از روزی که استاد در بیمارستان بستری شد همه دعا میکردیم حال و احوال ایشان بهبود یابد و خبر سلامتیشان را زودتر بخوانیم اما شب گذشته بر خروجی خبرگزاریها دیدیم آنچه نباید میدیدیم را؛ شاعری که سرشار از زندگی بود و غزلهایش بوی ناب امید میداد و میدیدیم چطور با مرگ دست و پنجه نرم میکند بالاخره زندگی را بوسید و به دیار باقی شتافت؛ آنهم در شبها و روزهایی که همه به سوگ نشستهایم.
سالهای اول خبرنگاری و خاطرهای با استاد
اولین خاطره من از زندهیاد محمدعلی بهمنی بر میگردد به همان اوان ورودم به دنیای خبرنگاری که با ایشان گفتگو کردم. آن زمان خبرنگار سرویس ادب و هنر بودم. یادم هست روزی که شماره او را گرفتم دل در دلم نبود که استاد گوشی را بردارد و به مصاحبه با من، «بله» بگوید و من با شاعر مورد علاقهام گفتگو کنم. سال ۸۳ بود و محمدعلی بهمنی شاعری بود ۶۲ ساله؛ غزلسرایی پخته که غزلهای نابش توسط مردم زمزمه میشد. بهمنی به درخواست گفتگو با من پاسخ مثبت داد. هر خبرنگاری که در سرویس ادبیات مشغول است حتما یک گفتگو و خاطره با استاد دارد. آنجا فهمیدم که شعور ناب شعرش در روح و جسم او هم جاری است. صدای گرم او هنوز که هنوز است در گوشم پابرجاست. تماس که میگرفتیم «نه» نمیآورد و با همان سادگی که در شعرهایش موج میزند و غرلهایش را سر زبانها جاری کرده، با همان متانت و طمامنیه، پاسخ سوالات خبرنگاران را میداد و من چقدر کیف میکردم وقتی با این آدمها به گفتگو مینشستم.
بهمنی در همان گفتگو اول به من گفت: دخترم معلوم است خیلی جوانی. من ۲۳ سال بیشتر نداشتم و گفتم: بله استاد .
پرسید که اشعارش را خواندهام یا نه که من گفتم: بله!
پرسید کدام غزل را بیشتر دوست دارم. من که آن روزها عزادار از دست دادن خواهرم بودم، بیمعطلی گفتم استاد همه مردم شما را با «خرچنگهای مردابی» میشناسند اما این روزها من با غزل «خواهر سلام! با غزلی نیمه آمدم» زندگی می کنم و برایش علت این انس را گفتم. استاد هیچ نگفت بعد از یک مکث شروع کرد به خواندن. او با آن صدای گرمش برای من غزل میخواند و قطرات اشکی که تک به تک روی صورت من میریخت:
«دریا شده است خواهر و من هم برادرش/شاعر تر از همیشه نشستم برابرش
خواهر سلام! با غزلی نیمه آمدم/تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش
میخواهم اعتراف کنم هر غزل که ما/ با هم سرودهایم، جهان کرده از برش
خواهر زمان، زمان برادرکشی است باز/ شاید به گوشها نرسد بیت آخرش
با خود ببر مرا که نپوسد در این سکون/ شعری که دوست داشتی از خود رهاترش .... »
به اینجا که رسید انگار استاد انگار تغییر حال مرا فهمید که گفت: دختر موافقی وارد مصاحبه شویم؟!
این سرآغاز انس بیشتر من شد با اشعار استاد محمدعلی بهمنی؛ شاعری که غزلهایش همیشه ورد زبانم بود و در حالت خوشی و ناخوشی ابیات او مرا از تونلهای تاریک و تنگ غم نجات میداد.
فریدون مشیری او را وارد دنیای شعر کرد
با هر شاعری که گفتگو میکردم یک سوال واحد میپرسیدم که چه شد وارد دنیای شعر شدید؟ در همان گفتگو از محمدعلی بهمنی همین سوال را پرسیدم. پاسخی که به من داد بارها و بارها در گفتگو هایش تکرار کرد. او گفت مرحوم فریدون مشیری در شاعر شدنش نقش ویژهای داشته است.
برادران زندهیاد بهمنی در چاپخانه ای کار می کردند و فریدون مشیری مسئول صفحه ادبی نشریه ای بود که آنجا چاپ می شد. بهمنی، سه ماه تعطیلی تابستان را در آن چاپخانه کار می کرده که همانجا با مشیری آشنا شده است. در آن سن و سال تمام هیجانش این بوده که زودتر از هر کس دیگری نشریه و شعرها و نوشته های مشیری را میخوانده است.
بهمنی نمیدانسته قدرت شاعری در ذات او وجود دارد و فریدون مشیری این استعداد را در او کشف کرده است. مرحوم مشیری برخی نوشتههای او را خوانده و به او گوشزد کرده که میتواند شعر بگوید. بعد هم چند بار از او پرسیده که شعری گفتهای؟
بهمنی که آن زمان پسرکی ۹ ساله بوده، پاسخ داده که هر سعی میکنم، نمیتوانم. مرحوم مشیری، سفارش راهگشایی به او کرده است. مشیری به او یک رمز مهم شاعری را آموخته و گفته به کسی که دوستش داری فکر کن تا بتوانی.
در آن سن محمدعلی بهمنی عاشق مادرش بوده و به این صورت غزلسرای بیهمتای معاصر اولین شعرش را برای مادرش سروده و قدم به وادی بی انتهای شاعری گذاشته است.
سفرهای پهن از شعر
شعر در خانواده بهمنی مثل سفره غذا همیشه پهن بوده است. مادر حافظ و سعدی و مولانا می خوانده و برادرها شاهنامه. گوش او به شنیدن و خواندن شعر عادت داشته است. او در همین خوانش ها و شنیدن ها شعر و وزن را آموخت. در ابتدا رباعی و دوبیتی، بعد شعر نیمایی و ترانه و بعد غزل؛ غزلی که بهمنی آن را تا انتها به دوش کشید و روزبروز آن را نابتر کرد و به این باور که غزلسرا نمیتواند فرزند زمانه خودش باشد، خط بطلان کشید.
به عقیده محمدعلی بهمنی شکل شعری غزل با وزنی که دارد، میتواند راحتتر در حافظهها بنشیند. مهم این است که آیا شاعرش واقعا فرزند روزگار خودش هست یا نه؟
اشعار ابتدایی محمدعلی بهمنی در قالب نیمایی سروده شد. حتی سالها بعد که نامش را به عنوان غزلسرا تثبیت کرد باز هم غزلهایش وامدار سبک و سیاق نیما یوشیج است. آنچنان که خود او میگوید: جسمم غزل است امّا روحم همه نیمایی است/ در آینه تلفیق این چهره تماشایی است
همین تلفیق شعر امروز و دیروز سبکی منحصر به فرد را در غزلهای او پدید آورد؛ میراث حافظ و سعدی حالا به گونهای نو در اختیار مردمان امروز قرار گرفته بود. غزلی ناب سرشار از تازگی و زندگی که مردم روزگار، خود را در آن میدیدند. اشعار و ترانههایش آهنگسازی و خوانده میشد و مردم زمزمهاش میکردند. بهمنی شد شاعری که اشعارش به خانهها راه یافت؛ او شد فرزند زمانه خودش آن هم با غزل.
محمدعلی بهمنی و ناصر عبدالهی
برخی از این غزلهای بهمنی آنچنان با آهنگ و صدا عجین شدهاند که نمیتوان قضاوت کرد این دقیقاً خود شعر است که سبب ماندگاری اثر در ذهن مخاطب شده یا اجرای موسیقیایی آن؛ چون کمال وجه شعری و هماهنگی بالای موسیقی اجازه نمیدهد هیچیک از این دو را شرط کافی موفقیت اثر بدانیم. بیگمان ظرفیت موسیقیایی بالای شعر، همانقدر شرط لازم یکاجرای موسیقیایی خوب است که نبود یکاجرای موسیقیایی خوب میتواند شانس شنیدهشدن اثر را از بین ببرد.
بهمنی غزل_ترانههایی سروده که وجه غالب این ترانهها و غزلها، داشتن درونمایۀ عاشقانه و درعینحال نگاهی انساندوستانه و اجتماعی است او همکاری موفقی با خوانندههای پیش از پس از انقلاب داشته است . بیشتر همکاریهای موفق محمدعلی بهمنی با خوانندۀ فقید معاصر، ناصر عبداللهی، شکل گرفت. زندهیاد بهمنی بارها عنوان کرد که حضور در عرصۀ ترانه را در درجۀ اول مرهون فریدون مشیری و سپس همکاری در آلبوم «عشق است» ناصر عبداللهی است.
معروفترین اشعار زندهیاد بهمنی را که توسط خوانندهها، خوانده شده است، مرور میکنیم.
«مثل روزای بارونی» به خوانندگی زندهیاد ناصر عبداللهی
«یه روز دلم گرفته بود مثل روزای بارونی
از اون هوا ها که خودت حالو هواشو میدونی
اگه بشه با واژه ها حالمو تعریف بکنم
تو هم منو شعر منو با همه حست میخونی
«نقش فرش دل» به خوانندگی علیرضا قربانی
گفتم: «بِدَوم تا تو همه فاصله ها را»
تا زودتر از واقعه گویم گِله ها را
چون آینه پیشِ تو نشستم که ببینی
در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را
«چه آتشها» به خوانندگی همایون شجریان
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدینسان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب...
غزل «خرچنگهای مردابی» به خوانندگی حبیب محبیان
در این زمانه بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم، لحظه لحظه خود را
برای این همه ناباور خیال پرست
به شب نشینی خرچنگ های مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست....
وقتی شعر در حرم امام رضا(ع) بر بهمنی بارید
زندهیاد محمدعلی بهمنی در سن ۶۳ سالگی غزلی برای خورشید هشتم سروده که از زیباترین و نابترین غزلهای رضوی در دوران معاصر است. او در نیمهشب میلاد امامرضا(ع) در زمستان سال ۸۴ این غزل را در صحن انقلاب حرممطهر سروده است. سرودن این غزل با مطلع «شرمندهام که همّت آهو نداشتم/ شصتو سه سال راه به اینسو نداشتم» روایت خواندنی دارد. به گفته محمدعلی بهمنی این غزل در پی یک اتفاق عجیب سروده شده و نقطه عطف زندگی و شعر او بوده چون پس از آنکه بر دل و زبانش جاری شده نگاهش به شعر تغییر کرده است.
ماجرای این شعر آن است که بهمنی در سال ۱۳۸۴ ، برای داوری جشنوارۀ شعر رضوی به مشهد مقدس دعوت شد. او در مصاحبهای که در روزنامه قدس درباره سرودن این غزل منتشر شده است، گفته است: «متأسفانه تا آن سن، هنوز این سعادت را پیدا نکرده بودم که طلبیده شوم. به همین خاطر آن دعوت، برای من دعوت بسیار مهمی بود. برای شرکت در آن جشنواره، داورها را همراه با خانواده دعوت کرده بودند و همسرم خیلی اصرار داشت که به آن سفر برویم، امّا من از آنجا که تا آن سن و سال هنوز سعادت طلبیدهشدن نصیبم نشده بود و خودم را هم مقصر میدانستم، شرمنده بودم و از طرفی به همسرم میگفتم من تا به امروز هیچ شعری برای امام رضا(ع) نگفتهام. حالا چطور بروم به این سفر؟ امّا به هرحال با اصرارهای همسرم تصمیم گرفتیم و روانه این سفر شدیم و در نهایت به نقطهای رسیدم که این غزل، خودش اتفاق افتاد و بر زبان و قلمم جاری شد.
زمانیکه ما به مشهد رسیدیم، شب تولد امام رضا(ع) بود. یک شب سرد زمستانی که خیلی هم شلوغ بود. ما در هتلی نزدیک حرم اقامت کردیم و از دوستان مشهدی پرسیدیم برای رفتن به حرم، چه ساعتی بهتر و خلوتتر است؟ و به ما گفتند ساعت ۳ نیمهشب زمان مناسبی است و خلوتتر است، ما هم ساعت ۳ بامداد از هتل بهسمت حرم حرکت کردیم. وقتی رسیدیم، داخل صحن خلوت بود و من فکر کردم داخل حرم هم همین طور است. همان جا از همسرم جدا شدم و برای آنکه پس از زیارت، همدیگر را گم نکنیم، در همان صحن، زیر یک چراغ برق قرارگذاشتیم که بعد هردو به همانجا برگردیم. امّا وقتی داخل حرم شدم، دیدم خیلی شلوغ است. عدۀ زیادی در حرم ایستاده، یا نشسته بودند و آن قدر شلوغ بود که نمیتوانستم تصوّر کنم که بروم جلو و دستم به ضریح برسد. اصلاً نمیشد در آن شلوغی قدم از قدم برداشت یا جلوتر را دید. وقتی این صحنه را دیدم، خیلی ناراحت شدم. همانجا ایستادم با امام رضا(ع) حرف زدم و از دور درددل کردم و ابراز شرمندگی کردم و با خودم گفتم حقّم است، من که پس از اینهمه سال با دست خالی به اینجا آمدهام، چه توقعی دارم؟ و خداحافظی کردم و برگشتم به زیر همان چراغی که با همسرم قرار گذاشته بودم. همینکه زیر آن چراغ قرارگرفتم، یک دفعه بر زبان آمد که «شرمندهام که همّت آهو نداشتم/ شصتوسه سال راه به اینسو نداشتم» تمامیِ بیتهای آن غزل، همان شب، همانجا اتفاق افتاد. بیتها بیوقفه و پشتسرهم میآمدند، بدون آنکه تلاشی بکنم. بدون آنکه به ردیف و قافیه و وزن و این چیزها فکر کنم. همینطور بیتها خودشان میآمدند. داشتم وضعیّت درونیو روحیام را با صمیمیّت تمام اعتراف میکردم. داشتم صادقانه درددل میکردم و دست خودم نبود. تا به خودم آمدم دیدم غزلی که تا چندساعت پیش از نبودنش و نگفتنش شرمنده بودم، خودش آمده و همینطور خودبهخود بر زبانم جاری شده که «اقرار میکنم که من - این هایوهوی گنگ -/ ها داشتم همیشه ولی هو نداشتم/ جسمی معطر از نفسی گاه داشتم/ روحی به هیچ رایحه خوشبو نداشتم/ فانوس بخت گمشدگان همیشهام/ حتی برای دیدن خود سو نداشتم/ وای به من که با همۀ همزبانیام/ در خانواده نیز دعاگو نداشتم...» همینطور شعر را با خودم زمزمه میکردم و خیلی خوشحال بودم و احساس سبکی میکردم. از طرفی نگران بودم که تا پیش از رسیدن به هتل و کاغذ و قلم، چیزی از غزل از ذهنم پاک بشود و نتوانم بنویسم. کاغذ و قلم هم همراهم نبود. در همین حالوهوا و نگرانیها بودم که دیدم همسرم از دور میآید. از همان فاصله با شتاب، با دست اشاره کردم که سمت من نیاید، برود بهسمت خروجی که من هم بروم و زودتر خودمان را به هتل برسانیم. حس غریبی بود. به حافظهام اعتماد نداشتم که تا رسیدن به کاغذ و قلم بتواند شعر را حفظ کند. همسرم هم متعجب بود که چرا این قدر عجله دارم. در نهایت به هتل رسیدیم و شعر را همانطور که اتفاق افتاده بود، بیکموکاست روی کاغذ آوردم و خیالم راحت شد.»
بهمنی در گفتگوهای مکرر اعتراف کرده است که این مسیر او را به یک باور رسانده است؛ «آنشب برای نخستین بار، در آن صحن و آن فضا و زیر آن چراغ، با عمق وجودم باور کردم که شعر خودش میآید و خودش اتفاق میافتد و خودش، کاتبِ خودش را انتخاب میکند؛ کاتبی را که نزدیکترین حسّ و حالوهوا را به آن داشته باشد.»
آنچه که همه از محمدعلی بهمنی میدانند
محمدعلی بهمنی زاده ۱۳۲۱ دزفول در ۱۹ خرداد ۱۴۰۳ دچار سکته مغزی شد و بعد از چندی با بهبودی وضعیتش از بیمارستان مرخص شد.
شاعر بزرگ بار دیگر، ۳۱ مرداد همان سال در پی سکته مغزی مجدد و خونریزی مغزی شدید بستری شد و تحت عمل جراحی قرار گرفت. او سطح هوشیاری مناسبی نداشت و وضعیتش به وخامت کشید.
غزلسرای معاصر حوالی ساعت ۲۳ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳، در سن ۸۲ سالگی پس از ناموفق بودن عملیات احیای قلب درگذشت.
بهمنی با اشعار نابش جوایز بسیاری را از آن خود کرد.
او برگزیده اولین دوره جشنواره بینالمللی شعر فجر در بخش شعر کلاسیک بود.
در سال ۱۳۷۸ تندیس خورشید مهر بهعنوان برترین غزلسرای ایران را دریافت کرد. در سال ۱۳۸۳ همزمان با برگزاری ششمین کنگرهٔ سراسری شعر و داستان جوان در بندرعباس نکوداشت این شاعر بزرگ برگزار شد.
امروز با اندوه برایش نوشتم. از اولین گفتگویم با غزلسرای بزرگ معاصر، بیست سال میگذرد. در این لحظه به پاس همه لحظات پر از شادی و غمی که با اشعارش سپری کردم برایش نوشتم و این غزل ناب را زمزمه کردم.
« اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است/ دنیا برای از تو سرودن مرا کم است!
اکسیر من! نه این که مرا شعر تازه نیست/ من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال، ولی این کفاف نیست/ در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است.....
نظر شما