مجبور به استفاده از ۷۲ قرص است، می‌گوید: «هزینه درمانم زیاد است یک سری از داروهایم خارجی است و در دسترس نیست و اگر هم داروخانه ها داشته باشند، نصف دارو را می‌دهند و ما مجبوریم آن‌ها آزاد تهیه کنیم. "

از مصرف روزانه ۷۲ قرص تا روزهای سخت تشنج یک جانباز

مجتبی پناهی، وقتی که فقط ۱۵ سال بیشتر نداشت، در جبهه‌های جنوب مجروح و دچار ضربه مغزی می‌شود، ضربه‌ای که برای او تشنج‌های پیاپی را بعد از چندسال به ارمغان می‌آورد، او جانباز اعصاب و روان و شیمیایی با ۵۰ درصد جانبازی است.در یک روز گرم بهاری مهمان خانه‌اش بودیم و او و همسر مهربانش میزبان ما بودند. در گوشه‌ای از اتاق اثاثیه بسته‌بندی شده قرار داشت و روی هم چیده شده بود. در گوشه دیگری از اتاق یک تخت بود که تقریبا نیمی از آن با بسته‌های متعدد قرص و دارو پر شده بود. در کنار تخت هم همراه ثابت این روزهای آقا مجتبی برای اینکه بتواند راحت‌تر نفس بکشد یعنی یک «کپسول اکسیژن» بود.

در حلبچه شیمیایی شدم

روی سجاده‌ای که در پایین تخت پهن بود نشسته بود و قرآن می‌خواند. بعد از سلام و علیکی گرم با ما آقامجتبی  با بیان اینکه در ۱۵ سالگی برای اولین بار مجروح شده و دچار ضربه مغزی شده است، می‌گوید: «بعد از درمان در اراک دوباره به جبهه برگشتم و به جبهه‌های غرب در مریوان اعزام شدم. در حلبچه شیمیایی شدم. در آنجا هم گاز اعصاب و روان زدن و بدنم به صورت کامل شیمیایی شد. همچنین در سر و فکم ترکش خورد که هنوز ترکشی را که در فکم هست نتوانسته‌اند خارج کنند. همچنین انگشت کوچک پایم تیر خورد و قطع شد.»

وی ادامه می‌دهد: «بعد از بمباران شیمیایی در سردشت به علت شدت جراحاتم من را با هواپیما به تبریز و بیمارستان ابن‌سینا اعزام کردند بعد از بهبودی دوباره به اراک برگشتم. مقداری حالم خوب بود، اما چند سال بعد دوباره علایم بیماری ظاهر شد و تنگی نفس داشتم که روز به روز شدت می‌گرفت. در بیمارستان اراک بستری شدم و در آنجا نمی‌توانستند من را درمان کنند و به بیمارستان ساسان در تهران اعزام کردند. زمانی که ۲۶ سال داشتم مدتی در بیمارستان ساسان بستری بودم. وقتی حالم کمی بهتر شد مرخصم کردند اما پزشک گفت باید زیر نظر باشم و برای همین هر دو ماه یک بار به تهران می‌آمدم و ۱۵ روز در بیمارستان زیر نظر دکتر بودم.»

مجبور می‌شدند من را با کمربند ببندند

این جانباز اعصاب و روان تصریح می‌کند: «بعد از مجروحیت اول دچار تشنج می‌شدم و این تشنج‌ها در سال‌های بعد بیشتر می‌شد و گاهی در شبانه‌روز ۴۰ بار تشنج می‌کردم و اصلا کنترلی بر ایستادنم نداشتم در واقع از سال ۶۶ که اولین بار مجروح شدم این تشنج‌ها شروع شد و هر روز بیشتر می‌شد و طوری شده بود که من را با کمربند می‌بستند. وقتی حالت تشنج به من دست می‌داد کمربندها را پاره می‌کردم، تا اینکه ۷ سال پیش پرفسور سمیعی به ایران آمدند و گفتند با همراهی یک تیم پزشکی از پزشکان بین‌المللی می‌خواهند عملی را برای من انجام دهند که تعداد این تشنج‌ها کمتر شود. من به دکتر سمیعی گفتم من مشکلی ندارم برای این عمل به شرطی که حداقل تعداد این تشنج‌ها کمتر شود دکتر سمیعی گفتند می‌خواهند کاری کنند که جانبازان ایرانی از نظر تشنج وضعیت بهتری داشته باشند و دیگر تشنج نداشته باشند. من به ایشان گفتم همین که بتوانم به صورت ایستاده نماز بخوانم برایم کافی است.»

وی با اشاره به عملی که تیم پزشکی همراه دکتر سمیعی بر روی وی انجام داد، می‌گوید: «یک تیم پزشکی متشکل از ۱۴ پرفسور از آلمان، یک پزشک لبنانی پرفسور سمیعی را همراهی می‌کردند. یکی از پزشکان آلمانی به من گفت تو یک فرغان قرص مصرف می‌کنی آیا ناراحت نیستی که هم جانباز شیمیایی هستی و هم اعصاب و روان و هم تشنج‌های شدید داری و نمی‌توانی راه بروی، من در پاسخ به او گفتم من ناراحت هستم که چرا شهید نشدم.»

وی که با هر کلامی نفسش با مشکل مواجه می‌شود بعد از مدتی سکوت می‌گوید: «چند شب پیش برای نماز صبح رفتم وضو بگیرم که حالم بد شد و درِ دستشویی از داخل بسته شد و من فقط فریاد می‌زدم‌ ای خدا و همسر و دخترم از بیرون تلاش می‌کردند که در را باز کنند تا من را بگیرند اما نمی‌توانستند و من فقط خدا را صدا می‌زدم تا این حالت تشنج رفع شد و توانستم در را باز کنم.»

پزشکان گفتند چون مغزم سیاه شده، باید تراشیده شود

این جانباز اعصاب و روان می‌گوید: «بعد از عمل، تشنجم بهتر شد البته پرفسور آلمانی گفتند که از مغزش بتراشید چون سیاه شده است. در واقع زمانی که توپ در زمان جنگ منفجر شده، مغزم سیاه شده است. پرفسور سمیعی قبول نکردند و اجازه ندادند از لحاظ اعصاب برایم مشکلی ایجاد شود. الان یک دستگاه در مغزم است و دو باطری در سینه‌ام قرار دارد وقتی حالت تشنج می‌خواهد به من دست بدهد خودم متوجه می‌شوم و دستم را روی سینه‌ام می‌گذارم و آرام می‌شوم، اما چند وقتی است که به تشخیص پزشکان، دستگاه‌ را خاموش کرده‌اند. دکتر گفت که اگر تشنج نکنم من را عمل می‌کنند، اما تشنجم شدیدتر شده و برای همین من را عمل نمی‌کنند.»

 روزی ۷۲ قرص می‌خورم

وی که قبل از جنگ در مغازه شوهرخواهرش جوش‌کاری می‌کرده است با اشاره به مشکلاتی که درخصوص درمان و دارو دارد، می‌گوید: «از وقتی تشنج‌هایم شروع شد دیگر نتوانستم به سرکار بروم و الان هم روزی ۷۲ قرص می‌خورم که هم برای جلوگیری از تشنج است و هم مشکلاتی که به دلیل شیمیایی شدن برایم ایجاد شده و هم برای اعصاب و روانم است. اخیرا نیز دیسک کمر گرفته‌ام. هزینه درمانم زیاد است یک سری از داروهایم خارجی است و در دسترس نیست و اگر هم داروخانه ها داشته باشند، نصف دارو را می‌دهند و ما مجبوریم آن‌ها آزاد تهیه کنیم. همسرم با وجود اینکه خودش هم بیمار است اما مجبور است برای تهیه داروهای من از خانه بیرون برود و گاهی به دلیل ناتوانی در تامین هزینه داروها، نمی‌توانم دارو تهیه کنم.»

وی ادامه می‌دهد: « داروهایی که برای تشنج مصرف می‌کنم کم است قرص تگرتول را نمی‌توانیم به راحتی پیدا کنیم گاهی اوقات با کمبود مواجه است. همسرم مجبور است به تعداد زیادی داروخانه مراجعه کند شاید پیدا شود. باید قرص تگرتول هزار بگیریم و روزی سه عدد بخورم تا تشنجم کمتر شود، اما اگر قرص تگرتول ۴۰۰ بگیریم باید حداقل روزی ۸ عدد بخورم تا اثر کند. مشابه ایرانی این دارو هم گاهی پیدا نمی‌شود، اگر هم باشد اثری ندارد.»

او که بیش از چند قدم قادر به راه رفتن نیست، می‌گوید: «دستانم دیگر کار نمی‌کند و پزشک نامه داد که به من ویلچر برقی بدهند، اما از طرف بنیاد گفتند به من ویلچر برقی تعلق نمی‌گیرد و ویلچر برقی به جانبازان ۷۰ درصد تعلق می‌گیرد.»

وی با بیان اینکه در خرمشهر در یک درگیری تن به تن مجروح شدم و از آن زمان کمرم درد می‌کند، ادامه می‌دهد: «برای عمل کمرم نیاز به یک سری تجهیزات بود که در مجموع ۸۱ میلیون و ۲۵۰ هزار تومان می‌شود اما بیمه ۳۰ میلیون آن را بیشتر نمی‌دهد، من هم ندارم که بقیه را پرداخت کنم.»

وی که حالا با یادآوری این ماجرا بغض کرده است، بعد از مدتی سکوت تصریح می‌کند: «همسرم در گذشته قالی‌بافی می‌کرد و خرجی خانه تامین می‌شد البته مستمری هم از بنیاد دریافت می‌کنم. اما هزینه داروها بسیار زیاد است الان هم دیگر همسرم نمی‌تواند قالی‌بافی کند و ما با مشکلات زیادی برای تامین هزینه دارو مواجه هستیم.»

وی که حالا با سختی تلاش می‌کند تا بر روی تخت بنشنید درباره ماجرای مشکلی که یکی از دوستان صمیمی‌اش برای او ایجاد کرده و به قول همسرش به صورت کاملا قانونی سر او و خانواده‌اش را کلاه گذاشته است، می‌گوید: «یکی از اهالی محله قدیمی‌مان با استفاده از بیماری من و به بهانه اینکه می‌خواهد کار خیر انجام دهد و خیریه‌ای را راه‌اندازی کند، سرم را کلاه گذاشت و خانه‌ای را که با زحمت و قسط سال‌ها پیش بعد از اینکه از اراک به تهران آمدیم و با فروش خانه قدیمی‌مان در اراک توانسته بودیم در منطقه پیروزی تهیه کنیم، بالاکشید، او به بهانه گرفتن سند برای گرفتن وام در حالی که هیچ یک از اعضای خانواده‌ام در کنارم حضور نداشتند و من در آستانه تشنج بودم و نیاز به دارو داشتم من را مجبور به امضای وکالتنامه‌ای کرد که به وسیله آن خانه‌ام را فروخت و من و خانواده‌ام را آواره کرد.»

او ادامه می‌دهد: «در سال ۹۸ سرپناه خودم و خانواده‌ام از دست رفت و بعد هم او فوت کرد و ما دیگر دست‌مان به جایی نرسید وقتی هم شکایت کردیم گفتند با وکالتنامه خودمان توانسته این کار را انجام دهد و من و خانواده‌ام بعد از آن آواره شدیم. همان ابتدا هیچ پولی برای اجاره نداشتیم که با کمک آقای اوحدی توانستیم بعد از مدتی که در مهمانسرای بنیاد بودیم جایی را اجاره کنیم بعد از رفتن آقای اوحدی از بنیاد شهید هم دو نفر به نمایندگی از بنیاد با همان مساعدتی که آقای اوحدی به ما داشت برای ما جایی را اجاره کردند، الان هم با مشکلات بسیاری برای تامین پول پیش خانه و اجاره مواجه هستیم. کرایه و ودیعه خانه‌ها بسیار بالا رفته است.»

وی با اندوه بسیار می‌گوید: «آن خانه تنها سرپناه و پشتیبان همسر و فرزندانم بود که از دستم رفت. همسرم این روزها یا به دنبال داروهای من است تا بتواند آن‌ها را تامین کند و یا یک پایش در دادگاه است تا بتواند راهی پیدا کند که خانه‌مان را پس بگیریم.»

منبع: خبرگزاری ایلنا

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.