تحولات منطقه

روزگار می‌توانست این گونه پیش برود که زهرا میری در یکی از بانک‌ها استخدام شود اما نشد و سر از دنیای صنایع دستی درآورد. وقتی برای استخدام در بانک اقدام کرده بود نذرش این بود که در تهیه جهیزیه برای پنج دختر خانم کمک کند.

درباره زهرا میری و کار بزرگ او برای صنایع دستی و کارآفرینی/ خدا را شکر کارمند نشدم
زمان مطالعه: ۱۴ دقیقه

روزگار می‌توانست این گونه پیش برود که زهرا میری در یکی از بانک‌ها استخدام شود اما نشد و سر از دنیای صنایع دستی درآورد. وقتی برای استخدام در بانک اقدام کرده بود نذرش این بود که در تهیه جهیزیه برای پنج دختر خانم کمک کند.

آن اتفاق نیفتاد اما به جای آن به راهی رفت که حالا ۲۰۰نفر به خاطر آن اتفاق خوب مشغول به کار شده‌اند و به بیش از هزار نفر هم هنر خامه‌دوزی را آموزش دادند اتفاقی که سبب شده شهر ادیمی نیمروز سیستان به عنوان شهر خامه‌دوزی به ثبت ملی برسد.کار میری از این نظر ارزشمند است که او می‌گوید من نه منتظر خیّر می‌مانم و نه منتظر نهادهای دولتی.
عاشق درس خواندن بودم

درباره زهرا میری و کار بزرگ او برای صنایع دستی و کارآفرینی/ خدا را شکر کارمند نشدم


من در شهرستان زهک و در خانواده‌ای هفت نفره به دنیا آمدم که خوشبختانه همه‌ آن‌ها تحصیل کرده‌اند. پدرم که سال گذشته از دنیا رفت کارمند منابع طبیعی بود و به تربیت فرزندانش اهمیت بسیاری می‌داد. به خصوص از این نظر که لقمه حرام وارد خانه ما نشود. مادر بنده هم خانه‌دار بودند و من فرزند پنجم خانواده هستم. دوره‌های ابتدایی و راهنمایی را در زهک درس خواندم و چون خانواده فرهنگی بودیم خوشبختانه از جهت هوش و استعداد مشکلی نداشتم و در مدرسه بارها و بارها تشویق شدم و جایزه گرفتم یعنی وقت جایزه دادن نخستین دختری که او را صدا می‌زدند من بودم و اگر امروز تا حدی در کارم موفق شده‌ام برایم تازگی ندارد و اگر موفق نمی‌شدم برایم عجیب بود. یادم است در کودکی برخی از معلم‌ها تعدادی از دانش‌آموزان را که از لحاظ درسی دچار مشکل بودند به خانه ما می‌فرستادند تا من درس‌ها را با آن‌ها کار کنم این اتفاق چیزی بود که از ابتدایی تا دبیرستان ادامه داشت. اصولاً درس خواندن برای من چیز سختی نبود و به راحتی هم می‌توانستم آن را به دیگران یاد بدهم. 
برای دوره دبیرستان من به زابل رفتم و در دبیرستان دانشگاه که یک دبیرستان بسیار خوب بود و بعضی از استادان آن پروازی بودند مشغول تحصیل شدم. در آن دبیرستان درس از ساعت ۷ یا ۸ صبح شروع می‌شد و تا ۸ شب ادامه پیدا می‌کرد. دبیرستان ما به گونه‌ای بود که حتی پنجشنبه و جمعه هم تعطیلی نداشتیم چون بعضی از معلم‌ها و استادانی که برای تدریس به دبیرستان می‌آمدند پروازی بودند و بعضی از پروازها پنجشنبه و جمعه انجام می‌شد. حتی تعطیلات رسمی که دیگر مدارس تعطیل بودند ما تعطیل نمی‌شدیم مگر اینکه استادی پروازش انجام نمی‌شد. دبیرستان ما از آن جمله دبیرستان‌هایی بود که فوق‌العاده سختگیر بودند جوری که ما خط به خط کتاب‌های درسی خودمان را حفظ می‌کردیم و حتی فراتر از کتاب‌های درسی با ما کار می‌کردند. دو سه ماه پیش از اینکه من کنکور بدهم مادرم از روی نردبان افتاد و نخاع او آسیب دید. این مشکل پیش آمده برای مادرم موجب شد روحیه من به هم بریزد. وضعیت طوری بود که در آن مقطع من کنار مادرم بودم و از او مراقبت می‌کردم و یادم است بعضی از شب‌ها با اشک ریختن می‌خوابیدم. تا پیش از آن اتفاق من دوست داشتم پزشکی بخوانم و اصلاً به چیزی غیر از پزشکی فکر نمی‌کردم اما بر اثر آن اتفاق، رتبه کنکور من ۱۰ هزار شد و قاعدتاً ‌نتوانستم وارد رشته پزشکی بشوم. در آن مقطع برادرم بدون اینکه به من چیزی بگوید برایم انتخاب رشته کرد و نخستین رشته‌ای که برایم انتخاب کرده بود اقتصاد بازرگانی بود. من برای ادامه تحصیل به دانشگاه سیستان و بلوچستان در زاهدان رفتم اما پس از اینکه لیسانس اولم را گرفتم در همان رشته اقتصاد گرایشم را عوض کردم و این بار گرایش کشاورزی خواندم. در آن مقطع من دنبال این بودم که دست‌کم در بانک استخدام شوم اما آن اتفاق هم به دلایلی نیفتاد.

من کارمند نشدم

خلاصه من کارمند نشدم و خانه‌دار بودم. وقتی خدا اولین فرزندم را به من داد و یک ساله شد، دوست داشتم برایش لباس بدوزم و البته آدمی هم نبودم که بتوانم در خانه بنشینم برای همین تصمیم گرفتم در کلاس‌هایی که اداره فنی و حرفه‌ای شهرستان زهک برگزار می‌کرد شرکت کنم. نخستین کلاسی که شرکت کردم کلاس خیاطی بود. در کنار کار خیاطی کلیپ‌های آموزش سوزن‌دوزی، گلدوزی و آینه‌دوزی را هم نگاه می‌کردم. یادم است در آن دوران یکی از دوستانم سوزن‌دوزی‌ می‌کرد و سفارش می‌گرفت. یک روز وقتی کارهای دوستم را دیدم با خودم فکر کردم کارهای او می‌تواند هم از نظر رنگ‌بندی و هم اجرا خیلی تمیزتر و هنرمندانه‌تر باشد برای همین از دوستم خواستم من هم به او کمک کنم و او هم پذیرفت. در مدت نیم ساعت دوخت‌ها را یاد گرفتم و البته پس از آن، مدت زیادی و با وسواس در خانه به تمرین آن‌ها پرداختم.

آن روزها همسر من مدیر میراث فرهنگی نیمروز شد برای همین ما به نیمروز منتقل شدیم. با همسرم که صحبت می‌کردم از این می‌گفت که اینجا نه اثر باستانی دارد و نه صنایع دستی فعالی. در عین حال ایشان می‌گفت من دوست دارم اینجا را شهر ملی خامه‌دوزی بکنم چون خامه‌دوزی و سیاه‌دوزی رشته‌هایی هستند که مختص سیستان هستند. جواب من این بود که شما در حال حاضر چیزی ندارید و نمی‌شود فقط با حرف به این خواسته رسید. این حرف‌ها میان من و همسرم رد و بدل شده بود تا روزی که همسرم از کارگاهی که خانم‌ها در آن مشغول بودند لباس‌هایی را ‌آورد که ما و دوست و آشناها ببینیم و از آن‌ها خرید کنیم. نخستین باری که من آن لباس‌ها را دیدم گفتم این لباس‌های محلی خیلی قشنگ است اما چرا از دوخت‌های محلی و دوخت سیستانی در آن‌ها استفاده نشده است؟ و چرا از نوارهای بازاری استفاده می‌کنند؟ همسرم از من خواست به خانم‌های کارگاه دوخت‌های سیستانی روی لباس‌های محلی را آموزش بدهم و به این شکل کار من در آن کارگاه شروع شد. من به عنوان شغل به آن‌ها کمک نکردم فقط خواستم به آن‌ها کمکی کرده باشم. شاید بشود گفت در آن شروع نگاه من از روی تعصب و دلسوزی بود که چرا دوخت‌های سیستانی نباید معرفی شوند؟ من که زندگی‌ام را برای درس گذاشته بودم در آن زمان وارد شدن به عرصه صنایع دستی برایم کار بزرگ و ایده‌آلی نبود چون همان طور که گفتم خانواده ما همه تحصیلکرده در حد دکتر و مهندس بودند و برای من شاید به نوعی افت داشت که وارد این کار بشوم. البته این نگاه آن روزم بود نه نگاه امروزم. خلاصه کار را شروع کردم و حین آموزش از اینکه خانم‌ها یاد می‌گرفتند و کارشان روز به روز بهتر می‌شد من هم تشویق می‌شدم که کارم را جدی‌تر بگیرم.

همه چیز از نیمروز شروع شد

درباره زهرا میری و کار بزرگ او برای صنایع دستی و کارآفرینی/ خدا را شکر کارمند نشدم


خلاصه من کارمند نشدم و خانه‌دار بودم. وقتی خدا اولین فرزندم  را به من داد و یک ساله شد، دوست داشتم برایش لباس بدوزم و البته آدمی هم نبودم که بتوانم در خانه بنشینم برای همین تصمیم گرفتم در کلاس‌هایی که اداره فنی و حرفه‌ای شهرستان زهک برگزار می‌کرد شرکت کنم. نخستین کلاسی که شرکت کردم کلاس خیاطی بود. در کنار کار خیاطی کلیپ‌های آموزش سوزن‌دوزی، گلدوزی و آینه‌دوزی را هم نگاه می‌کردم. یادم است در آن دوران یکی از دوستانم سوزن‌دوزی‌ می‌کرد و سفارش می‌گرفت. یک روز وقتی کارهای دوستم را دیدم با خودم فکر کردم کارهای او می‌تواند هم از نظر رنگ‌بندی و هم اجرا خیلی تمیزتر و هنرمندانه‌تر باشد برای همین از دوستم خواستم من هم به او کمک کنم و او هم پذیرفت.
 در مدت نیم ساعت دوخت‌ها را یاد گرفتم و البته پس از آن، مدت زیادی و با وسواس در خانه به تمرین آن‌ها پرداختم.آن روزها همسر من مدیر میراث فرهنگی نیمروز شد برای همین ما به نیمروز منتقل شدیم. با همسرم که صحبت می‌کردم از این می‌گفت که اینجا نه اثر باستانی دارد و نه صنایع دستی فعالی. در عین حال ایشان می‌گفت من دوست دارم اینجا را شهر ملی خامه‌دوزی بکنم چون خامه‌دوزی و سیاه‌دوزی رشته‌هایی هستند که مختص سیستان هستند. جواب من این بود که شما در حال حاضر چیزی ندارید و نمی‌شود فقط با حرف به این خواسته رسید. 
این حرف‌ها میان من و همسرم رد و بدل شده بود تا روزی که همسرم از کارگاهی که خانم‌ها در آن مشغول بودند لباس‌هایی را ‌آورد که ما و دوست و آشناها ببینیم و از آن‌ها خرید کنیم. نخستین باری که من آن لباس‌ها را دیدم گفتم این لباس‌های محلی خیلی قشنگ است اما چرا از دوخت‌های محلی و دوخت سیستانی در آن‌ها استفاده نشده است؟ و چرا از نوارهای ماشینی بازاری استفاده می‌کنند؟ همسرم از من خواست به خانم‌های کارگاه دوخت‌های سیستانی روی لباس‌های محلی را آموزش بدهم و به این شکل کار من در آن کارگاه شروع شد. من به عنوان شغل به آن‌ها کمک نکردم فقط خواستم به آن‌ها کمکی کرده باشم. شاید بشود گفت در آن شروع نگاه من از روی تعصب و دلسوزی بود که چرا دوخت‌های سیستانی نباید معرفی شوند؟ من که زندگی‌ام را برای درس گذاشته بودم در آن زمان وارد شدن به عرصه صنایع دستی برایم کار بزرگ و ایده‌آلی نبود چون همان طور که گفتم خانواده ما همه تحصیلکرده در حد دکتر و مهندس بودند و برای من شاید به نوعی افت داشت که وارد این کار بشوم. البته این نگاه آن روزم بود نه نگاه امروزم. خلاصه کار را شروع کردم و حین آموزش از اینکه خانم‌ها یاد می‌گرفتند و کارشان روز به روز بهتر می‌شد من هم تشویق می‌شدم که کارم را جدی‌تر بگیرم. 
روستا به روستا برای آموزش

درباره زهرا میری و کار بزرگ او برای صنایع دستی و کارآفرینی/ خدا را شکر کارمند نشدم


سال ۱۳۹۴ بود که دوباره همسرم پیشنهاد داد در شهرستان کار خامه‌دوزی را پررنگ کنیم. برای این کار همسرم یک نفر را از شهر دیگری آورد اما ایشان آنچنان که من دل به کار داده بودم پیگیر کار نبود. من عاشقانه وارد این کار شده بودم اما برای ایشان بحث مالی هم مطرح بود و البته حق داشت چون باید مسافت زیادی را می‌آمد. ما از آن بنده خدا حمایت کردیم تا بتواند کار را به سرانجام برساند اما ایشان هر روز بهانه‌ای می‌آورد تا آنجا که ما از ایشان ناامید شدیم برای همین من به خانم‌ها گفتم هر کدام از شما که این هنر را یاد می‌گیرید باید سریع آن را به خانواده خودتان یاد بدهید. قرار بود مسئولان برای بازدید بیایند ولی ما به آن چیزی که می‌خواستیم نرسیده بودیم. تعداد آدم‌هایی که یاد گرفته بودند زیاد بود اما کارشان چیزی نبود که من دنبال آن بودم.خودم دست به کار شدم و طرح‌هایی به خانم‌ها دادم که آن‌ها را اجرا کنند و از طرفی برای اینکه همه به راحتی به کارها دسترسی داشته باشند و خامه‌دوزی شهرستان را به دیگران معرفی کنیم، صفحه‌ای در اینستاگرام راه انداختم. چرخ کارگاه راه افتاده بود و ما کارهایی تولید می‌کردیم که حتی برای خود سیستانی‌ها که این هنر میان آن‌ها تقریباً منسوخ شده بود کار جالبی بود و تازگی داشت. از طریق فضای مجازی هم بازخوردهای بسیار خوبی به من می‌رسید و همین سبب قوت قلب من شده بود که کار را جدی‌تر ادامه دهم.
در آن مقطع کارها که فروش می‌رفت من تعداد خانم‌ها را بیشتر می‌کردم و به آدم‌های بیشتری آموزش می‌دادم. سعی می‌کردم دستمزد خوبی به خانم‌ها بدهم و خودم روی طراحی‌ها کار می‌کردم که طراحی‌های بازارپسندی باشد. همین نکات موجب شد خانم‌ها من را به دیگران معرفی کنند و خانم‌های بیشتری به حرکتی که شروع کرده بودم بپیوندند. پس از مدتی سرگروه‌هایی از کسانی که می‌دانستم کارشان خوب است در مناطق مختلف انتخاب کردم تا آن‌ها با خانم‌ها در روستاها ارتباط داشته باشند. یعنی اگر یک خانم در یک روستا سرگروه من می‌شد وظیفه‌اش این بود که در روستاهای اطراف هم پیگیر بحث خامه‌دوزی باشد. خلاصه ما کارگاه و فروشگاه زدیم و مسیری که من از سال ۱۳۹۴ شروع کردم توانست در سال ۱۳۹۹ به نتیجه‌ برسد و شهر ادیمی نیمروز به عنوان شهر خامه‌دوزی به ثبت ملی برسد. یادم است در سال‌های اولی که کار را شروع کرده بودم خودم باید روستا به روستا می‌رفتم تا به خانم‌ها آموزش بدهم اما در حال حاضر بخشی از این کار را بر عهده سرگروه‌ها گذاشتم. خدا را شاکرم که در این سال‌ها غیر از ۲۰۰ نفری که در حال حاضر مشغول به کار هستند و در این کار مانده‌اند به بیش از هزار نفر آموزش دادم و چند هزار کار دست تولید شده است. خدا را شکر می‌کنم با سفارش‌های کلی که از تهران یا شهرها و نهادها می‌گیرم در همه‌ سال خانم‌ها مشغول تولید هستند. خوشحالم هموطنانی در روستاهای زهک، هیرمند، هامون، روستایی در بلوچستان و... به این کار مشغول هستند.
یک سفارش ۴ هزار تایی
دو ماه پیش ۴هزار کار به من سفارش داده شد. آن‌هایی که کار صنایع دستی انجام می‌دهند می‌دانند تولید ۴هزار کار چیز ساده‌ای نیست و شاید خیلی‌ها اگر هم به آن‌ها چنین سفارشی داده بشود آن را نپذیرند. وقتی که این سفارش به بنده داده شد ما سه نفر بودیم که این کار را بلد بودیم و نیاز بود در آن فرصتی که به ما داده شده کار را به سرانجام برسانیم. شروع کردیم به آموزش دادن بقیه خانم‌ها و در هر ساعت ۱۰ نفر را آموزش دادیم تا کار را شروع کنیم. من از ۸ صبح تا ۸ شب یکسره آموزش دادم تا خانم‌ها برای شروع کار آماده شوند و ۲۰۰ خانمی که با آن‌ها در ارتباط هستم آموزش دیدند. مدیر کارگاه به یکی دیگر از خانم‌ها گفته بود به نظرت می‌توانیم ۴ هزار سفارشی را که خانم میری گرفته است آماده کنیم و آن خانم جواب داده بود که نه! چون دوختی که باید انجام بشود دوخت بسیار سختی است و بعید می‌دانم بچه‌ها بتوانند آن را انجام بدهند اما ما توانستیم و از پس کار برآمدیم. 
زمانی که به دنبال استخدام در بانک‌ها بودم نذر کرده بودم که اگر قبول بشوم به پنج دختر خانم برای تهیه جهیزیه کمک کنم. آن اتفاق نیفتاد اما امروز خوشحالم به جای آن پنج نفر ۲۰۰ شاگرد دارم و امروز خود آن‌ها از هنرمندان بسیار خوب حوزه صنایع دستی کشورمان هستند که وضعیت زندگی آن‌ها بهتر شده است. فکر می‌کنم حتماً خدا بهتر از آن موقعیت را برایم می‌خواست که همین موقعیت است. من به این رسیده‌ام که انسان باید صبر داشته باشد اگر برای او سختی پیش می‌آید بداند حتماً پس از آن آسانی هم خواهد بود. معتقدم نه باید در سختی‌ها خود را باخت و غمگین شد و نه به موقعیت خوبی که پیش می‌آید مغرور شد. خدا را شکر می‌کنم کارمند نشده‌ام چون الان که فکر می‌کنم من اصلاً آدم کارمندی نیستم. دوست ندارم هر روز یک کار تکراری را انجام بدهم در حالی که الان برای من روزها هر کدام می‌تواند اجرای چند ایده و فکر نو باشد. 
جاهایی خدا دستم را گرفته است که نشستم و گریه کردم و گفتم این خواست خودت بوده که این مسیر را طی کنم. در این سال‌ها به این نتیجه رسیدم که هر دستی را که بگیرم خدا صدها در را برایم باز می‌کند. خودم فکر می‌کنم چگونه من می‌توانم برای بنده خدا خوب باشم و دستی را بگیرم اما خدا دست من را نگیرد و بد من را بخواهد و همین همیشه موجب دلگرمی‌ام بوده است. 
این البته یک روی سکه است، روی دیگر سکه این است که بعضی‌ها برایم در این مسیر حاشیه‌های فراوانی درست کردند. بعضی‌ها می‌گفتند این موفقیت‌ها به خاطر همسرش است که رئیس میراث است اما همسر من نه بازاریاب بود نه طراح. او مدیر جزئی در شهرستان بود. آن قدر حرف شنیدم که به همسرم گفتم کاش شما استعفا بدهی و کنار من باشی آن هم در بخش کمک به درس و تحصیل بچه‌ها و سرانجام همسرم استعفا داد و خدا را شکر می‌کنم حالا به جایی رسیدم که همه فکر و ذکرم صادرات این کارهای بسیار زیبا و اصیل است.
من در همه این سال‌ها نگاهم به مسئولان نبوده است و همیشه این طور نگاه کردم که کار ما یک کار آزاد است و آن قدر باید روی طراحی و رنگ‌بندی کارم و دیگر مسائلش فکر کنم که کار شاخصی تولید کنم تا بتوانم آن را راحت بفروشم.
 آرزوی من این است آبادی به این منطقه برگردد

درباره زهرا میری و کار بزرگ او برای صنایع دستی و کارآفرینی/ خدا را شکر کارمند نشدم


آرزوی من این است که آب دوباره به منطقه سیستان بیاید و آبادی به این منطقه برگردد به خصوص منطقه نیمروز که از نبود آب بیشترین آسیب را دیده است. دلم می‌خواهد مسئولانی روی کار بیایند که دلسوز این مردم باشند و بدانند درد آن‌ها چیست. وقتی می‌بینم یک نفر سر ماندن در یک پست این همه تلاش می‌کند، با خودم فکر می‌کنم در این چند سال آیا به گونه‌ای عمل کرده که باز هم باید بماند یا خیر؟ دلم می‌خواهد در منطقه سیستان و بلوچستان که قطب سوزن‌دوزی کشور است، هر خانواده‌ای که در این حوزه کار می‌کند به آنچه می‌خواهد برسد. خوزستان اگر چاه نفت دارد ما هم چیزی به اسم سوزن‌دوزی داریم که تمام‌شدنی هم نیست و از هر خانه این استان می‌شود آثار فاخر سوزن‌دوزی به خارج صادر کرد. دلم می‌خواهد آن قدر به بحث صادرات پرداخته شود که دنیا بداند ما چه گنجینه‌ای در سیستان و بلوچستان داریم. حیف است هم‌استانی‌های من این استعدادها را با خودشان زیر خاک ببرند وقتی که می‌شود از آن پول درآورد و این هنر را ماندگار کرد. دلم می‌خواهد تک‌تک دختران هم‌استانی‌ام به عنوان یک توانایی و هنر و منبع کسب درآمد این هنر را یاد بگیرند.

منبع: روزنامه قدس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.