حجتالاسلام سجاد کشاورز گرچه به قول خودش «وی در کاشمر و خانوادهای مذهبی دیده به جهان گشود!» اما برای طلبگی باید از سد همین خانواده عبور میکرده!
«شیخ شوخ» داستان جدی زندگیاش را هم با شوخی تعریف میکند و معتقد است اخلاقمداری و گشادهرویی در برخورد با مردم معجزه میکند.
ظرفیتی که آزاد شد
از کودکی اهل مسجد بودم. دوم دبستان برای مسجدیها دعای توسل میخواندم. خانواده هم خیلی مقید بودند. در بچگی اگر شعر بیربط یا آهنگی روی زبانمان میافتاد، مادرم تذکر میداد این زبانی که دارد بیخود میچرخد را به ذکر خدا و قرآن بچرخانید.
روحیه تعامل اجتماعی هم از همان ابتدا پررنگ بود و در مدرسه و بهخصوص اواخر دبستان بیشتر شد؛ عضویت در شورای اجتماعی مدرسه، فعالیت در صبحگاه مدرسه، جشنها و مراسم، نمایشها، سرودها و... .
این روحیه در مقطع راهنمایی به اوج خود رسید. در مدرسه کوچکی بودیم که مدیر به دلیل بیماری همسرش بهندرت به مدرسه میآمد و معاون هم نداشت. اینجا بود که ظرفیتم آزاد شد!
شدم رئیس شورای دانشآموزی مدرسه، مسئول انتظامات مدرسه، مسئول انجمن اسلامی و حتی امام جماعت مدرسه! از 80دانشآموز، 73 نفر را عضو انجمن اسلامی کردم که رقم بیسابقهای میان مدارس بود.
گاهی صبحگاه را هم مدیریت میکردم، برای بچهها صحبت میکردم، انتظامات بچهها را انجام میدادم و در مدیریت مدرسه مشارکت داشتم. بهنوعی در این مدرسه وارد عرصه مدیریت اجتماعی شدم.
روحانیت جذاب
هر روحانی مطرحی که به کاشمر میآمد، زانو به زانو پای منبرش مینشستم و سخنانش را هم حفظ میکردم و همان حرفها را در مدرسه و سر صف صبحگاه برای دانشآموزان میگفتم!
دفتری داشتم که هنوز هم آن را دارم، بعد از چند جلسه اگر میدیدم روحانی باسواد یا منبری خوبی است، امضایش را میگرفتم! خاطرم هست از آقایان قرائتی، دانشمند، پسر مرحوم کافی، امیننیا، ایزدخواه و... امضا گرفته بودم.
گاهی که با پدرم پای سخنرانی بعضی از همین سخنرانهای معروف میرفتیم، پدرم روز بعد لوح فشرده همان سخنرانی را میخرید و آن را در منزل بارها پخش میکرد و گوش میکردیم!
تأثیرگذاری روحانیت بر مردم برایم جذاب بود. میدیدم یک روحانی چقدر میتواند به مردم حس خوب بدهد و روح آنها را زنده کند. روحی که حتی یک انسان بدون دست و پا را سرزنده میکند و برعکس، انسان سالمی که روح مریض و آزردهای دارد، با تلخکامی مواجه شود.
در همین سالها بود که جوش و خروش طلبگی و حرارت رفتن به حوزه علمیه در وجودم ایجاد شده بود. سبک زندگی و سلوک و حتی لباس روحانیت را دوست داشتم؛ ولی با مانع بزرگی روبهرو شدم: مخالفت خانواده!
خاندان بیروحانی!
در کل اجداد و خاندان و فامیل و ذویالحقوقین و... آخوند و طلبه نداشتیم! در کل فامیل ذهنیتی نسبت به روحانیت وجود نداشت.
همین ذهنیت در خانواده ما هم وجود داشت. برایشان آینده زندگی طلبه نامعلوم بود؛ اینکه در نهایت چکاره میشود؟ درآمدش از کجاست؟ چطور میخواهد ازدواج کند و...
جدا از این، پدرم کاسب موفقی بود و آرزو داشت من هم پس از تحصیل دبیرستان یا دانشگاه، کارش را ادامه دهم؛ یعنی تجارت خشکبار.
من هم پسر اول خانواده بودم و با رفتارهایی که داشتم خیلی مورد توجه بودم و هوای من را داشتند. تصورش را نمیکردند قرار است اولین طلبه این خاندان باشم!
پیش از طلبگی هم منبر میرفتم!
80نفر نوجوان برای مراسم دهه آخر صفر با هیئت دانشآموزی حضرت علیاصغر(ع) به مشهد آمده بودیم. یک سخنران دعوت کرده بودند. وسط سخنرانی سؤالاتی پرسید که پاسخ دادم. بعد هم گفت بیا برای بقیه صحبت کن!
من هم هرچه یاد داشتم و از منبرها شنیده بودم با استفاده از شعر، قصه، آیات و روایات تعریف کردم. این قضیه تکرار شد و در آن چند روز روی صندلی مینشستم و برای بچهها سخنرانی میکردم.
چند روز بعد که به حسینیه بزرگی رفته بودیم، پس از سخنرانی و عزاداری، توزیع شام با تأخیر مواجه شد. مسئول هیئت ما پیشنهاد داده بود یکی از دانشآموزان که خوب صحبت میکند در این چند دقیقه، مراسم را پر کند.
قبول کردند و گفتند کنار منبر برای مردم صحبت کن. کنار منبر که رفتم، یک نفر گفت روی منبر بنشین؛ من هم از خدا خواسته، نه پله اول، نه پله دوم، راست رفتم پله بالای منبر نشستم با سوره عصر و بعدش آیه توکل آغاز کرده و شروع کردم درباره توکل صحبت کردن با چاشنی داستان، شعر و طنز و... .
جمعیت که یک نوجوان ریزهمیزه را در قامت یک سخنران و منبری میدیدند، برایشان خیلی جالب بود و کلی پول و هدیه برایم جمع کردند.
برای طلبگی ساخته شده
چند روز بعد که به کاشمر برگشتیم، مسئولان هیئت تماس گرفتند که امشب میخواهند به منزل ما بیایند و ضمن تحویل هدایا به خانواده، استعداد من برای طلبگی را به اطلاع خانواده برسانند و از آنها بخواهند با طلبگی من موافقت کنند. میگفتند برای طلبگی ساخته شدهام.
پدرم که متوجه قصد آنها شده بود، آن شب را تا آخر شب به منزل نیامد! دم در کشیک میکشید که بروند و بعد بیاید. بندگان خدا ساعتها منتظر ماندند و وقتی از آمدن پدر ناامید شدند، جعبه شیرینی و هدایا را گذاشتند و رفتند.
طلبگی یواشکی
یواشکی ثبتنام کردم، یواشکی آزمون و یواشکی مصاحبه دادم!
روزی که از مدرسه علمیه کاشمر با منزل تماس گرفتند که فرزند شما قبول شده و برای جلسه توجیهی دعوتشان کردند، خانوادهام تازه متوجه شدند. پدرم مثل ببر مازندران در برابر طعمه کوچکش ایستاد و توضیح خواست!
گفتم من راهم را تشخیص دادم و انتخابم حوزه علمیه است. بینمان بحثی درگرفت و در نهایت گفت اگر اصرار کنی از ارث محرومت میکنم!
سریع پیش خودم حسابکتاب کردم که ببینم چند نفریم و اصلاً چقدر قرار است برسد و ارزشش را دارد یا نه! ولی از نارضایتی و عاق والدین میترسیدم و نمیخواستم دچارش شوم.
برای چارهجویی به دفتر امام جمعه رفتم و ماجرا را گفتم. ایشان ابتدا چند سؤال کرد که ببیند توی باغ هستم یا بیرون باغ یا شاید هم لب دیوار باغ! وقتی دید هدف و انگیزه دارم، گفت راهت را ادامه بده، با دو شرط: یکی اینکه ارتباطت را با امام زمان(عج) محکم کنی و دیگری اینکه در هر حالتی حرمت پدر و مادر را حفظ کنی و دست و پایشان را ببوسی.
بوسه بر دست و پای پدر و مادر
از روز اولی که به حوزه رفتم خانوادهام با من همراهی نکردند و تا سه ماه هم اعتنایی به من نمیکردند. طلبگی را با سختی بسیار زیادی آغاز کردم؛ هیچ پول و کمکهزینهای برای تحصیل نداشتم. برای تهیه غذا و لباس معمول هم با تنگنا مواجه بودم و حتی کتابهای درسیام را نمیتوانستم بخرم. با خودشان میگفتند دوری و طرد شدن از خانواده برای یک نوجوان سیزدهساله آنقدر سخت است که تصمیمش را عوض میکند!
اما من به حرف امام جمعه عمل کردم. شرط اول یعنی رابطه با امام زمان(عج) را که روسیاهم، اما شرط دوم را تا امروز رعایت کردم و در هر حالتی و هر رابطهای که بینمان حاکم بود، از بوسیدن دست و پای پدر و مادرم غفلت نکردم و به این کار افتخار میکنم.
نصف کاشمر را میخریدم!
مخالفت خانواده بهتدریج با آثاری که در رفتار من میدیدند کاهش مییافت، ولی آخرش هم به صفر نرسید! الان هم پدرم گاهی آهی میکشد که با این روحیه اجتماعی که داری اگر کاسب میشدی نصف کاشمر را میخریدی!
ولی معتقدم مسیری که انتخاب کردم مسیر مقدسی است و با وجود سختیهای زیادی که کشیدم و در نوجوانی از خانواده طرد شدم، تا حالا یک لحظه هم پشیمان نشدهام.
بحمدالله ارتباط خوبی با خانواده و فامیل برقرار کردم و ذهنیتشان تغییر کرده، تا جایی که الان از آن خاندان بدون طلبه، چند نفر خانم و آقا طلبه شدهاند!
از عمامه رنگی تا تبلیغ در روستا
علاقهای که به سبک زندگی طلبگی داشتم در دوران تحصیل در مدرسه علمیه هیچگاه فروکش نکرد. در همان سال اول طلبگی پارچههای تکهتکه و رنگبهرنگ اضافی را با منگنه به هم دوخته بودم و برای خودم عمامهای درست کرده بودم شبیه عمامه معاویه در شام!
در سالهای ابتدای طلبگی هم مشارکت فعالی در برنامههای مدرسه علمیه داشتم. مثلاً طلبهها بین دو نماز به نوبت بیان احکام و سخنرانی داشتند. اما من هر روز خودم را آماده میکردم و خداخدا میکردم طلبهای نباشد یا آمادگی نداشته باشد تا من جایش را بگیرم و برای طلبهها صحبت کنم.
اولین منبر تبلیغی و رسمی و ملبس به لباس روحانیت را در 16سالگی انجام دادم؛ یعنی سال سوم طلبگی. به سازمان تبلیغات رفتم و امتحانات لازم را دادم و حکم تبلیغی گرفتم برای دهه محرم در یک روستا. منبر محرم آن سال همانا و ماندگار شدن در روستا به عنوان امام جماعت، همان. فاصله روستا تا مدرسه علمیه 10کیلومتر بود و هر روز غروب خودم را در سرما و گرما با هر وسیلهای به روستا میرساندم و بعد از نماز و منبر هم باید به مدرسه برمیگشتم تا به مباحثه و مطالعه خودم برسم.
از آن روز تبلیغ را رها نکردم و در طول سال و به مناسبتهای مختلف در روستاها و شهرهای مختلف به تبلیغ میرفتم.
قالب خوشمزه تبلیغ
روحیه شوخ و فیزیک چهره و صدایی که داشتم از همان ابتدا در هر جمعی اقتضای طنز داشت. استادی داشتم که میگفت تو سناریو طنز لازم نداری، با همین چهره و چشمها که حرف میزنی خودش طنز است!
الگوهایی که در میان منبریها و سخنرانان داشتم هم از همین قالب خوشمزه استفاده میکردند و موجب شد طنز بیشتر در وجودم نهادینه شود.
البته ترمز طنز باید دست خودت باشد! چون من دهه محرم هم منبر میروم و روضه هم میخوانم. هم سخنران و مجری برنامههای طنز هستم، هم برنامههای جدی و یادواره شهدا و... .
اتفاقاً گریاندن خیلی آسانتر از خنداندن است! طرف به همین پراید 300 میلیونی فکر کند گریهاش میگیرد!
خود خدا هم میخنداند!
طنز را یک ابزار و قالب برای انتقال محتوای دینی به مردم میدانم و سعی میکنم محتوامحور باشم. گرچه صرف ایجاد خنده حلال هم موضوعیت دارد؛ چه پیامی منتقل بشود یا نشود.
خدا که مخالف خنده نیست، خودش در قرآن میفرماید: «و أنه هو اضحک و ابکی»؛ خود خدا هم میخنداند و هم میگریاند.
من اگر قرار بود چیزی به اصول و فروع دین اضافه کنم، نشاط را اضافه میکردم، چون چیز لازمی برای زندگی است. در روایت هم داریم برترین اعمال پس از فرائض، ادخال سرور در قلوب مؤمنان است.
البته مرز باریکی میان لودگی و طنز است. خنداندن مردم به هر وسیله و هر بهانهای درست نیست.
أنت شیخ شوخ!
«شیخ شوخ» اسمی بود که مردم روی من گذاشتند، چیزی نبود که خودم انتخاب کنم؛ یعنی در اثر کثرت استعمال مردم به این عنوان مشهور شدم.
بهتازگی که در اربعین به عراق رفتم، دیدم آنجا هم بعضی عراقیها با این کاراکتر ارتباط گرفتهاند. یکی از عراقیها به من که رسید گفت «أنت شیخ شوخ!» چون فکر کردم دارند دستم میاندازند، خودم را به آن راه زدم. دیدم گوشیاش را درآورد و صفحه من را نشان داد که دنبال میکرد و کلیپها را دیده بود! البته قدری هم فارسی میفهمید.
معجزه خنده
در مراسم دانشجویی گاهی تا چند هزار دانشجو حضور داشتند که بعضیهایشان چشم دیدن یک روحانی را ندارند؛ چه برسد به اینکه پای صحبتش بنشینند! اما زمان بیستدقیقهای برنامهام تا یک ساعت و 40دقیقه به درازا میانجامید! هم احکام گفتم، هم تفسیر، هم تبیین انقلاب و...؛ ولی در قالب جذابی که طنز پیوستهای در آن جریان داشت.
در مدرسهای با همین قالب برای دانشآموزان یک کلاس صحبت کردم که از 30 نفر دانشآموز، 12نفرشان جذب حوزه شدند.
یا در ایام فتنه اخیر به دبیرستان دخترانهای دعوت شدم که خیلیهایشان وضعیت خوبی از نظر پوشش نداشتند و دربرابر روحانیت و اسلام موضع داشتند. اما ارتباط ما با مدرسه تداوم پیدا کرد و فضا عوض شد و حتی تعدادی از آنها جذب حوزه علمیه خواهران شدند.
گاهی بعضی افراد فقط پای صحبت ما میآیند که نخندند! یا میآیند که مجلس یا سخنران را خراب کنند! ابتدا با یک ذهنیت بسته و منفی میآیند، اما خیلی وقتها با ما همراه میشوند و دیدشان به روحانیت تغییر میکند.
کلیپ معلی
اولین کلیپ طنز من که خیلی مشهور شد، کلیپ حضور در برنامه معلی بود. قطعهای که به 40میلیون بازدید رسید. همه میهمانان درنهایت در 6-5دقیقه برنامه اجرا میکردند، ولی آن برنامه به 17دقیقه رسید و حتی حواشی حضور هم پخش شد که طولانیترین برنامه معلی بود.
آقایی از لرستان تماس گرفت و گفت با مشاهده این کلیپ در گروه خانوادگی ما، نگاه یک ایل و قبیله به روحانیت تلطیف شده است. بعد هم دعوتمان کرد و سال گذشته به منزلش رفتیم و خانوادگی به استقبالمان آمدند.
غزلی در گود جوجیتسو!
در جمع شعرا و پاتوقهای شعر مشهد حاضر میشوم و دستی بر آتش شعر هم دارم. غزلهای عاشقانه هم میگویم که موجب تعجب شعرای سانتالمانتال میشود!
گود زورخانه هم میروم و هر روز با حکمتی از امیرالمؤمنین(ع) و تفسیر آن در خدمت ورزشکاران هستم. در ورزشهای رزمی بهویژه جوجیتسو فعالیت دارم و مسئول کمیته فرهنگی این ورزش در استان هستم.
اینها علایق شخصی من است و پیش از طلبگی هم فعالیت داشتم؛ اما حضور یک طلبه و روحانی در این عرصهها علاوه بر پاسخگویی به علایقش، حضوری فرهنگی و تأثیرگذار خواهد بود. گاهی صرف حضور، مؤثر است و نیازی به هیچ سخنی هم نیست.
فکر میکردیم کم دارید!
حدود هفت سال است امام جماعت مسجد سبحان در وکیلآباد67 هستم. سعی کردم با نشاط ظاهری، کلامی و رفتاری، ارتباط خوبی با مردم و بهویژه جوانان و نوجوانان داشته باشم.
صبحها که مسیر منزل تا قطارشهری را هر روز پیاده میرفتم، بین راه به دانشآموزانی برخورد میکردم که خوابآلود و اخمالو به مدرسه میرفتند. من به همه اینها سلام میکردم. اوایل جواب نمیدادند، ولی بعد از چند روز جواب دادند و کمکم رفیق شدیم، گروهی ایجاد کردیم و تفریح میرفتیم و...!
میگفتند اولش فکر میکردیم شما «کم دارید» که سر صبح با خنده به همه سلام میکنید.
اخلاقمداری و برخورد خوب و روی گشاده با چاشنی مقداری هنرمندی، میتواند بسیاری از قلبها را به حق و حقیقت مایل کند. چون حقیقت مطابق با فطرت انسانهاست و گاهی فقط یک اتصال لازم است تا انسانها در مسیر حقیقت قرار بگیرند.
خبرنگار: محمد ولیانپور
نظر شما