خشم و عصبانیت در چهره زن 28 ساله نمایان بود. او که بعد از قهر یک هفتهای از شوهرش، برای مشاوره به مرکز مشاوره پلیس خراسان رضوی معرفی شده بود افزود: از دست کارهای این شوهر بیمسؤولیت دارم دیوانه میشوم.
او مرد خوب و سادهای است اما این رفتار نمیتواند کامل کننده زندگی یک زوج جوان باشد.
سمیرا افزود: حدود دو سال قبل، داییام گفت برای پسر برادر زنش دنبال زن میگردند. او میثم را به من معرفی کرد و جلسه خواستگاری برگزار شد. داییام، کدخدای محل شده بود و اجازه نمیداد کسی حرف بزند. خانواده داماد و پدر و مادر من ریش و قیچی را دست داییام سپردند.
او هم وکیل هر دو خانواده شده بود و میگفت کاری میکند که نه سیخ بسوزد و نه کباب. زن جوان آهی کشید و افزود: در این ماجرا هیچ کس نظری درباره این آقا پسر از من نخواست. داییام نیز مرا در رودربایستی قرار داده بود.
از طرفی مادرم میگفت اگر روی حرف داییات یک کلمه حرف بزنی دیگر مرا مادر صدا نزنی. مانده بودم چه کنم. من حتی با میثم صحبت درست و حسابی هم نکردم. تا چشم به هم زدم دیدم رخت سفید عروسی پوشیدهام و سر سفره عقد هستم. من با دلهره و نگرانی جواب بله گفتم و خودم را دست سرنوشت و تقدیر سپردم.
دوران عقد ما یک سال به طول انجامید.
بعد از آن هم با کمکهای مالی پدر شوهرم زندگی جدید خود را آغاز کردیم.
زن جوان افزود: خدا خیرش بدهد پدر و مادر میثم را. خیلی هوای ما را دارند و هیچ کم و کسری نداریم. تنها مشکل من و همسرم این است که محبتهای بیش از حد پدر و مادرش از او فردی لوس و ننر بار آورده است. او در مغازه پدرش کار میکند. اما هر روز ساعت 10 صبح تازه از خواب بیدار میشود و بعد هم بدون هیچ عجلهای به سر کار میرفت. ساعت دو بعدازظهر از سر کار برمیگشت تا پنج یا شش غروب میخوابید. برنامهاش این بود که سر شب یکی دو ساعت در مغازه پدرش باشد. اما من تا ساعت یازده و نیم منتظر میماندم تا از دوستان دوران مجردیاش دل بکند و به خانه بیاید.
میثم اصلاً درک نمیکرد که ما تازه ازدواج کردهایم و من هم به عنوان یک زن جوان خواستهها و انتظاراتی از او دارم. چندین بار سر همین مسايل با هم درگیر شدیم.
زن جوان نفس عمیقی کشید و افزود: یک ایراد دیگر میثم که خیلی هم ایراد بزرگی بود این که وقتی مشکلی داشت یا مسألهای پیش میآمد مرا امین خود نمیدانست و گوشهای کز میکرد و حرف نمیزد.
او با این سکوت عذاب آور خود اعصابم را بهم میریخت و حالم از این رفتارهایش به هم میخورد.
سمیرا افزود: یکی از این دوستان نارفیق شوهرم هر موقع با من روبه رو میشد نگاه ناپاکی داشت. در این باره به میثم تذکر میدادم که با او ترک مراوده کند. شوهرم فکر میکرد از روی حس حسادت این حرفها را پشت سر دوستش میزنم. او به گفتههایم توجهی نشان نمیداد.
یک روز که تنها بودم زنگ در خانه به صدا درآمد. دوست شوهرم منتظر بود در خانه را باز کنم. میخواست با توسل به زور وارد خانه شود. جیغ و فریاد راه انداختم و از ترس پا به فرار گذاشت.
من که دیگر تحمل چنین شرایطی نداشتم وسایلم را جمع کردم و به خانه پدرم رفتم. بعد هم شکایت کردم. تا الان با او قهر بودهام و جوابش را نمیدادم. ما از کلانتری 25 به مرکز مشاوره معرفی شدهایم. اگر تا اینجا آمدهام فقط و فقط به حرمت احترامی است که برای پدر و مادر شوهرم قائل هستم. آنها انسانهای بزرگ و دوست داشتنی و قابل احترامی هستند.
زن جوان در پایان گفت: وقتی کسی زن میگیرد باید بفهمد که با یک «زن» ازدواج کرده است. یک زن که با یک دنیا احساسات، عواطف و عشق و به امید او پا به خانهاش گذاشته است و... .
نظر شما