قدیمترها که بچه بودم، خودم را در قامتهای مختلفی تصور میکردم. یک روز بعد از کلاس علوم تصمیم میگرفتم فضانورد شوم و روزی دیگر دلم میخواست مثل معلمها تدریس کنم. یک روز از رنگ لباس پاکبانها خوشم میآمد و روزی دیگر سودای زدن بزرگترین اسباببازی فروشی شهر را در سر داشتم.
بعد از نوجوانی اما دلم خواست شغل خودم را داشته باشم. دلم میخواست خلق کنم. در آشپزی، طعمهای جدید. در خیاطی، مدلهای تازه و در مجسمهسازی، چهرههایی با حالتهای غیرمعمول. بعد عاشق ماشینها شدم. دلم میخواست نمایشگاه ماشین داشته باشم و هر روز از نگاه کردن به آنها کیف کنم. بعدترها با تمام شدن کارشناسی، سودای تدریس در دانشگاه به سرم زد. دلم خواست ارشد بخوانم. ترقی کنم. استاد صدایم کنند و دانشجو تربیت کنم و تحویل جامعه دهم. حالا اما شبیه هیچ یک از تصوراتم نشدم!
نشستهام میان جوانی و هرکار میکنم نمیتوانم حواسم را متمرکز خودم کنم. نمیتوانم دیگران را نبینم. نمیدانم چه شد و از کی این خوره به جانم افتاد که انگار از همه عقب افتادهام. انگار توی یک مسابقه دو ماراتن گیر کردهام و نه اینکه نتوانم مثل دیگران بدوم، نه! فقط نمیدانم چرا باید بدوم و اصلا چرا باید در این مسابقه باشم؟ یادم هست یک مدت اشتیاق ساز زدن در وجودم جریان پیدا کرد. نه اینکه اشتیاقم از خواستن باشد یا واقعا از ساز زدن لذت ببرم و دلم بخواهدش. ماجرا اینگونه نبود. فکر میکردم اگر بتوانم نتهای حرفهای بنوازم و دیگران آن را بشنوند و تحسین کنند، شاید بلاخره احساس کنم به جایی رسیدهام یا دستکم میان دوندگان دو ماراتن از چند نفری جلو زدهام. ساز زدن تنها یک مثال بود!
میدانی؟ واقعیت اینجاست که به هر مهارتی فکرش را کنید سرک کشیدهام. دلیلش هم که احتمالا میدانید. برای تایید یا پذیرفته شدن. ولی از یک جایی نقطه گذاشتم انتهای تمام تلاشهایم برای دیده شدن و جلب رضایت آدمهای دیگر. حالا اگر از من بپرسند قصد داری بقیهٔ عمرت را چگونه بگذرانی؟ میگویم هیچ! فقط آسودگی. راستش دلم میخواهد خودم مرکز جهان خودم باشم و دیگر مهم نباشد نظر دیگران درباره من چیست. دیگر میخواهم با آسودگی در خیابانهای شهر پرسه بزنم، از آسمان عکس بگیرم، قصه بنویسم و زندگی کنم.
الهه ضمیری
نظر شما